ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید
دلم جوری از مُردن از خستگی رو میخواد که بدونم این تلاااااش ،حداقل ده سال بعدش ، نتیجه ای داده.. چیزی شده.. خودش علتِ معلولی شده باشه.
 
اگه قدر سختی ای که میکشم به دست نیارم ، ترجیح میدم به خاطر دل خودم دیوانگی کنم و جان بکنم!
(تصمیمم عوض شد نمیرم هرکاری بکنم.اصلا الان نمیخوام تصمیم بگیرم.)
 
حداقلش یه روزی ثمر میده.  
 
حداقل از دلم براومده، نه از سر نیازم به پول!
 
دلم میخواد عفت کلام از عنان برانم و هرچه از دهنم درمی آید با خشم بریزم توی ضفحه :))))))
از پی ام اس محترم،
تورم کلان،
زیبایی تابستان،
فکر محمدعلی،
امتحانات محترم،
کلاس جمعه !!!
جونم بگه ، 
از همه چی ممنونم
رسیدم به اینجا!!!
 
عاقل تر از آنیم که دیوانه نمیریم!!!!!!!
 
 
گاد من میخوام دیوانه بشم!! مرسی .
:))))
شدم خداحافظ!
 
نمایشگاه کتاب هم برای خودتون!
فرزندآوری هم بخوره تو سرتون!
(خطاب به دولت و کابینه درپیت!)
بدرود
 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۲۸
  • Sekai desu

واقعیت اینه هرچی تو تصورمون خیلی هیجان انگیز و زیباست، اونقدر که توی ذهنمون زیباست، قشنگ نیست. 

و واقعیت دیگه اینه هرچی توی ذهنمون بد و تلخه، اونقدرم بد نیست. 

  • ۲ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۴۱
  • Sekai desu

قبول دارید کلا توی زندگی، اکثر چیزایی که داریم انجام میدیم ، از روی ترسه؟

 

  • ۲ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۵
  • Sekai desu

صوت هواپیمایی میاد که تیک آف کرده، 

صدای سکوتی که توش نبودن غرق شده، 

و البته تیک تیک ساعتم، که بابا دوسش نداره، 

و منی که با کلی اتفاق دست و پنجه نرم کردم دیروز

آره دیگه دیروز میشه، چون الان ساعت 12 و نیم شبه. 

ولع کتاب خوندن دارم ولی آخه الان؟بیخیاال

خیلی ی ی اتفاق میفته امسال اصولا، خیلی موضوع برای تعریف کردن هست، 

اما انرژی نیست تا اینا رو بنویسم،تبدیل به واژه های وزن دار بکنم. 

چندوقت پیش ط برام ریکی انجام داد. روز بعدش مثه موشک نشستم وبا انگیزه کارامو کردم. 

من منتظر میمونم انگیزه انجام دادنش بیاد. اما داستانِ شجاعته. 

انگیزه نیست. باور به اینکه میتونم رو اون روز حس کردم. 

عشق به زندگی... 

باور به خود. 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۴۲
  • Sekai desu

ما یه همسایه ای داریم، قبلا فکر میکردم این همونیه که اومدن زنگ زدن برای خواستگاری و این مزخرفات... بعدم دیدم این اون نیست و یکی دیگه ست کلا. 

پرده ی پنجره اتاق من خیلی قدیمیه. طوریکه همش احساس ناامنی دارم وقتی لباس عوض میکنم ازونورش معلومم، ولی به احتمال 90 درصد چنین چیزی نیست و فقط لوسترم ازش معلومه. چونکه جنسش درواقع همون روتختیهای قدیمی و ضخیمه.

الانم همین بود ،توهم زدم نکنه داره اون همسایه ه نگاه میکنه. اما خب اینجا ایرانه. علاوه بر فوضولی و کنجکاوی، نگاه های روی خودم که رایحه مزخرف دارن رو باید تحمل کنم. 

حالا بگذریم. 

