ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

مسیر مهاجرت، 

یه مسیر طولانیه، 

باید خودتو اماده کرده باشی از مدتها ا ا. پیش کوله بارتو جمع کرده باشی تا یه جایگزینی خوب داشته باشی.

شاید اگه میخواستم ژنتیکو ادامه بدم، خیلی سریع تر بتونم کارامو بکنم. 

اما از چشمم افتاده. Epic نیست دیگه برام.الان حماسی، برام میشه،

یه زندگی پر از روشنایی و پر از امید یا حداقل با مقداری امید داشتن توی یه محیط نسبتا پویا یا پویا، با عوامل افزاینده 😂

چقدر علمیش کردم.😑

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۰۳
  • Sekai desu

بعد از صحبتای فراوان با یلدا، اونم اتفاقی 

اینستا رو نصب کردم و استوری کلوز فرند گذاشتم، از خودم! 

و خدا میدونه چقدر منتظر بودم که محمدعلی سین کنه و من پاک کنم این اینستا رو. 

و دید... 

یلدا میگفت ممکنه بعدا ازش خوشت نیاد؟

از کجا معلوم که اگه من الان بگم بهش، اونم سینک نشه با من؟

منتظرم رتبه کنکورم بیاد و بعد برم بهش پیام بدم؟

و اون موقع بگم، ببین محمدعلی، من بخاطر تو اینجام. 

ولی اینکار چندش اوره. 

"ببین این بخاطر توعه!" 

محمدعلی همچین ادمی نیست قطعا. اون به فکرخودشه، حس میکنم. 

دیروز داشتم فکر میکردم، محمدعلی با تمام خاص بودنش، ممکنه از mystry I و ماجرا خوشش بیاد و من خیلی نامحسوس از دور حواسم بهش باشه؟ 

و جالبه دارم فکر میکنم حتی همین دوست داشتن هم برای خودمه بیشترش. میدونم اون انقد بالغ هست که نیازی به کسی نداشته باشه. اما واقعا این دوست داشتن، از روی ترحم مزخرفه مزخرف!! 

دیروز که اینستاشو رو دیدم، دیدم که چقدر تونستم چیزایی رو از صفحه ش بخونم که قبلا وقتی اینستا داشتم، نمیتونستم. 

با تمام بیش از حد اوپن بودنش، این کشش چندساله بهش، دقیقا جای سواله. دارم سعی میکنم علاقه م بهشو بذارم یه گوشه و از توانایی های ادم خوانی بفهمم جز باحال بودن، چه کاراکترای دیگه ای داره؟ 

میدونم اهل معناست. عمق نگره، اما خیلی به فیزیک ادما نگاه میکنه، یادمه وقتی دیدمش خیلی به گردنم نگاه میکرد، پس خیلی اهل رابطه جنسی باید باشه، بیش فعاله چون خیلی کار میکنه، اهل خوشی و شادیه، دنبال خنده، تو چشماش میبینم یه جاهایی ضعف داره، بشدت محبتو از چشماش میخونم، بشدت!! ،عاشق مطرح شدنه، کمالطلبه و به دنبالش ممکنه دروغ بگه، خودبزرگبینی توی عکسای قدیمیش به چشم میخوره، بشدت زیرکه، خشم هم توی چشماش دارم می بینم، دنبال هیجانه، هولی شت، توی چشماش می بینم یکیو دوست داره(اگه میپرسین چطوری می بینی، خودمم نمیدونم، فقط درست درومده اکثرا این پیش بینیام)، نه دارم میبینم عاشق معماست، 

لعنتی من چرا چیز منفی ای اونقد نمی بینم؟؟؟ 

خدایا منو موز کن!! فقط حس علاقه و جذابیت ازش ساطع میشه 😹😹

(میدونین، بدبختی اینجاست وقتی کسی رو دوست داریم فکر میکنم بی نقص ترین ادم دنیاس. من این اشتباه رو میندازم دور و اخرین باری که اتفاق افتاد با اون اکس هست.) 

بازم تلاش میکنم، اسکنش میکنم الان. 

