ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

به یه نقطه ای رسیدم به همه دانسته هام شک میکنم، به قانون های مورفی طوری که توی جامعه هست. مثلا یکیش دانشگاه آزاد اسلامی! نه اسلامی، نه آزاد، البته واحد خودمون یه ذره دانشگاه. نکنه واقعا دانشگاه هم دیگه خالی از واژه ش شده؟

همینه فکر کنم. چون الان شکل آگاهی تغییر کرده و به نظرمن به شخصه باید ازون رفتار و کلام سازمانی و نگاه از بالا به پایینی که بعضا یا کثرا اساتید دارن جدا شد. چاره این عصر صداقته.

منم شدیدا روش فتیش دارم. چیزی که کسی رو جذاب به توان صد میکنه صداقته. چون با همه چی رو به رو میشه. نه صرفا بخواد برخورد از نوع دور داشته باشه تا رد بشه ازش. میتونی با مساله یکی بشی. 

من با این فکر اومدم دانشگاه که میخوام دانشمند قرن بشم ولی الان طوری شدم که با هر پاراگراف نچرال ساینس میپرسم از خودم ((خب که چی؟))

این مشکلات هست که هدفم رو معنی میکنه. و اون هدف برای وقتی بود که آدمها و معنی ها برام مهم نبودن. و صرفا به یه جایگاه چشم دوخته بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم جهان بینی م عوض بشه. شاید باید نسبت به ده سال بعد هم هشیار باشم که ممکنه دوباره همچین دیدی به الان خودم داشته باشم.

در حال حاضر فقط و فقط فراغ بال میخوام، رهایی... از ملقمه زمین..

 

تنها چیزی که کم دارم الان، پررویی و جسارته. 

باید با انرژی درمانی برای خودم بازسازیش کنم. 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۲
  • Sekai desu

بوی سیگار توی دماغمه

ته مونده دود سیگارهای مزخرفیه که توی جهارراه ولیعصر و انقلاب خفه م کرد. حتی اگه هم بخوام تز روشنفکری بگیرم یه روزی، به قطع یقین راجع به سیگار تعصب همیشگی م رو خواهم داشت و همچنان تو بلک لیستام خواهد بود.

و از امروز بگم

قرار شد زهره رو ببینم. و دیدم و کلی حرف زدیم. کل شهرک رو زیر پا گذاشتیم تقریبا و حرف زدیم. با میری صحبت کردم و گفت بسته مو میفرسته و باید پیک بگیرم... میشه همه این مقدماتو کنار بذارم و یه راست برم سر اصل مطلب؟؟

محمدعلی رو دیدم. و او مای گاد، چطور ممکنه دقیقا توی تایمی که من از کتابفروشی دیدار انقلاب میام بیرون، دقیقا از کنارش رد شم؟ 

خدایا واقعا ای لاو یو.

همین که اومدم بیرون، با لبخند و حال خوشی که اصلا توی بهمن سابقه نداشت، محمدعلی رو دیدم و چشام از حدقه زد بیرون. اصلا فکرشو نمیکردم ببینمش!!! و انقد پخمه و اسگل شده بودم و خوشحال که دیدمش که همینطوری کله مبارکم سمتش چرخید و خیلی ضایع با دهن باز نگاهش کردم. فکر کنم فهمید روش کراش داشتم :)))))))

خیلی ضایع بود  تا  دو دقیقه وایساده بودم سر چهارراه و اصلا باورم نمسشد دیدمش. 

من از اون یکی پیاده روی سمت دانشگاه داشتم پیاده روی میکردم به سمت خود میدون، و تصمیم گرفتم که برم از دست فروشایی که دفتر میفروشن چندتا دفتر چک نویس بخرم. و اینکارو با شادی تمام انجام دادم. و سمت خود انقلاب با یه حال عجیب خوبی داشتم میرفتم و یهو نگاهم به کتابفروشی دیدار گره خورد و نتونستم مقاومت کنم و رفتم تو. یکم داشتم همینطوری کتابا رو نگاه میکردم و البته با چونه 5 تومن تخفیف هم برای یه کتاب گرفتم و یکم صبر کردم تا نوبت پرداخت من برسه. خیلی خوشحال  بودم ازینکه اون اقایی که نمیشناختمش بهم تخفیف داد و کلا روی مود پرواز خاصی بودم، نمیدونم چرا:)) و یهو یکیو دیدم که برام عجیب بود که آیا اون محمدعلیه یا نه. نمیگم ناجی ولی بعد از دیدن این ادم دنیای من زیر و رو شد. نه به عنوان یه کراش، بلکه به عنوان یه الهام بشدت بزرگ.طوری که یا تمام وجودم ازش سپاسگزارم اما حسم اینطور نیست که روش کراش احساسی بزنم بلکه حس میکنم بیشتر یه ستایش و حس جبران و تشکری هست.