مدتها بود کتاب غیرصوتی نخونده بودم، یعنی هرچه بود صوتی. و اواخر چهار اثر اسکاول شین ام. یادمه توی یه جمعی بودم و فکر کنم دانشگاه هم بود، و داشتن این کتاب رو مسخره میکردن. خیلی جالبه. بعد از مدتها دوباهر به دست گرفتن کتاب، میبینم چقدر از راه حل هایی که دنبالش میگردم توش هست!!

کامل داره میگه بهم باید دروازه الهی بدن رو باز کرد، و منم با جریان با اگاهی کم رو باهاش هم مسیرم دارم طی میکنم و (11:11. :) می بینم که چقدر فرکانسم جاهله.

چشم دل که میگن باز کنین همون پذیرش در برابر نیروی پروردگاره که از سر وارد میشه.... انگار یخ زده بودم، هم خودم هم سرم. یاد لحظات متروم میفتم، یه انتظار همیشگی برای رسیدن به مقصد.. برای رسیدن!

بدنم کامل میطلبه فردا رو مدیتیت دوقلب انجام بدم. حس میکنم سرم بسته شده. حتی قرآن هم به تنهایی نمیتونه حس سرخوشی این نیرو رو بهم بده. 

و از امروز بگم که کلا یادم رفت گوشی موبایلم رو ببرم دانشگاه. تجربه جالبی بودحدودا 3 4 ساعت موبایل نداشتم. کامل اعتیاد رو بهش حس میکردم. چقدر ما بنده این کتلت هوشمند شدیم؟؟

مدتی م هست انقدر خسته ام از معاشرت و حرفای روزمره زدن، امروز خودم حوصله هیچکی رو نداشتم و سریع با بچه ها خدافظی کردم و برگشتم خونه. معاشرت دونم پر شده -_-

دیشب یه خواب خیلی خیلی خوب دیدم. حتی برای بابامم تعریف نکردم. 

این خیلی قشنگه خوابهای خوب میبینم اما در دنیای بیداری پر از استرس اقتصادی و بعضا فرهنگی ام. 

جایی که رویا نباشه قوه نیست. 

داشتم پادکست پوتین رو گوش میکردم، داشت از شوروی سابق میگفت. چقدر شبیهشیم!جز اینکه اسلام یه چیکه کمک. میکنه. 

 

من این راه رو شروع کردم ولی زمان بره. باید خیلی صبر کنم، از جیب بذارم. میترسم. میترسم نشه. الان که یه راهیو اومدم دیدم پوچه میترسم این یکی پوچ که نه، شدیدا دردناک باشه. دردناک اقتصادی!! 

مخصوصا من که همتم باید به خوبی گذشته بشه،تا بتونم مثه گذشته بدوم.

یادمه هیچ ننر بازی ای دوران دبیرستان نداشتم. مثه اسب بودم. با چه رویایی زیست میخوندم، و هزارتا درس بی فایده. 

روح عزیزم سرپا شو. 

من میدونم تو همون اسب سرکشی که سالها پیش بودی

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۲۶
  • Sekai desu

جمعه یه توری برگزار میکنن که بسیار بسیار به دلم نشسته، اونم توی اردیبهشت زیبام و کلهم اجمعین خرجش بالای یک میلیون میشه، 

بله، یه سفر یه روزه بعلاوه ترنسفر و خورد و خوراک :)

و فقط خدا میدونه چقدددررر دلم میخواد شرکت کنم، ولی به خودم میگم، همین یک میلیون بخش بزرگی هزینه یه کلاس آرته و میتونم به جای سفر سیوش کنم تا تیر برم کلاس. 

هیچی تا جمعه عزادار این تورم. هرچند خیلی وقته نرفتم و نمیدونم محیطش باعث میشه به خودم فش بدم که رفتم یا نه. ولی خیلی دلم سوخت.

کاش... 

هیچی به قول یکی، کاش رو کاشتند، سبز نشد. 