مشکل معده داره-_- چاکرا سومش خیلی بزرگه

توی قلبش یه ناراحتی داره. یه چیزی احتمالا استرسی ناراحتی ایه. نه دیگه وجدانم اجازه نمیده فوضولی کنم. 

خب همین فیزیکیا بسه. البته خیلی تابلوعه که چاکرا 3 ش مشکل داره، (وی یه طوری خودشو توجیح میکنه) 

ما اجازه نداریم بی اجازه ادما رو اسکن کنیم. و قطعا هم محمدعلی دوست نداره که کسی اینکار رو بکنه. 

ولی واقعا اینکه جز خوبیاش چیزی توی چشمم نیست، بده. 

من میخوام همه چیو ببینم. 

من میخوام ظرفیت همه چیو داشته باشم

من دیدم همه رو بغل میکنه، سیگار میکشه، به گردنم نگاه میکنه.. محمدعلی فیزیکیه و شکی دراین نیست، جاه طلبه مطمئنا. باشه. از دور میتونم بررسی کنم، 

میتونم حس کنم وحدس بزنم خیلی خیلی خیلی جاه طلبه. و 100براش فقط معنی میده. 

خب ایا من بخاطر اینکه به چشم اون بیام، فقط بخاطر این دارم پیش میرم؟ نه قطعا! ولی صادقانه دارم می بینم اینم قاطی خواسته هامه. 

آدمی به گندگی اون رو خواستن، عین قماره. البته جز خواستن اون، من توی زندگی، تنها اشتیاقم به راهمه که دارم بخاطرش میرم جلو. 

من ازدواجی نیستم. میدونم که ادم تعهد نیستم. پس باید حواسمو جمع کنم نگاهم، باورم به علاقه چطوریه. 

ولی یه چیزیو خوب حس میکنم، و اون نهایت راحت بودنم با محمدعلیه. راحتی با برادر نداشته ام، علاقه؟؟ فک کنم همون علاقه جاشو بده به وفا! 

من ازین مطمئنم. حتی وقتی به اینجور راحت بودن باهاش فکر میکنم، هزار برابر ارامش میگیرم. البته چون خیلی ازم بزرگتره. 34 فا**نگ سال!! 

این بهتره. این جور دوستی. ارامش داره. گندش کردم. اینطوری حتی بهترم دارم میخونمش. آره دارم میخونمش،آدم تلخیه علی. عاشق جنگیدن به تمام معناعه، ولی دوستای توی جنگشو اگ کنارش بعد از مدتتتتها جنگیدن بمونن، دوست داره، این قدرتش از کجا میاد؟؟ 

لازمه گاهی پسرمون علیو پاکسازی کنم؟ استادم باشه میگه نه! 

خودم هم چون مطمئن نیستم کاری نمیکنم. چون آلردی، تارهای اتریمون به هم وصله. هر وقت وقتش شد، خودم میفهمم. 

الان دارم میفهمم اون خواب چه معنی ای داشت. اینکه من الانه که دارم اون ارامش ارتباط برادرگونه ورفاقتو باهاش حس میکنم چقدر ربط داشت به خوابم!!! اینطوری میتونم حس کنم رها بودن چقدر خوبه وقتی تکیه گاهت یه تصویر از یه شجاعت باشه.. 

ایلوژن!!! 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۳۷
  • Sekai desu

اینکه تازه فهمیدم آزمایشگاه بیوشیمی تایم 12 هم داره، یعنی خسته نباشی دلاور!!

خرداد هم به حول قوه الهی پرونده آزمایشگاه بسته میشه و من سر راحت بر بالین میذارم💚آخ زندگی. چقدر منتظر این لحظه بودم که نگران نشستن سر کلاسای اوت او لایف زیست نباشم. خیلی خر بودم خدایی.. خیلی. اشکالی نداره... 

اماااا

 

و محمدعلی،محمدعلی، محمدعلی... 

هیع ای پسر!

