ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

۵ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

چندوقته بخاطر پی ام اس احتمالا کلا بهم ریختم،...

ولی انگار گذاشتم بعد از مهاجرت و رخت بستن از این جغرافیایی که همه فارسی حرف میزنن، زندگی کنم. 

الان رامسرم، رطوبت در حد وحشتناکیه طوری که ورق کاغذ، یا ورقای کتابم اونقدری نم گرفتن که سنگین شدن... طوری که خیلی تشنه ام نمیشه در حدی که تهران بودم:))

یکی توی همین بلاگ، نوشته بود که 90 درصد مشکلات با پول حل میشه و چقدرم راست و واقعی و درعین حال تلخ!

پول باشه مهاجرت هست، آینده با کمترین نگرانی هست، بی احترامی نیست... 

حتی شواف هم نیست. حداقل برای اون یه سری آدمی که یادشون نرفته ارزش هاشون رو. ارزش نه اون عرزش، یعنی چیزایی که به شرایط زمان تغییر نکنن، مثل انگیزه ای که یه شب میخوابی فردا صبحش حسش میپره. 

ارزش تعهد میاره که صبحا ورزشت رو انجام بدی. به اینکه به آرزوهات پایبند بمونی. 

حداقل ارزشم باور به اینه که پشت اعمالم، علت باشه و بی دلیل کپی نباشم. 

من خوشحالم تو کل زندگی جز یه تجربه رابطه اشتباه،که بزرگترین افسوسم بعد از تکیه به آدمهای ناشناخته، خودمو با آدمهایی محک نزدم که بدون توقف، عمل میکنن صرفا،بهم یاد داد تنهایی اتفاقا یه فرصته. 

اما دلم میخواد اولین کاری که میکنم، زندگی توی یه محیط سالمتر باشه. جایی که باورام به خاطر واقعا هیچ دلیلی دستکاری نشه، 

من باور دارم هر کاری که همه میکنن، میتونه درست نباشه، 

باور دارم چون همه رابطه عاطفی(که الان فقط بازگشایی جنسی برای مردممونه و با حرص داره این امتحان میشه🙂) دارن اگه من ندارم، چیز نرمالیه. 

اگه چون همه عمل جراحی بینی میکنن و من نمیکنم، چیز نرمالیه. 

من باور دارم ظواهر گویای تمام و کمال واقعیتا نیستن، 

همونطوری که یکی با ظاهر ساده ممکنه درونش پر از تاریکی باشه

احتمالش هست یکی با ظاهر غلیظ و اگزجره شده، درون ساده ای یا حتی پیچیده ای داشته باشه... 

این یعنی میدونیم که در جهان احتمالاتیم.

این یعنی دونه دونه ی ما آدمها کپی نیستیم، یعنی دنیای عالم راسته دوزی نشده تا همه عین هم باشن

این یعنی توی فرد، باید تلاش کنی تا آدمها رو و انواع بودن ها رو بشناسی. و این قشنگه. هیجان انگیز و چالش زاست. 

 

  • Sekai desu

من اصولا سریالای ایرانی رو از وقتی که با مامان فصل مشترک ایجاد کردم ، نمی بینم

 

اما آکتـــور یه جنس دیگه س. همه عناصرش دست به دست هم داده ، تا اون حس نوستالژی و جریان و خلق رو ایجاد کنه.

اینطوری که از اول تا آخرش رو انگار سر کلاسهای اول دبستان با تمام حواس و بودنم، هستم و 

وقتی که تیتراژ پایانی ش پخش می شه. من لای نُت ها گم میشم... شاید ده بار از اول پلی ش می کنم از بس شاهکاره این موزیک کلاسیک 

 

نوش روحـــتون

 

http://bayanbox.ir/info/7419256331346084053/Serial-Actor-Payani-320

 

 

  • Sekai desu

من توی یه جهان موازی با فرض اینکه تا سن راهنمایی ام همین تجربه های الانم در همین جهان رو داشتم میبودم،

همین دنیا با همین خانواده و علی ذلک، 

ولی به جای تجربی خوندن میرفتم هنرستان، 

هنر میخوندم.کنکور هنر میدادم و یه رشته هنری توی دانشگاه قبول میشدم، نقاشی. کلی توی این رشته می جوشیدم. تا اونجا که میتونستم "خلق" میکردم. توی دوره لیسانس هم توی ایران کار میکردم و درس میدادم. 

