ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

بوی سیگار توی دماغمه

ته مونده دود سیگارهای مزخرفیه که توی جهارراه ولیعصر و انقلاب خفه م کرد. حتی اگه هم بخوام تز روشنفکری بگیرم یه روزی، به قطع یقین راجع به سیگار تعصب همیشگی م رو خواهم داشت و همچنان تو بلک لیستام خواهد بود.

و از امروز بگم

قرار شد زهره رو ببینم. و دیدم و کلی حرف زدیم. کل شهرک رو زیر پا گذاشتیم تقریبا و حرف زدیم. با میری صحبت کردم و گفت بسته مو میفرسته و باید پیک بگیرم... میشه همه این مقدماتو کنار بذارم و یه راست برم سر اصل مطلب؟؟

محمدعلی رو دیدم. و او مای گاد، چطور ممکنه دقیقا توی تایمی که من از کتابفروشی دیدار انقلاب میام بیرون، دقیقا از کنارش رد شم؟ 

خدایا واقعا ای لاو یو.

همین که اومدم بیرون، با لبخند و حال خوشی که اصلا توی بهمن سابقه نداشت، محمدعلی رو دیدم و چشام از حدقه زد بیرون. اصلا فکرشو نمیکردم ببینمش!!! و انقد پخمه و اسگل شده بودم و خوشحال که دیدمش که همینطوری کله مبارکم سمتش چرخید و خیلی ضایع با دهن باز نگاهش کردم. فکر کنم فهمید روش کراش داشتم :)))))))

خیلی ضایع بود  تا  دو دقیقه وایساده بودم سر چهارراه و اصلا باورم نمسشد دیدمش. 

من از اون یکی پیاده روی سمت دانشگاه داشتم پیاده روی میکردم به سمت خود میدون، و تصمیم گرفتم که برم از دست فروشایی که دفتر میفروشن چندتا دفتر چک نویس بخرم. و اینکارو با شادی تمام انجام دادم. و سمت خود انقلاب با یه حال عجیب خوبی داشتم میرفتم و یهو نگاهم به کتابفروشی دیدار گره خورد و نتونستم مقاومت کنم و رفتم تو. یکم داشتم همینطوری کتابا رو نگاه میکردم و البته با چونه 5 تومن تخفیف هم برای یه کتاب گرفتم و یکم صبر کردم تا نوبت پرداخت من برسه. خیلی خوشحال  بودم ازینکه اون اقایی که نمیشناختمش بهم تخفیف داد و کلا روی مود پرواز خاصی بودم، نمیدونم چرا:)) و یهو یکیو دیدم که برام عجیب بود که آیا اون محمدعلیه یا نه. نمیگم ناجی ولی بعد از دیدن این ادم دنیای من زیر و رو شد. نه به عنوان یه کراش، بلکه به عنوان یه الهام بشدت بزرگ.طوری که یا تمام وجودم ازش سپاسگزارم اما حسم اینطور نیست که روش کراش احساسی بزنم بلکه حس میکنم بیشتر یه ستایش و حس جبران و تشکری هست.

بعد از اون ضایع بازی م که مطمئن م م م م فهمید و حیثیتم رف! رفتم تو فکر.

هنوزم برام جای سواله چرا دقیقا ساعت 6 و خورده ای، اونم توی خیابون انقلاب، اونم دقیقا در سمتی از خیابون که از اول توش راه نمیرفتم و یهو تصمیم گرفتم برم، و اونم دقیقا بعد از شادی حجیم بعد از کتاب و دفتر خریدن و سرخوشی عجیبترش، من محمدعلی رو دیدم.

من اینو نشونه برای جدی گرفتن کار خودم دیدم. حس کردم نباید پشت کنم به اون چیزی که محمدعلی بهم الهام کرد. و کاملا فهمیدم که دوست دارم دوست خفنی مثل اون داشته باشم و باید در حدی تلاش بکنم که برسم. 

این یه نشونه ست برای اینکه همه چیو جدی تر بگیرم. دقیقا تو روزی که زهره بهم گفت امیدواره رسالت زندگیمو پیدا کنم. 

محمدعلی قطعا فرد خاصی نیست ولی دیدنش توی یه روز خاص باعث شد که بشه.

دیدنش برام عجیب ترین اتفاق این سال بود. نمیدونم شایدم خدا این کار رو کرد، این همه رو کنار هم چید تا بهم یه حالی بده و دوتایی بخندیم. 

اما نباید یه اشتباهی رو بکنم و اونم گنده کردن الکی این دیداره. هرچند به اندازه کافی گنده هست. 

خوشحالم همچین فردیو شناختم. مملی رو میگم. چون باعث شد از اسم محمدعلی بشدت خوشم بیاد. اما بازم حواسم به باگهای قدیمی م هست. 

فقط نمیفهمم چرا امروز دیدمش. میشد که ده دقیقه دیرتر حرکت کنیم جفتمون و من نبینمش. مثه اکس قدیمی، اون پسره خراب که سالهاست ریخت نحسشو نمی بینم و بشدت سجده شکر فرود میارم. 

:)

خداوندا، این چه روزی بود دیگه؟

ولی عالی بود.. عالی

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۳۲
  • Sekai desu