ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

از زرگنده برمیگشتم و روی آسمونا بودم البته تا وقتی که یادم نبود تکالیف زبانمو انجام ندادم. تکالیف مردافکن و واقعا زیاد. که البته الان ساعت یک و بیست نیمه شب تموم شد. وات د هل واقعا!!!؟

اون دوست عزیزم که پیام خصوصی گذاشتی، فردا بعد از کلاسم حتما جواب میدم مفصل. این دو سه روز شدیدا شلوغ بودم. 

یه سری زدم یه مامانی که تازه زانوشو عمل کرده و حقیقتا میدونم وقت تلف کنی بود، اما عمیقا نیاز به یه سری تعریفای پیرزن طور مامانبزرگ طور داشتم و تجربه خیلی بدی نبود. اما در کل فعلا پریود و بی انرژیگی فراوون منو از پا انداخته، از رنگ زرد صورتم واقعا پریشونم. وات د هل؟؟

تو این وقتا واقعا دلم میخواد 90 ساعت بخوابم!

(یاد سریال بیف افتادم. لعنتی اینم مثه کویین او گمبیت ازوناییه که دیدنش به 10 بار برسه)

راستی چرا نباید دانشگاه اتاق خواب داشته باشن؟ شاید یکی از راه دور میاد و بخواد سر بذاره به بالین وچرت بزنه، ایها الناس پریودی واقعا بده، یکی رسیدگی کنه ب این قضیه چرتکده دانشگاه...

الان اگه ژاپن بودیم ما، ربات نوازش با پر حین چرت زدن در چرتکده نزدیک یونی هم اختراع کرده بودیم... 

 

تا غری بعد بدرود

 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۲۷
  • Sekai desu

آدما خیلی حساس شدن. همه دوروبری هایی که می بینم.

همش حس میکنم نباید حرفای دلمو بزنم و حقیقتا خفه کننده ست. اما میگذره، حرفمم میزنم یه امروز بود سرکلاس انلاین حرفامو خوردم. 6 نفر جمعا بیشتر نیستیم که مجموعا 70 درصدمون در خوشبینانه ترین حالت واقعا درس بخون باشیم. اوهوم :)

وسط این همه ه ه کار، سریال دیدم، چرا؟ چون که کار استرسش خفه کننده بوده.راستی کار. اوهوم. خودشو وارد کرده و دتس ایت.

در پوکر ترین و شکننده ترین حالتی م که انگار یه سد آگاه شدم در برابر یه غول بزرگ استرس و احساسات دوست ناداشتنی و مدام دارم مدیریتش میکنم نزنه دیوار سد رو بشکونه

و سریال، 

سریال beef. وای! یعنی به جد، بهترین سریال 2023 ست. انقدر که درست کار شده نسبتا و اکثر اتفاقا و وجود هاش به جاست. و قسمت آخر محشرش که دیالوگها روانی کننده، بمب یا هرچیزی فرای ارضای روح مخاطب از دسته خودم. میخوام میلیاردها بار بشینم فقط قسمت آخرشو ببینم.

آره انقدر عالیه!

و اینکه. 

80 درصد از سلولها و کلا خلقتم داره داد میزنه، که دختر زندگی اینجا نیست! مخصوصا وقتی این سریالو دیدم. کالیفرنیا؟ مهاجرت صدرا اینا به امریکا؟ دیوانه کننده ست. و واقعا خوشبحالشون.

80 درصد از من حتی بلیط هواپیمای لس آنجلس از فرانکفورت رو گرفته، و داره افتاب همون حدودا رو حس میکنه. خدایا چی بگم آخه؟

یعنی چه؟

ای کاش این حس مردگی درونم بمیره تا مثه آدم به این خواسته ام برسم. تا آدم وارانه مهاجرت کنم.

هوم؟ دنیا خودت اعتراف کن چته حالت خوب نیست و همچنان نمیفهمیش :))

شما هم دیدین مردودم د مبطولم؟

اوم-_- منم میرم یو اس اِی

 

  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۳۸
  • Sekai desu

من تو یه نقطه دیگه از جهان دارم فکر میکنم چقدر حیف اون سالهایی که اونجا تو ایران گذروندم،

و پسر

اینجا چقدر همه چی آرومتره شبیه رویاهام

چقدر راحت تره

 

 

عجیبه...

