ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

پدر بابک خرمدین،

توی فیلم آسانسور دیدمش. دلم ریش شد وقتی اونطوری کیسه های بدن پسری که یک روز با عشق، نوزادیش رو به آغوش کشیده بود و براش از ته دل خوشحال  شده بود رو جابه جا میکرد.

هیچ کس، نه اینجا نه اکباتان باورش نمیشه.اتمسفر شهرک انقد هولناک شده که پدربرزگ های شهرک رو نمیتونم به چشم عادی ببینم.(ما اونجا زندگی نمیکنیم ولی خیلی نزدیکشیم)

هنوزم دلم برای بچه هاش میسوزه.و میگم : آیا خدا ممکنه فردی که خودش سایکوپس آفریده رو با همچین کارایی که حتی حیوانی نمیکنه (از روی وحشی گری) ببخشه؟

ساختمون های اکباتان دلهره آورن.

حتی وقتی دیروز رفته بودم قابلمه های عمه اینا رو بهشون پس بدم، این دلهره و غصه از دلم نرفت.

یه آینده ای نه دور نه نزدیک ، دلم با اکباتان صاف میشه.

اما کاش این اتفاقا نه تنها اینور ها، بلکه هیچ جا نیفته.

 

صبح با صدای کلاغا و پرنده ها پا شدم،سعی کردم بخوابم ولی نتونستم.پنجره رو باز کردم تا ببینم چرا انقد غار غار میکنه.دیدم یه گربه نزدیک لونه ش شده، و کلاغ مادر هرچی تلاش میکنه گربه رو دور کنه ، موفق نمیشه.حتی زاع ها هم اومده بودن دورش. نمیتونستم کاری بکنم، دلم میخواست زودتر این صحنه تموم شه.اما خب ، نمیشد. توی اون ارتفاع نمیتونستم چیزی سمتش پرت کنم.باید اجازه میدادم طبیعت کار خودشو بکنه.پرنده ها هم کنار کلاغ سر و صدا میکردن.

چرا توی همچین موقعیت هایی که انسان ها بهتره کاری نکنن؟

ولی خب این جور رفتن ها هم جزوی از طبیعته و باید بپذیرمش.حتی اگر خوشایندم نباشه.

 

دیگه از امیرحسین خبری نیست.چیزی جز نشخوار های ذهنی گذشته از بدرفاقتی ها ، خیانت ها نمونده. دلخوری هایی که باید پذیرفت. اما نه اینکه بهشون عادت کرد.

زنگ زدم خانوم طاهری، مامانبزرگ مهربون قصه مون، باهاش صحبت کردم و درددل. از فرداش ، تصمیمایی گرفتم! و البته میزی که داشتم درست میکردم رو به قهقرا فرستادم.رزین رو هدر دادم و هنوز ازش عصبی م ولی ... :)) باحال بود

 

حفره اسلبی که با اعتماد بنفس توش ترکیب رزین هاردنر رو ریختم و سعی کردم( خیر سرم) سوراخ سنبه های زیرش رو قبل ریختن رزین، با چسب حرارتی بگیرم. و رزین پخش شد.

خنده دار ترین بخشش جاییه که وقتی دستام رزینی شد. وقتی رو تصور کردم که دیگه نمیتونم از دستام استفاده کنم و باید قطعشون کنم! دراماتیک و ...

حالا بابا وسط این فاجعه بهم میگه هنرمند و با چه شوقی نگام میکنه. داد زدم تا الکل رو بیاره. اینهمه پیش نمایش استرسم برای نیم ترم بیوشیمی بود.

از بیان استادش خوشم نمیاد.انگار یه چیزی توی معده م مثل مار حرکت میکنه و نمیتونم بشینم سرکلاسش.اگر درسهای بعدی بیوشیمی باقی مونده رو صمصام ارائه بده ، قطعا باید ته کلاس بشینم و با هندزفری مانترا گوش بدم.

و اسلبم!

تا حالا به دوتا نجار گفتم آیا درستش میکنن؟

یکیشون که شاهین شهر بود قبول کرد. بنظرتون انقد حوصله و بودجه م میکشه تا بفرستمش تا یه میز قشنگ عسلی کنار تختم تحویل بگیرم؟

 

و از قرآن ** ، حدود 20 جز دیگه مونده تا تموم کنم.

اصلا همه این معجزات از همین یه سوره شروع شد! (( بقره))

خوندنش 1 ساعت و نیم طول میکشه. و میدونم این بقایای خشم، کینه، گذشته رو با یه معجزه دیگه، به صفر ، یه حال عالی تازه زاده شده دیگه عوض میکنه.

 

وقتی کلاغه بچه یا بچه هاشو از دست داد، همه جا خاموش شد.

چطور یه پدر تونست با نشان پیروزی و مفتخر بودنش از کشتن گوشت و خون خودش ، خاموش نشه؟

شاید اگر میتونست یکم بیشتر خدا رو درک کنه،

یکم بیشتر به دور از تندروی های سیاسی و جهت گیری های مزخرف،خود خود خدا رو درک کنه، 

((  یه ضفحه قرآن -- میخوندن -- ))

خاموش میشد.

یا بجای خاموش کردن جون بچه ها، از  چیز دیگه ای مایه میگرفت

 

فاتحه بفرستیم برای اونها. 

انسان بودن.خدا داشتن . قضاوت به هیچ کس نیومده گرچه هست تو وجودمون/

 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۴۴
  • Sekai desu