امیدوارم یه روز بهت بگم در کراش مزخرفی که ازت داشتم مخم خازن سوزوند. :))

ولی خیلی به خودت افتخار میکنی، باعث جون گرفتن انگیزه های یه نفر شدی. نه؟

خیلی هم سیگار دوست داری؟ اما من نه. وقتی به بدنت اهمیت ندی، چطور میتونی خودتو دوست داشته باشی. 

ولی علی، تو واقعا شبیه اون یارو نیستی؟ مگه همه شبیه هم نیستن؟ من خیلی حس میکنم هستن. همه آدمها شبیه همن. شایدم تو شبیه اون اکس باشی. اما میخوام خودمو گول بزنم. اصلا نمیدونم رها کردن کراش بودنت، چی در پی داره و

نه اینکه مهم نباشه، نه. مهمه! قطعا سرم شلوغ تر بشه، لابه لای زندگیم گم میشه، 

اونطوری منم زندگی رو شاید بهتر بفهمم، اینکه واقعا آدمها روح هاشون روح های مشابه رو جذب میکنه؟ یا اصلا میشه تنها موند و بی نیاز از دوست داشتن کسی؟ 

اره، قضیه رو فلسفی کنم،همین کراشی دور، همین اصطلاحا جذب ناخوداگاهت، درس زندگی یادم میده. شاید یادگرفتم به آدما دوباره اعتماد کنم؟ 

بستگی به اینم داره که واقعا بخوام دیدگاهامو تغییر بدم یا نه. 

میگم مملی، 

نکنه کراشی هورمونیه؟ 

هه، دختر. جدی باش ! تو همین الانشم از روی ظاهر جذاب و کاراکتر ات گویینگش جذبش شدی... 

شاید اگه هیچ وقت نمی دیدمت... هیچ کدوم ازین جرات ها رو پیدا نمیکردم

که سعی کنم خودم باشم، 

شاد باشم، 

دنبال چیزی که میخوام برم، 

به خودم باور داشته باشم، 

به نظرت باید ازت تشکر کنم یه روز؟ 

یا نه؟ 

فاصله رو حفظ کنم؟ 

ولی خیلی ممنونتم. خیلی. 

کاش یه روز بتونم جز کراشی بودن، باهات واقعا دوست بشم! 

حس خوبی بهت دارم. بنظرم شجاعی. در برابر خودت. چون رهایی محمدعلی. 

فا* ایت، از عشق متنفرم. از ضعفش. 

کاش میشد دنیا قبل از اینکه منجی ش بیاد، 

بمب اتم توش نترکه. 

هووف خدایا. یه کاری کن آرامش بگیرم. من میدونم اینا همش بخاطر بهاره. 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۱۷
  • Sekai desu

یادمه پروداکتیو ترین زمانهایی که داشتم، یه روتین به شدت قوی داشتم، تاثیرگذاری زیاد و فراغ از انسان ها... 

خسته ام کرد. خیلی زندگی کاملی بود. 

با کمال نمیسازم انگار 

ولی چیزی که دارم میفهمم اینه، خیلی کامل بودن و زندگی فوق العاده ای داشتن، شخصیتمو یه جوری میکنه که هنوز نمیتونم بفهمم با چیش مشکل دارم..

مسئولیت کلیشه یه چیز موفقه.همه ادمای آن تایم و مثلا موفق یک جورن. ازش میترسم. 

نمیخوام مثه همه ادمای دیگه زندگی کنم و بمیرم. مثه یه دختر ایرانی. 

حماسی قشنگتره؟ هوم؟

برای همینه ازش فرار میکنم. 

مخصوصا توی ایران که اگه مخصوصا توی خانواده سنتی به دنیا اومده باشی و محله اس سنتی از تهران زندگی کنی،انگار داستان زندگیت یه کلیشه فیلمفارسی میشه.

برای همینه غرب برام بُت شده. 

چقدر جالب که اینو تا همین الان هضم نکرده بودم. 

برای همینه از زندگی درست دوری میکنم........ 

میخوام برم ازینجا. 

خیلی دلم میخواد برم.