 

حتی الان روزهام طوری میگذرن که انگار پشت در وانیسادم و مدام در بزنم. الان همه اونطوری ن که توی پیش دانشگاهی م بودن توی رفتارشون.

واو. چقدر تفاوت... 

اما خب 

همه اینا هنوز اتفاق نیفتاده. 

و ننیدونم چجوری قراره روزهایی رو بسازم که منتج بشه به یه چهاردیواری با یه سگ خوشگل مهربون و تک تک خواسته های دیگه ام. 

آی لاو ایت انی وی

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۴۲
  • Sekai desu

بزرگترین چیزی که به ما ایرانیا مخصوصا، خیلی آسیب زده احساس تملک مفرطه.

.. 

یاد روزای گذشته میفتم، که خونمون ستارخان بود و اتاق من... 

اتاق عزیزم که سالهاست فراموشش کردم. به اون جهت که یاد دارم، توش چقدر شیطنت کردم. من بیست و هفت ساله چقدر یادمه من 6 7 ساله رو. اصلا چیشد دارم اینو مینویسم؟

بابا رو میبینم و حس میکنم اگه یه روز نباشه چی؟حتی گفتنش منو میکشه.درسته زمان باعث میشه فراموش کنی ولی من لحظات آرامش اخت شده ای در کودکی دارم که با هر بار حس آرامش، دونه به دونه لحظات آرومم تا الان یاداوری و زنده میشن. 

چرا من باید الان نگران باشم بابا رو؟ 

ما به قدر ملزوم، شاد نبودیم. به قدر لازم اونطوری که میخواستم به بابا نزدیک نیستم، درسته عمیقا دوستش دارم ولی همیشه یه پرده ای بین کلاممون هست.پرده ای که از گذشته مامان سعی کرد بکشه. مامان هیچ وقت نمیبخشمت. چون نه بخاطر این، بخاطر تک تک گذشته ای بس سختم، تو منشا ناخوشیام بودی. تو منشا ناخوشیام هستی.  هیچ وقت به معنای کلمه نبودی.. و حتی منشا لذت نبردنمونمون تویی. 

بخاطر توعه که من ازین خونه، ازین کشور، ازین زبون، ازین فرهنگ، ازین زنها بدم میاد. حتی دارم می بینم رابطه دوستانه م با مردها چه بسا یهتره. هرچند به قطع یقین فقط تو دخیل نیستی توش. ولی مساله اینه رابطه تخریب شده منو تو میتونه خشت اولش باشه

اره مامان... شاید منتظرم تو یه طوری جمع کنی بری. ولی نمیری. هستی. هیچ وقت بودنتو نخواستم. تو باعث تمام جنگهای منی مامان. 

سمیه گفت تو داری کارما پس میدی، خانوم ط گفت باهات یک و به دو نذارم.چون اخرت خوش نیست. سعیمم همینه. ولی امیدوار بودم جای تو مادر دیگه ای داشتم. که حتی اگر هم میداشتم بخاطر تخریب راه مادر دختری، با هیچ زنی نمیتونستم ارتباط بگیرم. بخاطرش م هیچ وقت گریه نمیکنم مامان. 

شاید خدا خواسته. خدا هست وجود داره. میدونم هست. سالها ازش خواستم طوری زندگی کنم که تو نباشی ولی دیدم خودم اونقدری قدرتمند هستم که گوشه رینگ زندگیم، زیر پونز بذارمت. 

هیچ کدوممون نمی بخشیمت. هیچ کدوممون دوستت نداریم. هرچه هست ترحمه. پس برات دیگه چیزی ارزو نمیکنم، بلکه جایگزینت میکنم. شاید یه روزی با یه حیوون مهربون مثل هاسکی. یا گلدن رتریو. 

و اتاق عزیزم. تو هیچ وقت مال من نبودی 

و من دانش این رو دارم که ما مالک هیچ چیزی نیستیم. 