جای بسیار خوشگلیه اینجا🤧🤧

داشتم میگفتم شاید سال دیگه زنده نمونم اصن، ولی دیدم شاید تا سال دیگه اوضاعم از الان بهتر شد طوریکه میتونستم کمپ دو سه روزه شو برم. 😁

 

فقط یه ذره مونده تا تموم شدن کلاسا، و شاید کار یدی! و درامد فعال :))

حالا انگار 5 تا 6 میلیون قراره چه گُلی به سر من بزنه. اما همینکه میتونم باهاش همچین سفری رو برم ایتس لاولی. 

اصن شاید بهتر ازین شد. فقط این ترم تموم شه.. 

قوی باش دختر! 

و دنبال راه حل... 

نرفتی ام نرفتی. هوم؟🤧🌚

 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۲۹
  • Sekai desu

مبینا داره چمدون رفتن میبنده، 

کار بزرگ داره کم کم بسته میشه، 

عمو دنبال پول بوده و داره کم کم بهش میرسه، هرچند عطش پول تمومی نداره،

دخترعموم دنبال شواف بوده و تا حدی بهش رسیده، 

منم دنبال ایمان و قدرت های مثلا جادویی بودم و بهش رسیدم،

نیکو به بی ام و ش رسید، 

عمه هام به مزخرفات خودشون، 

همه یه طورایی به چیزایی که دنبالش بودن رسیدن، 

خودمم ژنتیکو تموم کردم، 99 درصدشو،

و چی موند؟

واقعا چقدر در تک تک هر روزمون تاثیر داره این رسیدن؟ 

این که عموم از درامد صفرش رسید به انقدر، 

من از بلاهت مطلق رسیدم به این مرحله از بودن،

که فهمش کردم تا حدی، توی مزخرف ترین و شخمی ترین شرایط، چیزی که بهم عمق میده، دید میده، وسعت میده، وجود میده، ایمانه. آرامشه وقتی داره دنیا از هم میپاشه. 

دلار چنین و چنان، این و آن،

چی قراره تورو خسته ات نکنه و قوی ترت کنه؟

دلار؟ مهاجرت؟

آره صد در صد. واقعا هزار درصد اصلا. 

اما وقتی نه موقعیتشو دارم(تو هنر) ، نه پولشو،

تنها طناب نجاتم که هرچی محکم تر بچسبم بهش، امن تر نگهم میداره

این Acknowledge هست، این دنیای ایمان و باور و انرژی ه.

توی حالت ذهنی ای میبره منو، 

که به موقعش به همه اون چیزایی ک میخوام میرسم. 

این گول زدن هم باشه، برخورد هوشمندانه با مشکله. چون داری اونقدری درست نفس میکشی که وقتی زیرآب داری غرق میشی، نفس تو سینه ت پاهاتو تکون میده تا به موقع بیای از سطح آب بالا. 

العانه، 

تنها چیزی که هرچی بیشتر خرجش کنی، ثروتمندتر میشی (تو ایران، البته همه جا جوابه) ایمانه

ایمان مزاحم مذهبی نه. 

ایمان دل، از نوع عشقه. 

هرچند خودم قهوه ای کردم اون مزاحم رو حالا پستشم پاک میکنم وبه زودی براش مراقبه قوی دعاکردن رو انجام میدم، 

 

 

میخوام برات تعریف کنم اینقدر این نوع دعا کردن جواب قدرتمنده، که با یه بار انجام دادنش، نفرت چندین ساله از دخترعمومو از بین برده و الان هرکدوممون سرمون تو زندگی خودمون گرمه. 

اره تکنیکش خیلی قویه. 

دعا کن،برای دشمنانت.

 

 

---راستی رسیدم تا 45 دقیقه ریکورد 29 رو گوش بدم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۳۷
  • Sekai desu

 

یه حس عجیبی داشتم در کل روز. یه امید خاص، یه باور خاص به خودم و تواناییام.

