ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

کاراوان

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۴۲ ب.ظ

شنبه ها آزمایشگاه فیزیو دارم. واقعا هیچ حسی نسبت بهش ندارم، ولی از موقعی که گروهمو عوض کردم، باید بگم تحمل فردی به نام درسا برام سخت شده. هرچند مسیر عصبیشو طوری دارم مدیریت میکنم که خیلی فوران ناراحتی برام پیش نیاد طی سه هفته آتی. 

برخورد بدی باهام کردن، در صورتی که خودشونم مقصر بودن. نمیدونم، ولی حس میکنم بسط دادن و حرف زدن راجع بهشون خیلی هدر رفت انرژیه، چون درکل قراره سه جلسه حدودا 40 دقیقه ای فقط ببینمشون.هرچند ممکنه طی این مدت رفتارهای تلخی هم ازشون ببینم، ولی خب انرژی درمانی و تکنیکام، تا یه حدی ضدگلوله م کرده، میتونم بگذرونمش. دتس اوکی. 

 

دارم فکر میکنم، مشکل زیاد دارم توی زندگیم، خیلی زیاد. 

و بازم داشتم فکر میکردم برم پیش تراپیستی که پارسال قرار بود برم، ساعتی بالای 250 تومن ناقابلمو تقدیم کنم تا همون تکنیکایی که بلدم رو دوباره انجام بدم، با فرق اینکه چون هر هفته یا هر دوهفته قراره خدا تومن خرج مشاوره بدم، به تکنیکا پایبندم. 

نمیشه اینطوری میدونین ! خودمون پس چی ایم. اگه نمیرفتم این شونصد دوره استادم رو بگیرم و کلی هزینه بدم،

میگفتم اوکی، ولی تقریبا دارم هر روز تکنیک مغز رو انجام میدم.  من خودم انجامش میدم. این اهمال کاری مزخرف هم درست میشه. فقط باید پایبند باشم. 

نهایتا اسنپ دکترمو باز میکنم و دنبال مشاور میگردم. راستش الان دارم می بینم فقط دنبال یه گوشی ام که اوضاعمو براش بازگو کنم تا خودمم بفهمم چه خبرمه و چه گلطی باید بکنم 😑😹

پس کلا قضیه مشاوری ک بابتش هزینه بدم فعلا منتفیه. 

 

نیاز دارم ورزشمو دوباره شروع کنم، پیلاتسمو. دقیقا هم همونطوری که با خانم یوسفی انجام میدادم.  و روی طبعم کار کنم، چون 80 درصد این اضافه وزن ازین طبعه. 98 ،99 اصلا روی پا بند نبودم و همون هم حرارت بدنمو بیشتر کرد. 

 

انی وی، 

اون شوقم به مملی بسیار بسیار کم شده، اون آنالیزی که به برادرانه نگریستنش ختم شد کار خودشو کرد. و البته، اینکه فهمیدم فاصله من و اون مثه اینجا تا نیویورکه. 

و دیروز از خانوم ط پرسیدم، چطوره این مسیر **'** رو برم؟ 

بهم گفت "بد نیست" اینم بگم، ط، حرفی بزنه به قطع یقین همون میشه. نه اینکه فالگیر یا پیشگو باشه. بالاخره توی این مسیر انرژی، طبقات معنوی نزدیک بودن با خدا رو دیدم. 

گفت بد نیست، نگفت خیلی خوبه یا خوبه. خیلی باهاش حرف زدم و فهمید که نمیتونم تصمیم بگیرم، بهم گفت: به خدا توکل کن و کلی حرف دیگه. که فهمیدم نباید الان تصمیم قطعی بگیرم. شاید اصلا زندگی کردن برای من این نیست بگیم که اوکی من ازین لحظه به بعد ژنتیسیتم یا فلان. 

تازه دارم اون روی هیجان انگیز زندگی رو پیدا میکنم. 

اما مهم ترین قدمی که همش جلوی چشممه و غریزه م میگه انجامش بدم اینه که هرچی دارم و اضافیه رو دور بریزم. از لباس اضافی تا کتاب، لاک.. هرچیزی. احساس فراغ بال میکنم واقعا. نمیدونمم چرا انقد دوست دارم دور و برم خالی باشه. فکر کنم چیز خوبیه. مخصوصا وقتی که از شر کتابای رفرنس بیولوژی که البتتته با کلی امید و ارزو خریده بودمشون رو رد کنم! 

واقعا چه اشکالی داره vogabond  زیستن؟ 

چند وقت پیش یه کاراوان توی شهرک دیدم و آخ. که چقدر دلم خواست. ولی خب دوتا مشکل هست. یک، دسشوییش و حمومش. دو ،امنیتش  😂😹

یکی از تصویرایی که باهاش زندگی میکنم، زندگی کردن توی یه کاراوانه. خیلی رهاست. نه دغدغه شارژ داری، نه دغدغه اجاره یا فلان تلویزیون... 

دوست داشتم در حد محمدعلی بودم(تا الان به ذهنم نرسیده بود، اسمش اسم محمدعلی clay ؟؟ رو میتونه برام یاد اوری کنه) 😂🌝

اما حالا که اون نیویورکه منم شاید دهلی،چرا باید به سرشتی که اینگونه خدا افریده شکایت کنم؟ نه اینکه بگم اوکی تلاشمو نمیکنم، تلاشمو توی ورژن خودم انجام میدم. شاید شد، شایدم نشد. اما مهم اینه خوب بمیرم. بدون در  ارزوی زندگی تو کاراوان موندن، یا فلان چیز رو انجام دادن، یا فلان کار رو داشتن، یا با فلانی ها معاشرت کردن، یا مهم تر از همه اینکه بدون موندن در آرزوی یه نگاه سالمتر داشتن... اوه یادم رفت، خیلی دلم میخواد با یه چشم بادومی، مخصوصا اگه چینی یا کره ای(ژاپنیا یوبسن) باشه توی رابطه جدی برم. به اینم میخوام برسم. 😂😂،😑😑

 

بوی عود صندل و عسلم توی بینی م حل شده. معتادش شدم، یادم باشه چند شاخه دیگه بگیرم. چون اینو شاخه ای میفروشنش. 

 

دیشب یه خواب خیلی خوب دیدم. میگن تعریف کنی تعبیر نمیشه. ولی خیلی خوب بود. یکی رو دیدم که اصلا نمیشناختمش، ولی چقدر صورتش نورانی بود. انرژیش مثبت بود، چقدر آرامش داشت، اسمشم نفهمیدم، خانوادشم آرامش داشتن شدیدا ،توی یه کاروانسرای خشتی بودیم، از اصفهان برمیگشتیم فکر کنم، و دیدمش. خیلی عجیبه فکر کنم فرشته ای، چیزی بود، چون یه طوری دلمو راجع به مریج نرم کرد که پشمام ریخت. البته هنوز اونقدری خل مشنگ نشدم که ندونم، اثر این خوابهای تاثیرگذااااار🤣😂دو سه روزه از بین میره و فرق واقعیت و توهم رو میفهمم...

البته که محمدعلی رو هم دیدم، فک کنم بچه ام قراره موفق تر از اینی که هست بشه..بیاین براش ارزوی موفقیت بکنیم. 

 

  • ۰۲/۰۲/۱۷
  • Sekai desu

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.