میرم فا**گ کارمو انجام میدم و یه برنامه درست حسابی میریزم براش. نمیشه اینجور

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۱۶
  • Sekai desu

دقت کردین پشه ها چقدر زیاد شدن؟ امروز دوتاشونو کشتم. جالبه اینا اصلا خونخوار نیستن. البته چندشناکه انقدر دقت کردن بهشون ولی خب دیدم خونی توی بدنشون ندارن.

یاد اون پادکستی افتادم که میگفت برزیل داره کلی پشه مفید پرورش میده. که واقعا با این چندین و چندسال غرق بودن توی دنیای ژنتیک و بیولوژی فهمیدم دستکاری ژنتیکی روی حیوانات اصلا مثبت نیست. حالا اگه پشه باشه داستان خیلی ترسناکتر هم ممکنه بشه. نمیدونم، شاید هم سلاح بیولوژیک نیست و فقط بخاطر هوای مرطوب اردیبهشته. 

الانم دوتاشون دارن اینجا مدام پرواز میکنن و به هیچ سوی واقعا!

 

خیلی این چند روز میگم محمدعلی!

از اون خواب شروع شد. خواب دیدم توی انقلاب یه فروشگاه داره که مادرش و برادرش دارن میگردونن فروشگاه رو. این برای من واقعا هضم نشده ست علاقه م به چیزی یا کسی توی خواب صدبرابر بشه. مگر اینکه بتونم به این فکر کنم که الان مثلا محمدعلی توی سختی داره میگذرونه، یا مثلا نشسته و نیم ساعت توی پیجم مشغول بوده و نگاه میکرده و خلاصه فکرش درگیر بوده و اصطلاحا پرتال باز کرده. هرچی هست یه زمین لرزه ملایمه، که گاهی شدید میشه. 

اصطلاحش از آهنگهای aurora وام گرفتم. دلم میخواد وقتی دارم این اهنگارو گوش میدم، دستامو باز کنم و کل اکباتان برقصم. هرچند امروز در شرف این کار بودم و دیدم یه پیرمرد از اکباتان دنبالم میکرده. یه پیرمرد اسکلتون! :))) 

 

البته الان نسبت به قبل خیلی خیلی فکر علی محو شده و راحت شدم. اگه حوری جان بود میگفت، شیطانه. اما من احتمال میدم یا واقعا پوچه یا بذر فکری کاشته شده توسط خانوم سمیه ست و ازونجایی که مدیونش کردم روم کار انرژیک بکنه، ممکنه نباشه

اما نهایتا با اینستاگرام لاگین نشده ام، نتونستم پیجشو ببینم و دیداری با پیج علی داشته باشم. اما تونستم اکانت تلگرامشو پیدا کنم و خب:) نگرانم واقعا اتفاقی براش افتاده باشه. اما فرضا اگرم باشه، به من چه؟ کلی لینک داره این بشر😹😹 و البته داف 🙄

روز عجیبی بود. نشستم و بی دلیل توی مترو گریه کردم. خیلی بی دلیل. و اصن نمیخوام تحلیلش کنم. دل تنگ ادمی از جهان، شاید. 

فکر محمدعلی م فقط برای الهام و انگیزه ست که بهم وارد شده. 

 

امروز موقع برگشت از دانشگاه، جهان برام یه شکل دیگه بود. البته قبل از قهوه خوردن. دیگه نباید قهوه بخورم. واقعا اون کافئین ش و خودش بران سم شده. گاد هلپ! 

ما توی یه دنیای مجازی زندگی میکنیم. دنیا پیش چشمم خیلی عجیب و سریع بود. انگار حس کردم مرگ نزدیکه. یه طوری بود امروزم. میخوام بیشتر مدیتیت کنم، باید متعادل شم. نمیشه این شکلی. 

 

دلم میخواد دانشگاه تموم شه و دیوانه وار زندگی کنم. نه فکر کسی باشم، نه کسی فکر کنه توی کفِشَم. نه هیچی. با خونم فقط به چیزایی که میخوام جامه واقعیت بدم. همین 

اوه، نه. دلم تاتر رفتنم میخواد. میذارم جایزه برای تابستون بعد لانچ :) 

ای مملی، چه کردی، وات د هل. از مخم برو بیرون همون یه ذره ت بسه.