برای ارشدمم از ایران میرفتم ، مثلا ژاپن . یا اروپا .اونجا تدریس میکردم و درس هم میخوندم.

 هر چیزی که دست و پامو بسته بود و دور میریختم و به یه جهان بینی شجاعانه و عمیق می رسیدم تهش. خوشحال بودم و معاشرت های عمیق میداشتم.خفه می کردم خودمو توی چیزی که میخوام، هنر.

برای دکترا میرفتم آمریکا زندگی کنم و سعی میکردم با آرتیستهای خیلی خفن لینک بشم.

توی این مدت دو تا رابطه جدی با آدمهای پخته ای می داشتم و با یه ایرانیا-اروپایی ازدواج میکردم و سر یکسال یا دوسال از جدا میشدم.

و خیلی سینگل تا 36 سالگی همچنان خودمو خفه می کردم توی هنر، تدریس و روابط (غیرعاطفی) سازنده. 

یه کلبه میگرفتم و به یه کافه تبدیلش میکردم توی سن 45 سالگی. و همچنان دوتا شغل تدریس و آرت م رو میداشتم. 

دنیا رو میگشتم یه وقتایی، هر فصل یکبار سفر خیلی خوب میداشتم. 

هیچ وقت مزدوج نمیشدم و با یه آسیایی مقیم آمریکا توی یه رابطه بسیار بلندمدت میرفتم. هیچ وقت هم بچه دار نمیشدم. 

و جفتمون کافه مون رو اداره میکردیم، گاهی سر کافه بودیم، گاهی تدریس میکردیم، گاهی توی هنر میمُردیم به معنای واقعی(نه که گل بکشیم یا مواد مصرف کنیم)، ورزش میکردیم، معاشرتهای خیلی خوب میداشتیم، گالری ای میزدیم و دوستامونو دعوت میکردیم. یه پت خیلی ناز هم میداشتیم و البته یه خرگوش یا دوتا که جفت باشن از غصه نمیرن. 

 

وقتی هفتاد هشتاد سالمون شد یا دیگه عمرمون به سر رسید، باهم میمردیم، 

توی یه منطقه سرسبز از آمریکا، توی یه تخت پر از گلهای بابونه. 

دوتایی هم یه گالری از خودمون به جای میذاشتیم، که گوشه اش یه کافه هم میداشت. و اثرهای زیادی که اسممونو توی تاریخ یا بخشی از این کره خاکی ثبت میکرد. 

 

هرچند فکر کنم قضیه دوتایی بودنش خیلی رمانتیکه دیگه

اثر سریالهای کره ای :))

اما خب، 

می بینم با هر تصمیم چقدر احتمال جدید و امکان جدید از داستانت به وجود میاد... 

و من قطعا درستش میکنم این مسیر شاید اشتباهو

  • Sekai desu

خب خیلی تفننی رفتم کنکور هنر هم دادم، 

و حقیقتا برای تعریف کردنش یه وقت دیگه ای رو انتخاب میکنم. 

اما

جالبه 

بقیه میخوان بدونن ما چیکار میکنیم، یعنی بعضی، مخصوصا، فامیل چشماشونو فشار میدن از لای در زندگی ما ببینن دقیقا داریم جزیی ترین حرکاتمونو چطوری انجام میدیم! ؟ حاجی جان وا بده!!!!!! 

و من میخوام فراتر از این گوشت و پوست، دنیا رو لمس کنم، یعنی روح از تنم خارج شه،... 

از این زندان تن فراتر

مخصوصا وقتی مثل امروزخسته تر وکوفته تر از هوای آلوده تهرانم. 