مطمئنم از اثرات ریکی ایه. که داره کمرنگ میشه. 

انقدری مطمئنم ریکی ایه که یادم می افته پیام دادم برای کار توی کافه، گزارشکار رو تموم کردم ، بردم عکسای میکروسکوپ رو پرینت کردم و اینطوری هم نبوده اون استرس زیرپوستی هم همراهش باشه. با حس اطمینان و با یه گرمای خاص ، یه امیدی شبیه به امید دوران 19 20 سالگی م این کار رو کردم.

میدونم ط با ریکی ، روی چاکرا یک م کار کرده و پر کرده و البته روی چاکرا پنجمم.

واقعا در عجبم با این همه آموزشی که دیدم ، عمل نمی کنم. و خودم روی خودم کار نمیکنم.

از اهماله.

واقعا مزخرفه.

باید اراده میکردم مدیتیت قلب رو انجام میدادم.

وقتی چاکرا اولت خالی یا آلوده یا نامتعادل باشه، انگار پیر شدی. و من امروز حس کردم نوزده بیست سالگی رو. امید رو.

حتما داشتم با افسردگی دست و پنجه نرم می کردم که ط متوجه شد و کار کرد.

پس شد اینطور.

که 

Use what you learned Donya

تموم کن اون سه جلسه آخر درمانگری رو.

خیلی پخش و پلا بود این پست و ترجیحـــا ، راجع به محمدعلی هم نمیخوام حرف بزنم. دغدغه ام حس خوب امروزه که باید ادامه پیدا کنه.

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۱۳
  • Sekai desu

شنبه ها آزمایشگاه فیزیو دارم. واقعا هیچ حسی نسبت بهش ندارم، ولی از موقعی که گروهمو عوض کردم، باید بگم تحمل فردی به نام درسا برام سخت شده. هرچند مسیر عصبیشو طوری دارم مدیریت میکنم که خیلی فوران ناراحتی برام پیش نیاد طی سه هفته آتی. 

برخورد بدی باهام کردن، در صورتی که خودشونم مقصر بودن. نمیدونم، ولی حس میکنم بسط دادن و حرف زدن راجع بهشون خیلی هدر رفت انرژیه، چون درکل قراره سه جلسه حدودا 40 دقیقه ای فقط ببینمشون.هرچند ممکنه طی این مدت رفتارهای تلخی هم ازشون ببینم، ولی خب انرژی درمانی و تکنیکام، تا یه حدی ضدگلوله م کرده، میتونم بگذرونمش. دتس اوکی. 

 

دارم فکر میکنم، مشکل زیاد دارم توی زندگیم، خیلی زیاد. 

و بازم داشتم فکر میکردم برم پیش تراپیستی که پارسال قرار بود برم، ساعتی بالای 250 تومن ناقابلمو تقدیم کنم تا همون تکنیکایی که بلدم رو دوباره انجام بدم، با فرق اینکه چون هر هفته یا هر دوهفته قراره خدا تومن خرج مشاوره بدم، به تکنیکا پایبندم. 

نمیشه اینطوری میدونین ! خودمون پس چی ایم. اگه نمیرفتم این شونصد دوره استادم رو بگیرم و کلی هزینه بدم،

میگفتم اوکی، ولی تقریبا دارم هر روز تکنیک مغز رو انجام میدم.  من خودم انجامش میدم. این اهمال کاری مزخرف هم درست میشه. فقط باید پایبند باشم. 

نهایتا اسنپ دکترمو باز میکنم و دنبال مشاور میگردم. راستش الان دارم می بینم فقط دنبال یه گوشی ام که اوضاعمو براش بازگو کنم تا خودمم بفهمم چه خبرمه و چه گلطی باید بکنم 😑😹

پس کلا قضیه مشاوری ک بابتش هزینه بدم فعلا منتفیه. 