بعد از اون ضایع بازی م که مطمئن م م م م فهمید و حیثیتم رف! رفتم تو فکر.

هنوزم برام جای سواله چرا دقیقا ساعت 6 و خورده ای، اونم توی خیابون انقلاب، اونم دقیقا در سمتی از خیابون که از اول توش راه نمیرفتم و یهو تصمیم گرفتم برم، و اونم دقیقا بعد از شادی حجیم بعد از کتاب و دفتر خریدن و سرخوشی عجیبترش، من محمدعلی رو دیدم.

من اینو نشونه برای جدی گرفتن کار خودم دیدم. حس کردم نباید پشت کنم به اون چیزی که محمدعلی بهم الهام کرد. و کاملا فهمیدم که دوست دارم دوست خفنی مثل اون داشته باشم و باید در حدی تلاش بکنم که برسم. 

این یه نشونه ست برای اینکه همه چیو جدی تر بگیرم. دقیقا تو روزی که زهره بهم گفت امیدواره رسالت زندگیمو پیدا کنم. 

محمدعلی قطعا فرد خاصی نیست ولی دیدنش توی یه روز خاص باعث شد که بشه.

دیدنش برام عجیب ترین اتفاق این سال بود. نمیدونم شایدم خدا این کار رو کرد، این همه رو کنار هم چید تا بهم یه حالی بده و دوتایی بخندیم. 

اما نباید یه اشتباهی رو بکنم و اونم گنده کردن الکی این دیداره. هرچند به اندازه کافی گنده هست. 

خوشحالم همچین فردیو شناختم. مملی رو میگم. چون باعث شد از اسم محمدعلی بشدت خوشم بیاد. اما بازم حواسم به باگهای قدیمی م هست. 

فقط نمیفهمم چرا امروز دیدمش. میشد که ده دقیقه دیرتر حرکت کنیم جفتمون و من نبینمش. مثه اکس قدیمی، اون پسره خراب که سالهاست ریخت نحسشو نمی بینم و بشدت سجده شکر فرود میارم. 

:)

خداوندا، این چه روزی بود دیگه؟

ولی عالی بود.. عالی

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۳۲
  • Sekai desu

عمه فاطی ، کسی ک فکر نمیکردم مثه بقیه ظاهربین باشه، یا حداقل تلاششو میکرد که اینطور نشون بده که ظواهر رو معیار بر درجه انسانیت نمیبینه، نبود. 

من با توجه به سکوت کردنش توی اکثر اوقات، این برداشت رو کردم که برخلاف عمه سوسن انسان فهمیده ایه. اما با گذشت دو روز استراحتش و شایدم داشتن معاشراتی به جز معاشرتهایی با افراد باشعور و درست حسابی، خودواقعیش رو نشون داد. عصبانیت هاش، بداخلاقی هاش، نگاه ظاهر بینانه ش به مدرک( که البته کل خاندان ب. ن ازجنس افرادین که تشنه ظواهر و ظاهرپسندن و چیزی از مفهوم و معنا حالیشون نیست. مثلا مدرک براشون این معنی رو داره که کسی ایا قابل احترام هست یا نه.)

حتی من این مساله رو توی پدرمم دیدم و برخلاف این ها، میدونم که مدرک اتفاقا چیزیه که باید همگام با شعور و انسانیت بالا بره وگرنه واقعا پشیزی ارزش نداره.

اما خب واقعا شکرخدا میکنم که دیدگاهم کاملا برخلافشون شد. اکثر ایرانی ها این دیدو دارن که هرچی مدرک بالاتر، ارزش فرد بیشتر :)

اما مدرک هرچه باشه، بنظرم ترازویی برای سنجیدن تلاشهای فرده. فارغ از اینکه بخوایم ببینیم اون فرد چقدر توانایی حل مساله و پذیرفتن مسئولیت داره. و اصلا معیار خوبی برای موفقیت نیست. چون یه پروتکل روال شده در جامعه ست. شما پول میدین، دو جین کتاب قطور و دیتا میخونی و میجوییشون، یه طوری تحلیل میکنیدشون و ارائه میدیدش که نهایتا منجر بشه به چیزی به نام دکترا :) خب؟ الان اون فرد تبدیل به طلا شد؟

مگر هزاران نفر دیگه نمیتونن چنین کاری کنن؟

معلومه که میشه!

