ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

زنده بودن در هرجایی از بدن، یه حس متفاوت رو موجب میشه. 

مثلا با سر که بهش فکر میکنم، یه چیز عجیبیه. یه بُعد همیشه ی خدا حیرت انگیز که این جمله توی مغزم مدام در این حالت تکرار میشه:((اینجا دقیقا کجاست؟))

با قلب که تجربه ش میکنم، میشه:((یه بانک از احساساتی که از گذشته تا بحال با خودم حمل میکردم و بعضا یه سری احساس احتمالی  به آینده.))

با شکم که بهش فکر میکنم، میشه :(( یه بخش بدون حس که ازش حس فشار میکنم و البته معده ام انگار میگه گشنشه :)))))

واقعا از شکم، یه حس کامپیوتر واری به زندگی دارم. هنوز نمیتونم زبونشو بفهمم.

و با پاهام، یه گرمای بسیار عجیبی رو حس میکنم. شاید یه جور امید که از پاهام حس میشه. یه جور حس آمادگی قبل از دویدن توی مسابقه. یه حس خوبیه.

برای همینه میگم حس امید از ریشه میاد، ریشه ماها هم پاهای ماست. 

ولی هنوز شکم رو درک نمیکنم. مثل یه پل بتنی خاکستری حسش میکنم. برای همینه امیدی که از پاهام حس میکنم به قلبم کم میرسه. 

شما ها هم با چشم های مختلف از اعضای بدنتون به جایی که توش هستید نگاه کنید. 

*+امیدوارم بتونم این حیرت رو در مواقع عادیم از زندگی، تافت بزنم و نگه دارم. حس باحالیه. 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۲۵
  • Sekai desu

باید یادم باشه فهمی که از زندگی میفهمم، با اون مفهومی که سعی میکنم حفظش کنم برای امتحان، 

دنیایی فرق داره

فهم و آگاهی رو نباید مثل درس دانشگاه و مدرسه دریافت کرد وخوند.

نقطه

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۰
  • Sekai desu

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۴۵
  • Sekai desu

 راستی

ازنگاه کردن نترسیم.

از دیدن و نگاه به نقص یا عدم کمال .

 

شجاع باشیم.

-چگونه؟

-ریشه مونو قوی کنیم.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۲۶
  • Sekai desu

توی مترو بودم، به سمت دانشگاه

یه زنی با صدای بلند اول صبح داشت ریملی رو تبلیغ میکرد که به قول خودش ایران رو میگشتی ، پیدا نمیکردی.میفروخت هر دوتا سیصد هزارتومن. همه کسایی که اینور واگن بودیم میدونستیم داره دروغ میگه؛ چند نفر هم همراهش بودن و داشتن خرید میکردن تا جوی رو ایجاد بکنن که بله " جنسش خاصه" 

و البته که تله ش گرفت.

پرده دوم؛

توی دانشگاه دوستام رو دیدم ، مثل سال اول یبس نیستم که خودم رو برای کسی بگیرم، و سلام علیک میکنم و ادای کسایی رو درنمیارم که خودشون رو میزنن به ندیدن. بعد سعی کردن ندید بگیرن. 

بهار رو دیدم ، بخاطر پریودم کم انرژی شدم ، دیدمش و حتی لبخندم بهش نزدم. اما برگشتم و باهاش صحبتو از سر گرفتم.

هم گروهیام، همونایی بودن که فکر میکردن کاری نکرده توی گروهم و البته فهمیدن که اونطورم که فکر میکنن نیست، و زحمتی که کشیدم سکوتشون رو بیشتر کرد. و البته نوع برخوردشون رو.

درست مثل خسروی ترم پیش:)

وقتی فهمید گروه رو خودم گردوندم و البته شایدم حدس زد اونقدر تحقبق رو براش سنگین نوشتم، نگاهی که بهم کرد برام موندگار شد.

حتی سر امتحان بهم تقلب رسوند.

بیشترین رضایت رو وقتی از خودم داشتم که هربار به صدای قلبم گوش کردم. بعد از شروع مدیتیشن هام البته.

بهترین نکته هم اینجاست که حتی میدونم محمدعلی هم همینقدر شجاع و بلکه بسیار بسیار بیشتر از منه.

هرچی بیشتر میگذره ، می بینم دیدنش حتی روی شخصیتم هم تاثیر گذاشته و دارم به یه شخصیت آزاد تبدیل میشم. شاید رهایی بزرگترین موهبتی باشه که بتونم بدست بیارم.

شجاعت اینکه تمام خودم باشم،

نه دنباله روی جامعه، یا گروهی خاص از جامعه.

دوست دارم همه خودم باشم.

همه خودم!

دوست دارم چون همه جراحی بینی داشتن، به خودم بگم (( تو باعث می شی، اونایی که جراخی کردن ، متغــیر به نظر بیان و تو یه ثابت))

دوست دارم به خودم بگم، تو اونی هستی که فقط چون داره سی سالش میشه، خودشو نمیگیره و رهاست.

البته لذت هم میبرم که دیگران به این رهایی رشک بورزن.

دوست دارم به خودم بگم، تو اونی هستی که رهاییش ، باعث میشه این جرقه توی ذهن دیگران ایجاد شه که" میشه بدون توجه به فکر کردن و قضاوت بقیه شاد زندگی کرد" 

من همونی ام که عاشق رها و عمیق زندگی کردن آدمها میشه( البته اینجا منظورم محمدعلیه)

پس همین هم میشم.

توی یه ایونت بودیم ، سچاد همگروهیمون این حرفو زد. که چرا خودت نمیشی اون کاراکتری که دوسش داری؟(با اکسم بودم)

درست ترین حرف رو زد.

