ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

بزرگترین چیزی که به ما ایرانیا مخصوصا، خیلی آسیب زده احساس تملک مفرطه.

.. 

یاد روزای گذشته میفتم، که خونمون ستارخان بود و اتاق من... 

اتاق عزیزم که سالهاست فراموشش کردم. به اون جهت که یاد دارم، توش چقدر شیطنت کردم. من بیست و هفت ساله چقدر یادمه من 6 7 ساله رو. اصلا چیشد دارم اینو مینویسم؟

بابا رو میبینم و حس میکنم اگه یه روز نباشه چی؟حتی گفتنش منو میکشه.درسته زمان باعث میشه فراموش کنی ولی من لحظات آرامش اخت شده ای در کودکی دارم که با هر بار حس آرامش، دونه به دونه لحظات آرومم تا الان یاداوری و زنده میشن. 

چرا من باید الان نگران باشم بابا رو؟ 

ما به قدر ملزوم، شاد نبودیم. به قدر لازم اونطوری که میخواستم به بابا نزدیک نیستم، درسته عمیقا دوستش دارم ولی همیشه یه پرده ای بین کلاممون هست.پرده ای که از گذشته مامان سعی کرد بکشه. مامان هیچ وقت نمیبخشمت. چون نه بخاطر این، بخاطر تک تک گذشته ای بس سختم، تو منشا ناخوشیام بودی. تو منشا ناخوشیام هستی.  هیچ وقت به معنای کلمه نبودی.. و حتی منشا لذت نبردنمونمون تویی. 

بخاطر توعه که من ازین خونه، ازین کشور، ازین زبون، ازین فرهنگ، ازین زنها بدم میاد. حتی دارم می بینم رابطه دوستانه م با مردها چه بسا یهتره. هرچند به قطع یقین فقط تو دخیل نیستی توش. ولی مساله اینه رابطه تخریب شده منو تو میتونه خشت اولش باشه

اره مامان... شاید منتظرم تو یه طوری جمع کنی بری. ولی نمیری. هستی. هیچ وقت بودنتو نخواستم. تو باعث تمام جنگهای منی مامان. 

سمیه گفت تو داری کارما پس میدی، خانوم ط گفت باهات یک و به دو نذارم.چون اخرت خوش نیست. سعیمم همینه. ولی امیدوار بودم جای تو مادر دیگه ای داشتم. که حتی اگر هم میداشتم بخاطر تخریب راه مادر دختری، با هیچ زنی نمیتونستم ارتباط بگیرم. بخاطرش م هیچ وقت گریه نمیکنم مامان. 

شاید خدا خواسته. خدا هست وجود داره. میدونم هست. سالها ازش خواستم طوری زندگی کنم که تو نباشی ولی دیدم خودم اونقدری قدرتمند هستم که گوشه رینگ زندگیم، زیر پونز بذارمت. 

هیچ کدوممون نمی بخشیمت. هیچ کدوممون دوستت نداریم. هرچه هست ترحمه. پس برات دیگه چیزی ارزو نمیکنم، بلکه جایگزینت میکنم. شاید یه روزی با یه حیوون مهربون مثل هاسکی. یا گلدن رتریو. 

و اتاق عزیزم. تو هیچ وقت مال من نبودی 

و من دانش این رو دارم که ما مالک هیچ چیزی نیستیم. 

نه اتاق، نه مادر، نه گوشی موبایل، نه زبان فلان وفلان... 

 

ته وجودم، توی یه دنیای موازی از خودم، من توی معبدی از چین دارم ریاضت میکنم. حس میکنم بعید نیست تو اینده هم مثه راه فعلیم ک دارم میرم، این کار رو بکنم. ترسناکه 

چون که باید به این عدم تملک ((ایمان واقعی)) بیارم 

یعنی باید لحظه به لحظه به این واقف باشم که من، من نیستم. 

من یک روحم در سیر زمان، سوار برمکان... به سوی چه؟ 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۸
  • Sekai desu

به یه نقطه ای رسیدم به همه دانسته هام شک میکنم، به قانون های مورفی طوری که توی جامعه هست. مثلا یکیش دانشگاه آزاد اسلامی! نه اسلامی، نه آزاد، البته واحد خودمون یه ذره دانشگاه. نکنه واقعا دانشگاه هم دیگه خالی از واژه ش شده؟

همینه فکر کنم. چون الان شکل آگاهی تغییر کرده و به نظرمن به شخصه باید ازون رفتار و کلام سازمانی و نگاه از بالا به پایینی که بعضا یا کثرا اساتید دارن جدا شد. چاره این عصر صداقته.

منم شدیدا روش فتیش دارم. چیزی که کسی رو جذاب به توان صد میکنه صداقته. چون با همه چی رو به رو میشه. نه صرفا بخواد برخورد از نوع دور داشته باشه تا رد بشه ازش. میتونی با مساله یکی بشی. 

من با این فکر اومدم دانشگاه که میخوام دانشمند قرن بشم ولی الان طوری شدم که با هر پاراگراف نچرال ساینس میپرسم از خودم ((خب که چی؟))

این مشکلات هست که هدفم رو معنی میکنه. و اون هدف برای وقتی بود که آدمها و معنی ها برام مهم نبودن. و صرفا به یه جایگاه چشم دوخته بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم جهان بینی م عوض بشه. شاید باید نسبت به ده سال بعد هم هشیار باشم که ممکنه دوباره همچین دیدی به الان خودم داشته باشم.

در حال حاضر فقط و فقط فراغ بال میخوام، رهایی... از ملقمه زمین..

 

تنها چیزی که کم دارم الان، پررویی و جسارته. 

باید با انرژی درمانی برای خودم بازسازیش کنم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۲
  • Sekai desu