نه اتاق، نه مادر، نه گوشی موبایل، نه زبان فلان وفلان... 

 

ته وجودم، توی یه دنیای موازی از خودم، من توی معبدی از چین دارم ریاضت میکنم. حس میکنم بعید نیست تو اینده هم مثه راه فعلیم ک دارم میرم، این کار رو بکنم. ترسناکه 

چون که باید به این عدم تملک ((ایمان واقعی)) بیارم 

یعنی باید لحظه به لحظه به این واقف باشم که من، من نیستم. 

من یک روحم در سیر زمان، سوار برمکان... به سوی چه؟ 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۰۸
  • Sekai desu

به یه نقطه ای رسیدم به همه دانسته هام شک میکنم، به قانون های مورفی طوری که توی جامعه هست. مثلا یکیش دانشگاه آزاد اسلامی! نه اسلامی، نه آزاد، البته واحد خودمون یه ذره دانشگاه. نکنه واقعا دانشگاه هم دیگه خالی از واژه ش شده؟

همینه فکر کنم. چون الان شکل آگاهی تغییر کرده و به نظرمن به شخصه باید ازون رفتار و کلام سازمانی و نگاه از بالا به پایینی که بعضا یا کثرا اساتید دارن جدا شد. چاره این عصر صداقته.

منم شدیدا روش فتیش دارم. چیزی که کسی رو جذاب به توان صد میکنه صداقته. چون با همه چی رو به رو میشه. نه صرفا بخواد برخورد از نوع دور داشته باشه تا رد بشه ازش. میتونی با مساله یکی بشی. 

من با این فکر اومدم دانشگاه که میخوام دانشمند قرن بشم ولی الان طوری شدم که با هر پاراگراف نچرال ساینس میپرسم از خودم ((خب که چی؟))

این مشکلات هست که هدفم رو معنی میکنه. و اون هدف برای وقتی بود که آدمها و معنی ها برام مهم نبودن. و صرفا به یه جایگاه چشم دوخته بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم جهان بینی م عوض بشه. شاید باید نسبت به ده سال بعد هم هشیار باشم که ممکنه دوباره همچین دیدی به الان خودم داشته باشم.

در حال حاضر فقط و فقط فراغ بال میخوام، رهایی... از ملقمه زمین..

 

تنها چیزی که کم دارم الان، پررویی و جسارته. 

باید با انرژی درمانی برای خودم بازسازیش کنم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۲
  • Sekai desu

بوی سیگار توی دماغمه

ته مونده دود سیگارهای مزخرفیه که توی جهارراه ولیعصر و انقلاب خفه م کرد. حتی اگه هم بخوام تز روشنفکری بگیرم یه روزی، به قطع یقین راجع به سیگار تعصب همیشگی م رو خواهم داشت و همچنان تو بلک لیستام خواهد بود.

و از امروز بگم

قرار شد زهره رو ببینم. و دیدم و کلی حرف زدیم. کل شهرک رو زیر پا گذاشتیم تقریبا و حرف زدیم. با میری صحبت کردم و گفت بسته مو میفرسته و باید پیک بگیرم... میشه همه این مقدماتو کنار بذارم و یه راست برم سر اصل مطلب؟؟

محمدعلی رو دیدم. و او مای گاد، چطور ممکنه دقیقا توی تایمی که من از کتابفروشی دیدار انقلاب میام بیرون، دقیقا از کنارش رد شم؟ 

خدایا واقعا ای لاو یو.

همین که اومدم بیرون، با لبخند و حال خوشی که اصلا توی بهمن سابقه نداشت، محمدعلی رو دیدم و چشام از حدقه زد بیرون. اصلا فکرشو نمیکردم ببینمش!!! و انقد پخمه و اسگل شده بودم و خوشحال که دیدمش که همینطوری کله مبارکم سمتش چرخید و خیلی ضایع با دهن باز نگاهش کردم. فکر کنم فهمید روش کراش داشتم :)))))))

خیلی ضایع بود  تا  دو دقیقه وایساده بودم سر چهارراه و اصلا باورم نمسشد دیدمش. 