اما معنا ها کجا میره؟

اینکه چرا فرد باید چنین پروتکلی رو طی کنه؟

صرفا چون یه جامعه کوچیک یا حتی بزرگ بهش بها بدن و حسابش بکنن؟

خب این خود خود بیشعوریه!

چرا اصلا باید احترام جامعه مهم باشه؟ آیا قراره حلوا حلوات کنن یا فکر کنن شاهزاده بورکینافاَسویی؟؟ 

اینا چیزی جز عدم بلوغ فکری نیست. و جالب اینجاست هزاران نفر توی این چرخه افتادن که حتی بدون اینکه خودشون کامل طی بکننش، باعث آزار بقیه و یا حتی افتادنشون توی این چرخه مریض میشن.

اگه نداشتن phd یا دکتر نبودن باعث میشه ارزش انسانی من برای جامعه ای پایین بیاد، من فاتحه اون جامعه رو میخونم. چون به این نتیجه میرسم که اون جامعه اونقدری کوته فکر هست که برچنین روالی شرطی شده و حاضره سرفرود بیاره به هرگونه ((شاید خفت-مثل به به و چه چه و خدمات عجیب غریب به دانشجوهای دکترا مستقیم یا دکترا))، و نپذیره اینکه ((تفکر و تعمق)) ارجح هست بر((حرف)).

این جامعه به دون پایگی حیوانی بسیار نزدیکه... 

چرا مهم ترین فاکتور هرکاریه. چون دقیقا همین یه کلمه ست که تمام بار معنوی و شاید ارزشمندی کل رفتار رو حمل میکنه و باعثش میشه. چرا میخوای دکترا بگیری؟ چون بهت احترام بذارن؟ واقعا دتس بولشت! (عذرمیخوام). یا برای اینکه بیشتر بفهمی؟ عزیز من، راهش فخرفروشی نیست. اصلا دقت کردین چرا کسی که فخر فروشی میکنه ما منزجر میشیم؟ 

خب چون اصلا توی برنامه دیفالتمون چنین چیزی مناسب روح و جسممون نیست! روح داستانش طولانیه ولی از دیدگاه تکاملی باعث این بشه بقای اون فرد فخرفروش بخطر بیفته و خدا میدونه چقدر علت پشت این انقراضه. 

چرا من باید درس بخونم وقتی اولویت ها و دغدغه های بزرگتری جز فخرفروشی و (من بسانم و چنانم) دارم؟ واقعا این مردم گاهی حال بهم زننده ترین چیزی می‌شن که به خلقتم دیدم! 

 

من فاتحه جامعه رو میخونم. حتی اگه فرد سابقا خوبی مثه عمه فاطی رو قاطیش دیده باشم. هرچند اونم چون خودش منشی فلانه فرد هست، خودشو جمع کرده. وگرنه بقول مامان این دید (از بالا به پایین) توی تمام خاندان پدری قابل رویته.

امروزم درس بزرگی بود برای من..

 

علاوه بر این فهمیدم اینکه درسته مامان بسیار بسیار نابه جا اومده تشکیل خانواده داده، اما من هم به چشم اون دیده می‌شم. و تنها کسی که باید روش حساب کنم، بابا و خداست.من با چه حال خوبی رفتم پیاده روی و چطور برگشتم! این اخرین باری بود که من سر میزنم به عمه اینا!

 

مرزهامم با مبینا کاملا داره شکل میگیره. خیلی خوشحالم بابتش.

 

 

 

چرا رو بزرگ بنویسید بزنید جلوی چشمتون! چون خدا میدونه که تعیین کننده هرخوشبختی ای همینه!

پونکت

 

  • Sekai desu

خوشبختانه ADHDم کم کاره

یعنی حالا که فنر دانشگاه و امتحانام ول شده حس پوچی بدی به سراغم اومده

و البته دونستن این که کلا زندگیم باید رو دور سخت بگذره :)

خدایا جدا وات د هل؟

مرسی از آفرینش چنینت

لطف کن نشونم بده دقیقا باید چه غلطی کنم!