گاهی آدم فکرشو نمیکنه ولی یه حرف اونقدر تکرار میشه توی زندگیت که ثقیل میشه ولی حتی فکرشم نمیکنی.

این تویی که باید دقت کنی به جملات.

---

راستی،

خیلی مراقب خودمون و روحمون باشیم.

داریم کم کم بدتر از دوران پارینه کرونایی می شیم.

نمی تونم پیش بینی کنم این سلسه رفتارهای توجیه شده اما کم نور ، به کجا میرسه.

راه حلش بخششه.بخشش خود و دیگران

غیر ازین باشه، توی این جامعه...عنان اخلاق بیش ازین گسسته میشه.

من امید دارم.

به عشق

___

امروز موقع برگشت پایینیمونو دیدم. 

همونطور که حس کردم مریم خانوم هنرمند ازمن خوشش اومده، همونطور که من از هنرمندا خوشم میاد.

دخترشم خیلی نازه.

اما واقعا داشتم له میشدم ، امیدوارم خودشو اذیت نکنه که اعصاب نداشتم.

 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۵۹
  • Sekai desu

جزوه آمار رو نوشتم

روپوش آزمایشگاهمم آماده ست

برای امتحان هم تا حدی خوندم

به مقداری زیاد هم بیخیالی در خونم دارم. آماده ام.برای یه شنبه زرگنده

امروز صبح کلاس تشکیل نشد

اخر دوست عزیزم، استاد گلم، شما که شیرازی نازنین، چرا خودت 8 صبح کلاس میذاری؟😑🤦😹

ولی هفته خوبیه. اگر پی ام اس و افتر پی ام اس بدون درد طی بشه 🐇

هرچند این وضع بخاطر امتحاناست. ادای چیل کنندگان رو درمیارم فعلا. 

 

نیاز دارم برم یه تور و فریاد بکشم، 

یه داد بسیار بلند از اعماق وجودم

(یه لحظه تصور کردم کار امروزو به فردا محول نکنم و وقتی مادر خونه نیست برم و جیغ بزنم)

هرچند میشه بالش و پتو رو بگیرم جلوی دهنم ولی همسایه بدبخت پنیک میکنه. همینطوریش وقتی نگام میکنن، خودم حس میکنم توی چشماشون اینه که " واو اونی که میشونیم ایشونه؟:)))

 

انی وی، 

 

داریم با زندگیمون چه گلطی میکنیم دقیقا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 👺☠️💩

  • ۱ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۱۶
  • Sekai desu
دلم جوری از مُردن از خستگی رو میخواد که بدونم این تلاااااش ،حداقل ده سال بعدش ، نتیجه ای داده.. چیزی شده.. خودش علتِ معلولی شده باشه.
 
اگه قدر سختی ای که میکشم به دست نیارم ، ترجیح میدم به خاطر دل خودم دیوانگی کنم و جان بکنم!
(تصمیمم عوض شد نمیرم هرکاری بکنم.اصلا الان نمیخوام تصمیم بگیرم.)
 
حداقلش یه روزی ثمر میده.  
 
حداقل از دلم براومده، نه از سر نیازم به پول!
 
دلم میخواد عفت کلام از عنان برانم و هرچه از دهنم درمی آید با خشم بریزم توی ضفحه :))))))
از پی ام اس محترم،
تورم کلان،
زیبایی تابستان،
فکر محمدعلی،
امتحانات محترم،
کلاس جمعه !!!
جونم بگه ، 
از همه چی ممنونم
رسیدم به اینجا!!!
 
عاقل تر از آنیم که دیوانه نمیریم!!!!!!!
 
 
گاد من میخوام دیوانه بشم!! مرسی .
:))))
شدم خداحافظ!
 
نمایشگاه کتاب هم برای خودتون!
فرزندآوری هم بخوره تو سرتون!
(خطاب به دولت و کابینه درپیت!)
بدرود
 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۲۸
  • Sekai desu

واقعیت اینه هرچی تو تصورمون خیلی هیجان انگیز و زیباست، اونقدر که توی ذهنمون زیباست، قشنگ نیست. 

و واقعیت دیگه اینه هرچی توی ذهنمون بد و تلخه، اونقدرم بد نیست. 

  • ۲ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۴۱
  • Sekai desu

قبول دارید کلا توی زندگی، اکثر چیزایی که داریم انجام میدیم ، از روی ترسه؟

 

  • ۲ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۰۵
  • Sekai desu

صوت هواپیمایی میاد که تیک آف کرده، 

صدای سکوتی که توش نبودن غرق شده، 

و البته تیک تیک ساعتم، که بابا دوسش نداره، 

و منی که با کلی اتفاق دست و پنجه نرم کردم دیروز

آره دیگه دیروز میشه، چون الان ساعت 12 و نیم شبه. 

ولع کتاب خوندن دارم ولی آخه الان؟بیخیاال

خیلی ی ی اتفاق میفته امسال اصولا، خیلی موضوع برای تعریف کردن هست، 

اما انرژی نیست تا اینا رو بنویسم،تبدیل به واژه های وزن دار بکنم. 

چندوقت پیش ط برام ریکی انجام داد. روز بعدش مثه موشک نشستم وبا انگیزه کارامو کردم. 

من منتظر میمونم انگیزه انجام دادنش بیاد. اما داستانِ شجاعته. 

انگیزه نیست. باور به اینکه میتونم رو اون روز حس کردم. 

عشق به زندگی... 

باور به خود. 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۴۲
  • Sekai desu