من از اون یکی پیاده روی سمت دانشگاه داشتم پیاده روی میکردم به سمت خود میدون، و تصمیم گرفتم که برم از دست فروشایی که دفتر میفروشن چندتا دفتر چک نویس بخرم. و اینکارو با شادی تمام انجام دادم. و سمت خود انقلاب با یه حال عجیب خوبی داشتم میرفتم و یهو نگاهم به کتابفروشی دیدار گره خورد و نتونستم مقاومت کنم و رفتم تو. یکم داشتم همینطوری کتابا رو نگاه میکردم و البته با چونه 5 تومن تخفیف هم برای یه کتاب گرفتم و یکم صبر کردم تا نوبت پرداخت من برسه. خیلی خوشحال  بودم ازینکه اون اقایی که نمیشناختمش بهم تخفیف داد و کلا روی مود پرواز خاصی بودم، نمیدونم چرا:)) و یهو یکیو دیدم که برام عجیب بود که آیا اون محمدعلیه یا نه. نمیگم ناجی ولی بعد از دیدن این ادم دنیای من زیر و رو شد. نه به عنوان یه کراش، بلکه به عنوان یه الهام بشدت بزرگ.طوری که یا تمام وجودم ازش سپاسگزارم اما حسم اینطور نیست که روش کراش احساسی بزنم بلکه حس میکنم بیشتر یه ستایش و حس جبران و تشکری هست.

بعد از اون ضایع بازی م که مطمئن م م م م فهمید و حیثیتم رف! رفتم تو فکر.

هنوزم برام جای سواله چرا دقیقا ساعت 6 و خورده ای، اونم توی خیابون انقلاب، اونم دقیقا در سمتی از خیابون که از اول توش راه نمیرفتم و یهو تصمیم گرفتم برم، و اونم دقیقا بعد از شادی حجیم بعد از کتاب و دفتر خریدن و سرخوشی عجیبترش، من محمدعلی رو دیدم.

من اینو نشونه برای جدی گرفتن کار خودم دیدم. حس کردم نباید پشت کنم به اون چیزی که محمدعلی بهم الهام کرد. و کاملا فهمیدم که دوست دارم دوست خفنی مثل اون داشته باشم و باید در حدی تلاش بکنم که برسم. 

این یه نشونه ست برای اینکه همه چیو جدی تر بگیرم. دقیقا تو روزی که زهره بهم گفت امیدواره رسالت زندگیمو پیدا کنم. 

محمدعلی قطعا فرد خاصی نیست ولی دیدنش توی یه روز خاص باعث شد که بشه.

دیدنش برام عجیب ترین اتفاق این سال بود. نمیدونم شایدم خدا این کار رو کرد، این همه رو کنار هم چید تا بهم یه حالی بده و دوتایی بخندیم. 

اما نباید یه اشتباهی رو بکنم و اونم گنده کردن الکی این دیداره. هرچند به اندازه کافی گنده هست. 

خوشحالم همچین فردیو شناختم. مملی رو میگم. چون باعث شد از اسم محمدعلی بشدت خوشم بیاد. اما بازم حواسم به باگهای قدیمی م هست. 

فقط نمیفهمم چرا امروز دیدمش. میشد که ده دقیقه دیرتر حرکت کنیم جفتمون و من نبینمش. مثه اکس قدیمی، اون پسره خراب که سالهاست ریخت نحسشو نمی بینم و بشدت سجده شکر فرود میارم. 

:)

خداوندا، این چه روزی بود دیگه؟

ولی عالی بود.. عالی

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۳۲
  • Sekai desu

عمه فاطی ، کسی ک فکر نمیکردم مثه بقیه ظاهربین باشه، یا حداقل تلاششو میکرد که اینطور نشون بده که ظواهر رو معیار بر درجه انسانیت نمیبینه، نبود. 