بوس بای

  • Sekai desu

فکر کنم مراقبه هام و تکنیکای استادم واقعا تاثیر داشت،

تا حد زیادی به مسائل دور و برم حساسیت کمتری نشون میدم،

البته اینم بی تاثیر نیست که تمرکزم روی امتحاناست و این هم که پذیرفتمشون، به قطع یقین اثر تکنیکاس.

اینجا یه چیزی بین منو بق بقوهاس که باید راز بمونه.

خواستم بیام راجع بشون بنویسم ولی دیدم بهتره توی سکوت بمونه.

یه چیزی خیلی خیلی برام جالب شد،

چی میشه ادمی از دوست داشتن خودش به توهمی میرسه که از بقیه داناتره؟

یا کلا بدون دوست داشتن خودش به این نتیجه میرسه که از دیگران بیشتر میدونه؟

با تجربه های مدیدم به این نتیجه رسیدم هر فردی به این نقطه برسه واقعا باید به دونسته هاش و من حیث المجموع دانشش شک کنه:) 

  • Sekai desu

نیلو یه حرفی زد که مامانم هم زد و خیلی جالب بود. یه چیزی زیاد طول بکشه خسته کننده میشه.

میشه روی این گزاره خیلی مانور داد. یعنی الان فیزیولگژی خیلی طول کشیده که من بریدم ازش-_-؟

ترم پیش وقتی داشتم سلولی 3 میخوندم، حس مردن نداشتم-_-

هوووومم. یه روز مراقبه نکنم مودم به فنا میره :) دتس وای

(وی چندثانیه پیش صدای جیغ یه زنو میشنوه و میفهمه داره توی جشنی سروری چیزی شادی میکنه، چن وقت بود اینطوری صدای جیغ و خوشحالی نشنیده بودم؟ و عجیبه که این ساعت! چی باعث میشه بلند شادیمونو فریاد بزنیم نیمه شب که به همسایه فکر نکنیم؟ آیا این خوبه یا بد؟ خوب، که یعنی از ته ته دل شادیم و مثه قبلا که شادی رو به خاطر ترس بروز نمیدادیم و نگران حرف بقیه بودیم، نیستیم؟ یا بد، به این علت که استرسامون انقدر زیاده که نیاز داریم بلندتر خوشحالی کنیم تا یادمون بیاد ما برای خودمون مهمیم و هنوزم زنده ایم و نهایتا باید یه کاری کنیم بشوره ببره استرسو؟) 

 

وی نصفه شبی درگیر می‌شود 

شبتون بخیر

  • Sekai desu

هیچ وقت فکر نمیکردم به یه استادی بربخورم که هم مامان مهربونیه، هم بسیار خوب درس میده، هم خوش اخلاقه، و هم زیباست... حتی نحوه حرف زدنش و نحوه ((ل)) گفتنش به دلم میشینه. استاد فیزیولوژیم رو میگم. من کل ترم سرکلاسش نرفتم، چون صبح زود بود و خودشم مشکلی نداشت برای حضور و غیاب و حس میکنم درسته که با تعداد زیادی از بچه های کوچیکتر از خودم باید توی کلاس مینشستم، اما مطمئنا الگوی خوبی پیدا میکردم.

این استاد عادت داره خیلی انگلیسی صحبت کنه ولی با لهجه خیلی زیبا، و البته خودشم چهره زیبایی داره و کلا هرطور نگاهش میکنم پر از زیباییه. چند جلسه اخر که باهاش کلاس انلاین داشتیم ، دیدیم که با محبت قربون صدقه بچه ش میره و سفت و سخت روی حرفاش تمرکز داره طوریکه موقع درس دادن اگر گوش بدیم شیرفهم میشیم.

بقول خودش حافظه تصویریش حرف نداره و واقعا هم نداره. چون که کسی میتونه انقدر خوب مطالب رو برات به تصویر بکشه که خودش بسیار عالی تصورش کنه و ببینتش.

چقدر دوست دارم شبیه این استادم بشم. 

خوش صحبت، خوش صدا، خوش چهره، خوش تدریس، خوش قول، خوش انرژی، دلنشین، تاحدی شوخ و با نمک، کاریزماتیک... عجیبه که انقدر زیبایی درونش می بینم.

بنظرتون همچین آدمی واقعا متفاوته یا اینم مثه بقیه ست؟

  • Sekai desu

و البته دارم از استرس باز هم postpone یا عقب میندازم کتاب خوندن رو.

مغز عزیزم از سیناپسینگ و مصرف انرژی و غیره داره طفره میره.