(+کاش میشد یه شهری زندگی میکردم جز تهران که انقدر دود نباشه، ولی میشد مردمش هم دوست بدارم. خدایا، به من قدرتی عطا کن، نه به همه ما عطا کن،

تا بتونیم انسانهای صالحی باشیم، زمین رو برای هم، سمی نکنیم.) 

به من قدرتی بده، ازینجا یا برم، یا منو همچونیه درخت تنومند، پرریشه کن، 

نه در خاک، بلکه در هوای خودت

بوس بهت خدا. 

این استرس و عجیب بودن توی برخوردامم ازم بگیر. نفله شدم وقتی خودم میفهممشون ولی دست تغییر ندارم

شب همه بخیر

خدایا شب تو هم بخیر

آرمان یو تو

محمدعلی، جوشش جوانی من😂😂😂،یو تو 

میس یو

  • Sekai desu

سلام وبلاگ عزیزم، و اونایی که لاگها مو میخونین

من آخرین امتحانو که آزمایشگاه جانور بود (البته آخرین امتحان آزمایشگاه) رو دادم و دیگه بعدش سبک ترین آدم بودم.

تو این چندوقت یه جور دیگه هم درآمد کسب کردم(ساچ عه واو با این فعل)، همه چی خیلی بهتر پیش رفت. درسا حتی پیاممو جواب داد بعد از دوروز تاخیری که داشتم برای تکست، که ((بیا همو ببینیم)) 

فکرشو نمیکردم از کانادا برگرده بهم پیام بده ولی خب،داد و حس کردم نمیخواد واقعا ببینیم همو و ازونجایی که اغوشمو به روی اتفاقات باز کردم و گفتم دتس اوکی اینم یه تجربه ست مه دیر یا زود ازش یه چیزی یاد میگیرم، گفتم باشه. ولی ته دلم این بود که خب! من واقعا توی مودی نیستم که ببینمت درسا و البته خودش کارمو راحت کرد و انقدر دیر جواب داد که من چند روز برای سفر اومدم رامسر،روستای خودمون. 

همه چیز خوب بود تا تماس دیشبی مه با عمه سوسن داشتم. خیلی تلاش کردم که فکرمو درگیر فامیل نکنم و کارایی که برای خودم دست و پا کردم ذهنمو تا حد زیادی متمرکز کرده، اما خب، واقعا نمیتونم انکار کنم که حملات انرژیک نداشتن، بلکه داشتن! هرچند خیلی کم رفعش کردم ولی خب، از همین دیشب اثرات انرژیاتشون تشدید شد. هرچند این خود مزید بر علتهای دیگه بود. 

همین امروز فهمیدم که با لیسانس سلولی مولکولی، به وسیله استعداد درخشان نمیتونم فلسفه هنر بخونم. کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا که ن! حتما نباید فقط یک ارشد داشت که! میخونمش فقط به عنوان یک گذار  یه مرحله از باز شدن مغزم. اما خب گویا نمیشه. و به هیچ وجه من الوجوهی ارشد بیولوژی رو از یه دانشگاه آزاد نخواهم گرفت. چون اونقدری پدرم توی این رشته درومد(جز سمینار دادن) که درحد یه ارشد سوز کشیدم! 

دلم میخواست تا یه مدت وارد یه چرخه جدیدی از مطالعات بشم که گرما به زندگیم وارد کنه! و درسته. علوم انسانی با آدم این کار رو میکنه برخلاف علوم تجربی و مهندسی. نمیدونم من حس میکنم یه سرمای خاصی ازین رشته ها ساطع میشه ولی دیدگاه تکاملی باعث شده، چون مدت زیادی با این چیزا سر و کله زدم و برای چشمم آشناست جذب میشم بهش. و حالا که لیسانس با فاصله یه امتحان آمار داره جدا تموم میشه، این حسو میکنم که

عه!!! اَ ،همش همین بود؟؟ 

این جمله قراره میلیارد ها بار توی زندگیمون بدون اینکه عینا تکرارش کنیم، تکرار شه. 