گاد! 

وات ار یو دویینگ اگزکلی؟ ؟

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۱۶
  • Sekai desu

دیشب خواب محمدعلی رو دیدم، پریشب خواب جرج توی سریال بیف.

اگه از لحاظ انرژیک بخوام نگاهش کنم، این چرخه خواب دیدن مردای جذاب، یه ماهیت فکریه که بخاطر نقص، یعنی هرجور نامتعادل بودن چاکرا، ایجاد شده

و من درصدد اینم که به خودم باور برسونم، که از ذهن محمدعلی رد نشدم.

هرچند بازم از لحاظ انرژیک نگاش کنیم، بازم باعث شدم اونم یه چکه دلش بخواد راجع بهم کنجکاوی کنه. 

اما واقعا وقتی این همه دختر جذاب و بقول دخترعموم داااف دور و برش هست، و خودشم انقد جذابه. خواب دیشب و پریشان حالی بعدش ایز عه توتال بولشت:)

اینم از نتیجه پرکاری چاکرا دوم که منتج میشه به فک کردن ب ادما جذاب:))

اما من هنوزم همون ادم فراری ایم از ریلیشن شیپ که توی کاغذ خواسته هاش نوشته بود، برای مدت کوتاهی ازدواج کنم :)) این برمیگرده به 7 سال پیش حدودا :)) 

چقدر خر! خب نکن 

با خودم حال میکنم.

 

یک عدد پشه با صدای ویز ویزش داره منو به ورطه ای میکشونه که به توبره بکشمش!!!!

 

اما فانتزی من همیشه بوی فرندای خیلی پایدار با اسیایی های چشم بادومی یا اروپایی های اوشن بلو بوده... حتی یادمه وقتی نوجوون بودم، توی فانتزیام، یه پسر ایرانی عینکی رو ترک میکردم و میرفتم با یه آدم بلوند وارد رابطه میشدم. یادمه توی دبیرستان هم به بچه ها همینو میگفتم :))

حالا هم این از محمدعلی جذاب:) که دخترعمو انتظار اینو میکشه ببینه من با کی وارد رابطه میشم. ولی زهی خیال باطل!

محمدعلی واقعا جذابه. واقعا... ولی خب، ما نهایتا توی کار بتونیم خیلی باهم مچ بشیم. و بهم الهام بدیم. بعدم کامل حس میکنم دوست داشتنای محمدعلی خیلی روشنفکرانه س. منم حقیقتا حصارم بلنده. حاضر نیستم باهاش بخوابم. چون دوسش دارم یا جذابه.

فقط نمیدونم جز الهام بخشی وامید دادن به زندگیم چطوری میتونم از ذهنم از عنوان علاقه بهش، دوری کنم. ریحان میگفت داری جذبش میکنی. اره. وقتی اینطوری خوابشو میبینم که قطعا پرتال باز میشه برای اون.

اما حتی دلم نمیخواد با وجود تکنیک هایی که بلدم روش تاثیر بذارم. 

جفتمون ادم یکجا موندن نیستیم، پرستوییم:))

اوه چرا اسم این پست رو نذارم. دنیا پرستویی؟

از اثرات تغییرات هورمونی. 

و الهی بگردم برای پسرهمسایه پایینی. فردا امتحان داره

حیف حال ندارم بهش انرژی بدم. 

شبتون دیگه واقعا بخیر

سرم از درد ترکید

  • ۲ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۲۵
  • Sekai desu

از زرگنده برمیگشتم و روی آسمونا بودم البته تا وقتی که یادم نبود تکالیف زبانمو انجام ندادم. تکالیف مردافکن و واقعا زیاد. که البته الان ساعت یک و بیست نیمه شب تموم شد. وات د هل واقعا!!!؟

اون دوست عزیزم که پیام خصوصی گذاشتی، فردا بعد از کلاسم حتما جواب میدم مفصل. این دو سه روز شدیدا شلوغ بودم. 