خب دوستان از اینم رونمایی میکنم به عنوان روشی برای افزایش بقا

. اینطوری که وقتی کتاب بخونیم یا هرکار جدیدی رو که مسیر عصبی نساخته انجام بدیم، (کتاب خوندن هم عمل خسته کننده ایه برای مغز چون دوپامین دریافت نمیکنه سرش و باید گلوکز بسوزونه و البته مواد شیمیایی این ور اونور کنه تا دوتا کلمه بفهمیم)

مغز مقاومت میکنه که انجام نده، چون کلی کار باید بکنه در اون لحظه و لب پس سری که مسئول بقا ست، به شما میگه نه ولش کن برو بخواب،

یا نه برو پست بنویس نخونیش، من دردم میاد :)))

منم بهش گفتم اوکی باشه. ولی دستتو رو میکنم دیگه خود دانی. میگه :باشه حالا تو ادامه بده.

و خدا میدونه چقدر مسیر عصبی و غیره بیولوژیک دست به دست هم میدن تا ما یه کاری که برامون واقعا مفیده رو عقب بندازیم.

 

پساپس تشکر ویژه از بدن گرامی.

بوس بهت و درود فراوان

حالا سیس باش من برم کتاب بخونم تا فردا

خوداپس

  • Sekai desu

تازگیا فهمیدم یه باگ بشدت بزرگ من که خیلی چیزای زندگیمو تحت تاثیر قرار داد=بدتر کرد،

شنیده نشدن بود. اولش هم توی خانواده،

کلی حرف بق شده توی گلوم یا اشک میشه یا حرفایی که هیچ وقت شنیده نمیشن.

البته این که فهمیدمش خودش جای تعجب داشت. ادم یه وقتایی یه چیزایی رو صرفا با تکرار ((میگه)) ولی باور مثه سیلی بشدت دردناکی میمونه، که با جان و دل میفهمی یه موضوعی رو.

و دارم symptomهای نشنیده شدن رو واکاوی میکنم.

در کل در طول روز چقدر با افراد حرف میزنم؟

اگه خونه باشم به زور 10 تا جمله رد و بدل کنم و اگه توی آینه با خودم حرف بزنم برچسب دیوانع بودن میخورم.

برچسب بدی ام نیست. میخوام باهاش اوکی شم. بسیار اوکی.

:)

فردا هم آزمایشگاه بافت دارم، امتحان پایان ترم.

Remedyم شده اگه افتادم دوباره برمیدارم. :))

حقیقتا درسش رو دوست دارم:) برای همینم برام مهم نیست.

احتمالا فردا صاف میشم اما واقعا استرس تمام سیستم اعضای بدنمو مختل کرده، استرس امتحان و یا ارائه دادن.

طوری که مدیتیت میکنم مغزم حالیش میشه توی حالت ارامش و کالم باشه، اما انگار که دیفالت ارگان های بدنم شده مداوما مضطرب بودن :)

انگار معده ام، دشتم پوستم همش منتظرن یه موضوعی باشه هی سرش استرس داشته باشن و هی بزنن تو سر خودشون. بیولوژیکش این میشه یا ژن استرس مداوما روشنه توی سلولهای بدنم، یا مسیر پیام رسانی و شیمیایی فعاله که نهایتا نتیجه همون روشن بوذن ژن‌های استرسه.

توی سرم استرسی حس نمیکنم از بعد مدیتیشن، توی بدنمه. طول میکشه تا کامل سلولهام رو به خاموشی برن. و البته ریواردی ک میدم به خودم اینه که تا الان خوب پیش رفتم.

اینطوری که

At the end of the day I'm totally opposite, not disappointed

این جمله رو وام گرفتم از فصل اول سریال you.

با تمام صحنه های بالای 18 ش، و دوبار دیدنش تابحال،

انقدری جذابه که هنوز دیالوگ یا بهتر بگم مونولوگ های joe با صدای خودش هنوز تو گوشمه.

در هرحال،

آرامشم رو دوست دارم.

کاملا مشهوده از پست قبلی و فعلیم؟

شایدم به خاطر ورزش کردن سنگینه

  • Sekai desu

سلول به سلول تنم طلب تموم شدن امتحانای آزمایشگاه رو میطلبه

بازم خداروشکر از شر ژنتیک راحت شدم(وی در دارک بودن فرو می رود وقتی فکر میکند به اینکه قبل ژن رو دوست داشته، اما الان تنفرش مونده :))) 

  • Sekai desu