 

نیاز دارم ورزشمو دوباره شروع کنم، پیلاتسمو. دقیقا هم همونطوری که با خانم یوسفی انجام میدادم.  و روی طبعم کار کنم، چون 80 درصد این اضافه وزن ازین طبعه. 98 ،99 اصلا روی پا بند نبودم و همون هم حرارت بدنمو بیشتر کرد. 

 

انی وی، 

اون شوقم به مملی بسیار بسیار کم شده، اون آنالیزی که به برادرانه نگریستنش ختم شد کار خودشو کرد. و البته، اینکه فهمیدم فاصله من و اون مثه اینجا تا نیویورکه. 

و دیروز از خانوم ط پرسیدم، چطوره این مسیر **'** رو برم؟ 

بهم گفت "بد نیست" اینم بگم، ط، حرفی بزنه به قطع یقین همون میشه. نه اینکه فالگیر یا پیشگو باشه. بالاخره توی این مسیر انرژی، طبقات معنوی نزدیک بودن با خدا رو دیدم. 

گفت بد نیست، نگفت خیلی خوبه یا خوبه. خیلی باهاش حرف زدم و فهمید که نمیتونم تصمیم بگیرم، بهم گفت: به خدا توکل کن و کلی حرف دیگه. که فهمیدم نباید الان تصمیم قطعی بگیرم. شاید اصلا زندگی کردن برای من این نیست بگیم که اوکی من ازین لحظه به بعد ژنتیسیتم یا فلان. 

تازه دارم اون روی هیجان انگیز زندگی رو پیدا میکنم. 

اما مهم ترین قدمی که همش جلوی چشممه و غریزه م میگه انجامش بدم اینه که هرچی دارم و اضافیه رو دور بریزم. از لباس اضافی تا کتاب، لاک.. هرچیزی. احساس فراغ بال میکنم واقعا. نمیدونمم چرا انقد دوست دارم دور و برم خالی باشه. فکر کنم چیز خوبیه. مخصوصا وقتی که از شر کتابای رفرنس بیولوژی که البتتته با کلی امید و ارزو خریده بودمشون رو رد کنم! 

واقعا چه اشکالی داره vogabond  زیستن؟ 

چند وقت پیش یه کاراوان توی شهرک دیدم و آخ. که چقدر دلم خواست. ولی خب دوتا مشکل هست. یک، دسشوییش و حمومش. دو ،امنیتش  😂😹

یکی از تصویرایی که باهاش زندگی میکنم، زندگی کردن توی یه کاراوانه. خیلی رهاست. نه دغدغه شارژ داری، نه دغدغه اجاره یا فلان تلویزیون... 

دوست داشتم در حد محمدعلی بودم(تا الان به ذهنم نرسیده بود، اسمش اسم محمدعلی clay ؟؟ رو میتونه برام یاد اوری کنه) 😂🌝

اما حالا که اون نیویورکه منم شاید دهلی،چرا باید به سرشتی که اینگونه خدا افریده شکایت کنم؟ نه اینکه بگم اوکی تلاشمو نمیکنم، تلاشمو توی ورژن خودم انجام میدم. شاید شد، شایدم نشد. اما مهم اینه خوب بمیرم. بدون در  ارزوی زندگی تو کاراوان موندن، یا فلان چیز رو انجام دادن، یا فلان کار رو داشتن، یا با فلانی ها معاشرت کردن، یا مهم تر از همه اینکه بدون موندن در آرزوی یه نگاه سالمتر داشتن... اوه یادم رفت، خیلی دلم میخواد با یه چشم بادومی، مخصوصا اگه چینی یا کره ای(ژاپنیا یوبسن) باشه توی رابطه جدی برم. به اینم میخوام برسم. 😂😂،😑😑

 

بوی عود صندل و عسلم توی بینی م حل شده. معتادش شدم، یادم باشه چند شاخه دیگه بگیرم. چون اینو شاخه ای میفروشنش. 