یه سری زدم یه مامانی که تازه زانوشو عمل کرده و حقیقتا میدونم وقت تلف کنی بود، اما عمیقا نیاز به یه سری تعریفای پیرزن طور مامانبزرگ طور داشتم و تجربه خیلی بدی نبود. اما در کل فعلا پریود و بی انرژیگی فراوون منو از پا انداخته، از رنگ زرد صورتم واقعا پریشونم. وات د هل؟؟

تو این وقتا واقعا دلم میخواد 90 ساعت بخوابم!

(یاد سریال بیف افتادم. لعنتی اینم مثه کویین او گمبیت ازوناییه که دیدنش به 10 بار برسه)

راستی چرا نباید دانشگاه اتاق خواب داشته باشن؟ شاید یکی از راه دور میاد و بخواد سر بذاره به بالین وچرت بزنه، ایها الناس پریودی واقعا بده، یکی رسیدگی کنه ب این قضیه چرتکده دانشگاه...

الان اگه ژاپن بودیم ما، ربات نوازش با پر حین چرت زدن در چرتکده نزدیک یونی هم اختراع کرده بودیم... 

 

تا غری بعد بدرود

 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۷
  • Sekai desu

آدما خیلی حساس شدن. همه دوروبری هایی که می بینم.

همش حس میکنم نباید حرفای دلمو بزنم و حقیقتا خفه کننده ست. اما میگذره، حرفمم میزنم یه امروز بود سرکلاس انلاین حرفامو خوردم. 6 نفر جمعا بیشتر نیستیم که مجموعا 70 درصدمون در خوشبینانه ترین حالت واقعا درس بخون باشیم. اوهوم :)

وسط این همه ه ه کار، سریال دیدم، چرا؟ چون که کار استرسش خفه کننده بوده.راستی کار. اوهوم. خودشو وارد کرده و دتس ایت.

در پوکر ترین و شکننده ترین حالتی م که انگار یه سد آگاه شدم در برابر یه غول بزرگ استرس و احساسات دوست ناداشتنی و مدام دارم مدیریتش میکنم نزنه دیوار سد رو بشکونه

و سریال، 

سریال beef. وای! یعنی به جد، بهترین سریال 2023 ست. انقدر که درست کار شده نسبتا و اکثر اتفاقا و وجود هاش به جاست. و قسمت آخر محشرش که دیالوگها روانی کننده، بمب یا هرچیزی فرای ارضای روح مخاطب از دسته خودم. میخوام میلیاردها بار بشینم فقط قسمت آخرشو ببینم.

آره انقدر عالیه!

و اینکه. 

80 درصد از سلولها و کلا خلقتم داره داد میزنه، که دختر زندگی اینجا نیست! مخصوصا وقتی این سریالو دیدم. کالیفرنیا؟ مهاجرت صدرا اینا به امریکا؟ دیوانه کننده ست. و واقعا خوشبحالشون.

80 درصد از من حتی بلیط هواپیمای لس آنجلس از فرانکفورت رو گرفته، و داره افتاب همون حدودا رو حس میکنه. خدایا چی بگم آخه؟

یعنی چه؟

ای کاش این حس مردگی درونم بمیره تا مثه آدم به این خواسته ام برسم. تا آدم وارانه مهاجرت کنم.

هوم؟ دنیا خودت اعتراف کن چته حالت خوب نیست و همچنان نمیفهمیش :))

شما هم دیدین مردودم د مبطولم؟

اوم-_- منم میرم یو اس اِی

 

  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۳۸
  • Sekai desu

من تو یه نقطه دیگه از جهان دارم فکر میکنم چقدر حیف اون سالهایی که اونجا تو ایران گذروندم،

و پسر

اینجا چقدر همه چی آرومتره شبیه رویاهام

چقدر راحت تره

 

 

عجیبه...

 

حتی الان روزهام طوری میگذرن که انگار پشت در وانیسادم و مدام در بزنم. الان همه اونطوری ن که توی پیش دانشگاهی م بودن توی رفتارشون.

واو. چقدر تفاوت... 

اما خب 

همه اینا هنوز اتفاق نیفتاده. 

و ننیدونم چجوری قراره روزهایی رو بسازم که منتج بشه به یه چهاردیواری با یه سگ خوشگل مهربون و تک تک خواسته های دیگه ام. 