من با توجه به سکوت کردنش توی اکثر اوقات، این برداشت رو کردم که برخلاف عمه سوسن انسان فهمیده ایه. اما با گذشت دو روز استراحتش و شایدم داشتن معاشراتی به جز معاشرتهایی با افراد باشعور و درست حسابی، خودواقعیش رو نشون داد. عصبانیت هاش، بداخلاقی هاش، نگاه ظاهر بینانه ش به مدرک( که البته کل خاندان ب. ن ازجنس افرادین که تشنه ظواهر و ظاهرپسندن و چیزی از مفهوم و معنا حالیشون نیست. مثلا مدرک براشون این معنی رو داره که کسی ایا قابل احترام هست یا نه.)

حتی من این مساله رو توی پدرمم دیدم و برخلاف این ها، میدونم که مدرک اتفاقا چیزیه که باید همگام با شعور و انسانیت بالا بره وگرنه واقعا پشیزی ارزش نداره.

اما خب واقعا شکرخدا میکنم که دیدگاهم کاملا برخلافشون شد. اکثر ایرانی ها این دیدو دارن که هرچی مدرک بالاتر، ارزش فرد بیشتر :)

اما مدرک هرچه باشه، بنظرم ترازویی برای سنجیدن تلاشهای فرده. فارغ از اینکه بخوایم ببینیم اون فرد چقدر توانایی حل مساله و پذیرفتن مسئولیت داره. و اصلا معیار خوبی برای موفقیت نیست. چون یه پروتکل روال شده در جامعه ست. شما پول میدین، دو جین کتاب قطور و دیتا میخونی و میجوییشون، یه طوری تحلیل میکنیدشون و ارائه میدیدش که نهایتا منجر بشه به چیزی به نام دکترا :) خب؟ الان اون فرد تبدیل به طلا شد؟

مگر هزاران نفر دیگه نمیتونن چنین کاری کنن؟

معلومه که میشه!

اما معنا ها کجا میره؟

اینکه چرا فرد باید چنین پروتکلی رو طی کنه؟

صرفا چون یه جامعه کوچیک یا حتی بزرگ بهش بها بدن و حسابش بکنن؟

خب این خود خود بیشعوریه!

چرا اصلا باید احترام جامعه مهم باشه؟ آیا قراره حلوا حلوات کنن یا فکر کنن شاهزاده بورکینافاَسویی؟؟ 

اینا چیزی جز عدم بلوغ فکری نیست. و جالب اینجاست هزاران نفر توی این چرخه افتادن که حتی بدون اینکه خودشون کامل طی بکننش، باعث آزار بقیه و یا حتی افتادنشون توی این چرخه مریض میشن.

اگه نداشتن phd یا دکتر نبودن باعث میشه ارزش انسانی من برای جامعه ای پایین بیاد، من فاتحه اون جامعه رو میخونم. چون به این نتیجه میرسم که اون جامعه اونقدری کوته فکر هست که برچنین روالی شرطی شده و حاضره سرفرود بیاره به هرگونه ((شاید خفت-مثل به به و چه چه و خدمات عجیب غریب به دانشجوهای دکترا مستقیم یا دکترا))، و نپذیره اینکه ((تفکر و تعمق)) ارجح هست بر((حرف)).

این جامعه به دون پایگی حیوانی بسیار نزدیکه... 

چرا مهم ترین فاکتور هرکاریه. چون دقیقا همین یه کلمه ست که تمام بار معنوی و شاید ارزشمندی کل رفتار رو حمل میکنه و باعثش میشه. چرا میخوای دکترا بگیری؟ چون بهت احترام بذارن؟ واقعا دتس بولشت! (عذرمیخوام). یا برای اینکه بیشتر بفهمی؟ عزیز من، راهش فخرفروشی نیست. اصلا دقت کردین چرا کسی که فخر فروشی میکنه ما منزجر میشیم؟ 

خب چون اصلا توی برنامه دیفالتمون چنین چیزی مناسب روح و جسممون نیست! روح داستانش طولانیه ولی از دیدگاه تکاملی باعث این بشه بقای اون فرد فخرفروش بخطر بیفته و خدا میدونه چقدر علت پشت این انقراضه. 

چرا من باید درس بخونم وقتی اولویت ها و دغدغه های بزرگتری جز فخرفروشی و (من بسانم و چنانم) دارم؟ واقعا این مردم گاهی حال بهم زننده ترین چیزی می‌شن که به خلقتم دیدم! 