عه همش همین بود؟ 

حتی الانی که من دارم میدوام دنبال پول، یا جایگاه، یا یه آینده با یه پیر شدن معقول

احساس میکنم ابله ترین آدم دنیام که گرم ترین ارزشهامو صرفا دارم به پول میفروشم

من اگه گرسنه بمونم، نمیمیرم. شاید درست نتونم زندگی کنم، چونیه ژن خدانشناس تالاسمی مینور دارم، ولی نمیمیرم

وسط این جاه طلبی و کشش کاذب به رشته ام دوباره سیلی خوردم از اشتباهم قبل از تکرار شدن. 

فقط میخوام یه مدت کوتاه فلسفه و تاریخ بخونم، 

نه برای همه عمر. 

دارم اینطوری خودمو و همه رو گول میزنم که برم سراغ چیزی که میخوام

و فقط توی مرحله)((فعل التزامی)) ( ش نمونم و جدی باشم

هرچند قبلا فلسفه مغزمو به فریکینگ دیوانه بودن واشت سوق میداد، اما الان ابزار عرفان شرقی از پوچی ش نجاتم میده. 

به خودم میگم خب! الان فلسفه خوندی، یا تاریخ...، چیزی ازش قراره دربیاد؟؟ 

سوال از بیخ و بن اشتباهه و من نمیفهمم اشتباهه! 

همین نبودن پول لقد میزنه تا عقب بری ولی اونجایی به حقیقت میرسی که از خودت بپرسی "الان اگه دکتر بشم پولدارم؟؟" و میفهمی راه حلی که تورو پولدار میکنه یا حداقل به یه رفاه نسبی می رسونتت، از قضاوت بقیه نشات نمیگیره.

دوست ندارم بالای سر قبر خواسته هام زندگی کنم. من حتی اگه الان دکترا بگیرم، توی شصت سالگی کمتر کسی براش مهمه من چند سالگی دکترا گرفتم، یا حداقل اون کسی که ارزشمنده و اصطلاحا سرش به تنش می ارزه و اگاهه براش مهم نیست من در چه سنی دکترا گرفتم، 

چون آگاهی به زمانبندی جهان و کائنات خودش نشونه و بخشی از اینه که تو در زمره آگاهان هستی. 

حالا مبینا رو یادتونه؟ همون دختر چادری که وقتی ازش حرف زدم، گفتن چادریا مگه بدن و فلان؟ نه عزیزم، من چادری با اخلاق هم دیدم، داشتم میگفتم، مبینا چندروز پیش پیام داد که نمره من چند شده خودش ‌18 ونیم شده. حقیقتا انقدر ی ازدیدن نمراتم میترسیدم که اموزشیار رو باز نکردم، ولی ازین حرکتش عصبی شدم و باز کردم و دیدم 20 شدم. 

الان من به این بشر میگفتم! چه واکنشهایی پشت سرش بود؟؟ 

و اصلا مگه چقدر مهمه که به من پیام بده و علی هذا؟؟ 

خلاصه گذاشتم آدم بده من باشم و بهش بعد از دوسه روز سین کردن، گفتم " خوبه که. "

دوباره پرسید "چند شدی؟" 

جواب ندادم این دفعه. یعنی بدون سین کردن، پاک کردم. چون حتی اگر هم جواب میدادم و راستشو میگفتم، حرف وحدیثاش شروع میشد. اگر دروغ میگفتم، جهان خودمو لکه دار میکردم، ولی کم ضررترین راهم ایگنور کردنش بود. و مطمئنا فهمیده که نمیخوام بگم چند شدم. اینطوری برای خودشم بهتره. و برای خودم. 

هنوزم جواب درسا رو ندادم انقدر روزهام تند میگذره، سبک ولی پر از کار ریز و درشت، و وقتی شب میشه، نمیدونم واقعا چراغا رو خاموش میکنم یا نه... فکرمو خاموش میکنم یا نه.. 

اما انی وی، 

خوشحالم که گهگاه از حقیقت سیلی میخورم تا اشتباهی نرم. 

یه سال وقت کافی ایه برای هرکاری، کنکور، یا هرچی. 

 

خدایا

ممنونم ازت 

 

  • Sekai desu