آی لاو ایت انی وی

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۴۲
  • Sekai desu

بزرگترین چیزی که به ما ایرانیا مخصوصا، خیلی آسیب زده احساس تملک مفرطه.

.. 

یاد روزای گذشته میفتم، که خونمون ستارخان بود و اتاق من... 

اتاق عزیزم که سالهاست فراموشش کردم. به اون جهت که یاد دارم، توش چقدر شیطنت کردم. من بیست و هفت ساله چقدر یادمه من 6 7 ساله رو. اصلا چیشد دارم اینو مینویسم؟

بابا رو میبینم و حس میکنم اگه یه روز نباشه چی؟حتی گفتنش منو میکشه.درسته زمان باعث میشه فراموش کنی ولی من لحظات آرامش اخت شده ای در کودکی دارم که با هر بار حس آرامش، دونه به دونه لحظات آرومم تا الان یاداوری و زنده میشن. 

چرا من باید الان نگران باشم بابا رو؟ 

ما به قدر ملزوم، شاد نبودیم. به قدر لازم اونطوری که میخواستم به بابا نزدیک نیستم، درسته عمیقا دوستش دارم ولی همیشه یه پرده ای بین کلاممون هست.پرده ای که از گذشته مامان سعی کرد بکشه. مامان هیچ وقت نمیبخشمت. چون نه بخاطر این، بخاطر تک تک گذشته ای بس سختم، تو منشا ناخوشیام بودی. تو منشا ناخوشیام هستی.  هیچ وقت به معنای کلمه نبودی.. و حتی منشا لذت نبردنمونمون تویی. 

بخاطر توعه که من ازین خونه، ازین کشور، ازین زبون، ازین فرهنگ، ازین زنها بدم میاد. حتی دارم می بینم رابطه دوستانه م با مردها چه بسا یهتره. هرچند به قطع یقین فقط تو دخیل نیستی توش. ولی مساله اینه رابطه تخریب شده منو تو میتونه خشت اولش باشه

اره مامان... شاید منتظرم تو یه طوری جمع کنی بری. ولی نمیری. هستی. هیچ وقت بودنتو نخواستم. تو باعث تمام جنگهای منی مامان. 

سمیه گفت تو داری کارما پس میدی، خانوم ط گفت باهات یک و به دو نذارم.چون اخرت خوش نیست. سعیمم همینه. ولی امیدوار بودم جای تو مادر دیگه ای داشتم. که حتی اگر هم میداشتم بخاطر تخریب راه مادر دختری، با هیچ زنی نمیتونستم ارتباط بگیرم. بخاطرش م هیچ وقت گریه نمیکنم مامان. 

شاید خدا خواسته. خدا هست وجود داره. میدونم هست. سالها ازش خواستم طوری زندگی کنم که تو نباشی ولی دیدم خودم اونقدری قدرتمند هستم که گوشه رینگ زندگیم، زیر پونز بذارمت. 

هیچ کدوممون نمی بخشیمت. هیچ کدوممون دوستت نداریم. هرچه هست ترحمه. پس برات دیگه چیزی ارزو نمیکنم، بلکه جایگزینت میکنم. شاید یه روزی با یه حیوون مهربون مثل هاسکی. یا گلدن رتریو. 

و اتاق عزیزم. تو هیچ وقت مال من نبودی 

و من دانش این رو دارم که ما مالک هیچ چیزی نیستیم. 

نه اتاق، نه مادر، نه گوشی موبایل، نه زبان فلان وفلان... 

 

ته وجودم، توی یه دنیای موازی از خودم، من توی معبدی از چین دارم ریاضت میکنم. حس میکنم بعید نیست تو اینده هم مثه راه فعلیم ک دارم میرم، این کار رو بکنم. ترسناکه 

چون که باید به این عدم تملک ((ایمان واقعی)) بیارم 

یعنی باید لحظه به لحظه به این واقف باشم که من، من نیستم. 

من یک روحم در سیر زمان، سوار برمکان... به سوی چه؟ 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۸
  • Sekai desu