 

دیشب یه خواب خیلی خوب دیدم. میگن تعریف کنی تعبیر نمیشه. ولی خیلی خوب بود. یکی رو دیدم که اصلا نمیشناختمش، ولی چقدر صورتش نورانی بود. انرژیش مثبت بود، چقدر آرامش داشت، اسمشم نفهمیدم، خانوادشم آرامش داشتن شدیدا ،توی یه کاروانسرای خشتی بودیم، از اصفهان برمیگشتیم فکر کنم، و دیدمش. خیلی عجیبه فکر کنم فرشته ای، چیزی بود، چون یه طوری دلمو راجع به مریج نرم کرد که پشمام ریخت. البته هنوز اونقدری خل مشنگ نشدم که ندونم، اثر این خوابهای تاثیرگذااااار🤣😂دو سه روزه از بین میره و فرق واقعیت و توهم رو میفهمم...

البته که محمدعلی رو هم دیدم، فک کنم بچه ام قراره موفق تر از اینی که هست بشه..بیاین براش ارزوی موفقیت بکنیم. 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۴۲
  • Sekai desu

امروز روز به شدت عجیبی بود، 

از گفتگوهایی که می دیدم مردم با من دارن، 

تا پشیمونی ای که از دیدن ریحانه حاصل نشد. (اوکی بود)

من تو این چند روز فهمیدم، علاوه بر اینکه دوست دارم مقداری سایز کم کنم، 

دوست دارم با یه جور ادمهایی بشینم و ساعتها راجع به معنی زندگی، عشق، روح هرانچه که نادیدنی ست، حرف بزنم، انقدر حرف بزنم تا روی مبل خوابم ببره...

امروز ماجرای بلندی داشت. 

خیلی بلند. 

اما نهایتا از زندگی هیچ نخواستم، 

جز  ساقی معنا

و یک مبل با دوستایی که بتونم ساعتها باهاشون طوری حرف بزنم که روحم تا ماهها ارضا شده باشه. 

نه از مهاجرت، نه از دیگران، 

از معنا حرف بزنم. معنای زندگی.

شاید همین دیشب یا پریشب خواستم از خدا، 

شده بلکه با محمدعلی بتونم این بحث ها رو داشته باشم. 

انگار دراگ زدیم و داریم سبحان میگیم خلقت رو. 

که بشینیم توی کافه، 

لیوان لیوان چای سفارش بدیم، 

حرف بزنیم 

لم بدیم،

من که سیگار نمیکشم، نهایتا کیک بخورم، 

و حرف بزنیم

از عمق هرچیز، از ارتباط، 

حتی از عشق.. از نوع!

از چگونگی... چرایی... 

بخشی از مکالماتم با ریحانه:

Donya:

من با مبینا

با بابام

اونا با من

درسته خیلی اوقات اون ظرفیتی ک باید نشون بدیمو نشون نمیدیم

 

ولی حداقل حرفمونو زدیم

 

نمیزنه جاهای دیگه رو بپوکونه

 

نمیدونی چقدر دلم میخواست امشب میتونستم خیلی عمیق باهات حرف بزنم

 

نه راجع به مهاجرت کوفتی

 

راجع به معنی،

راجع به عشق،

راجع به زندگی،

 

راجع به روح،

 

نمیدونم ولی دوست دارم اینطوری باشه...

میدونی چی میگم؟

گاهی دلم گفتگوی عمیق میخواد با ادما

 

می شینم پادکست گوش میدم،

 

یکی هست سیاوش صفاریان پور،

به خودم میگم، ای کاش من بشینم ساعتها با این ادما حرف بزنم ریحان

 

که دلم خیلی میخواد

بشینم یه جا

و انقدر راجع به زندگی زر بزنم رو مبل خوابم ببره

 

کاش تو هم یه روز بفهمی منو

 

یا نهایتا برام ارزو کن بتونم این بخش از زندگی رو  به شیوه ارضاکننده ای زیست کنم ریحان

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۴۵
  • Sekai desu