 

من فاتحه جامعه رو میخونم. حتی اگه فرد سابقا خوبی مثه عمه فاطی رو قاطیش دیده باشم. هرچند اونم چون خودش منشی فلانه فرد هست، خودشو جمع کرده. وگرنه بقول مامان این دید (از بالا به پایین) توی تمام خاندان پدری قابل رویته.

امروزم درس بزرگی بود برای من..

 

علاوه بر این فهمیدم اینکه درسته مامان بسیار بسیار نابه جا اومده تشکیل خانواده داده، اما من هم به چشم اون دیده می‌شم. و تنها کسی که باید روش حساب کنم، بابا و خداست.من با چه حال خوبی رفتم پیاده روی و چطور برگشتم! این اخرین باری بود که من سر میزنم به عمه اینا!

 

مرزهامم با مبینا کاملا داره شکل میگیره. خیلی خوشحالم بابتش.

 

 

 

چرا رو بزرگ بنویسید بزنید جلوی چشمتون! چون خدا میدونه که تعیین کننده هرخوشبختی ای همینه!

پونکت

 

  • Sekai desu

خوشبختانه ADHDم کم کاره

یعنی حالا که فنر دانشگاه و امتحانام ول شده حس پوچی بدی به سراغم اومده

و البته دونستن این که کلا زندگیم باید رو دور سخت بگذره :)

خدایا جدا وات د هل؟

مرسی از آفرینش چنینت

لطف کن نشونم بده دقیقا باید چه غلطی کنم!

بوس بای

  • Sekai desu

فکر کنم مراقبه هام و تکنیکای استادم واقعا تاثیر داشت،

تا حد زیادی به مسائل دور و برم حساسیت کمتری نشون میدم،

البته اینم بی تاثیر نیست که تمرکزم روی امتحاناست و این هم که پذیرفتمشون، به قطع یقین اثر تکنیکاس.

اینجا یه چیزی بین منو بق بقوهاس که باید راز بمونه.

خواستم بیام راجع بشون بنویسم ولی دیدم بهتره توی سکوت بمونه.

یه چیزی خیلی خیلی برام جالب شد،

چی میشه ادمی از دوست داشتن خودش به توهمی میرسه که از بقیه داناتره؟

یا کلا بدون دوست داشتن خودش به این نتیجه میرسه که از دیگران بیشتر میدونه؟

با تجربه های مدیدم به این نتیجه رسیدم هر فردی به این نقطه برسه واقعا باید به دونسته هاش و من حیث المجموع دانشش شک کنه:) 

  • Sekai desu

نیلو یه حرفی زد که مامانم هم زد و خیلی جالب بود. یه چیزی زیاد طول بکشه خسته کننده میشه.

میشه روی این گزاره خیلی مانور داد. یعنی الان فیزیولگژی خیلی طول کشیده که من بریدم ازش-_-؟

ترم پیش وقتی داشتم سلولی 3 میخوندم، حس مردن نداشتم-_-

هوووومم. یه روز مراقبه نکنم مودم به فنا میره :) دتس وای

(وی چندثانیه پیش صدای جیغ یه زنو میشنوه و میفهمه داره توی جشنی سروری چیزی شادی میکنه، چن وقت بود اینطوری صدای جیغ و خوشحالی نشنیده بودم؟ و عجیبه که این ساعت! چی باعث میشه بلند شادیمونو فریاد بزنیم نیمه شب که به همسایه فکر نکنیم؟ آیا این خوبه یا بد؟ خوب، که یعنی از ته ته دل شادیم و مثه قبلا که شادی رو به خاطر ترس بروز نمیدادیم و نگران حرف بقیه بودیم، نیستیم؟ یا بد، به این علت که استرسامون انقدر زیاده که نیاز داریم بلندتر خوشحالی کنیم تا یادمون بیاد ما برای خودمون مهمیم و هنوزم زنده ایم و نهایتا باید یه کاری کنیم بشوره ببره استرسو؟) 

 

وی نصفه شبی درگیر می‌شود 

شبتون بخیر

  • Sekai desu