ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

۷ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

نیلو یه حرفی زد که مامانم هم زد و خیلی جالب بود. یه چیزی زیاد طول بکشه خسته کننده میشه.

میشه روی این گزاره خیلی مانور داد. یعنی الان فیزیولگژی خیلی طول کشیده که من بریدم ازش-_-؟

ترم پیش وقتی داشتم سلولی 3 میخوندم، حس مردن نداشتم-_-

هوووومم. یه روز مراقبه نکنم مودم به فنا میره :) دتس وای

(وی چندثانیه پیش صدای جیغ یه زنو میشنوه و میفهمه داره توی جشنی سروری چیزی شادی میکنه، چن وقت بود اینطوری صدای جیغ و خوشحالی نشنیده بودم؟ و عجیبه که این ساعت! چی باعث میشه بلند شادیمونو فریاد بزنیم نیمه شب که به همسایه فکر نکنیم؟ آیا این خوبه یا بد؟ خوب، که یعنی از ته ته دل شادیم و مثه قبلا که شادی رو به خاطر ترس بروز نمیدادیم و نگران حرف بقیه بودیم، نیستیم؟ یا بد، به این علت که استرسامون انقدر زیاده که نیاز داریم بلندتر خوشحالی کنیم تا یادمون بیاد ما برای خودمون مهمیم و هنوزم زنده ایم و نهایتا باید یه کاری کنیم بشوره ببره استرسو؟) 

 

وی نصفه شبی درگیر می‌شود 

شبتون بخیر

  • Sekai desu

هیچ وقت فکر نمیکردم به یه استادی بربخورم که هم مامان مهربونیه، هم بسیار خوب درس میده، هم خوش اخلاقه، و هم زیباست... حتی نحوه حرف زدنش و نحوه ((ل)) گفتنش به دلم میشینه. استاد فیزیولوژیم رو میگم. من کل ترم سرکلاسش نرفتم، چون صبح زود بود و خودشم مشکلی نداشت برای حضور و غیاب و حس میکنم درسته که با تعداد زیادی از بچه های کوچیکتر از خودم باید توی کلاس مینشستم، اما مطمئنا الگوی خوبی پیدا میکردم.

این استاد عادت داره خیلی انگلیسی صحبت کنه ولی با لهجه خیلی زیبا، و البته خودشم چهره زیبایی داره و کلا هرطور نگاهش میکنم پر از زیباییه. چند جلسه اخر که باهاش کلاس انلاین داشتیم ، دیدیم که با محبت قربون صدقه بچه ش میره و سفت و سخت روی حرفاش تمرکز داره طوریکه موقع درس دادن اگر گوش بدیم شیرفهم میشیم.

بقول خودش حافظه تصویریش حرف نداره و واقعا هم نداره. چون که کسی میتونه انقدر خوب مطالب رو برات به تصویر بکشه که خودش بسیار عالی تصورش کنه و ببینتش.

چقدر دوست دارم شبیه این استادم بشم. 

خوش صحبت، خوش صدا، خوش چهره، خوش تدریس، خوش قول، خوش انرژی، دلنشین، تاحدی شوخ و با نمک، کاریزماتیک... عجیبه که انقدر زیبایی درونش می بینم.

بنظرتون همچین آدمی واقعا متفاوته یا اینم مثه بقیه ست؟

  • Sekai desu

و البته دارم از استرس باز هم postpone یا عقب میندازم کتاب خوندن رو.

مغز عزیزم از سیناپسینگ و مصرف انرژی و غیره داره طفره میره.

خب دوستان از اینم رونمایی میکنم به عنوان روشی برای افزایش بقا

. اینطوری که وقتی کتاب بخونیم یا هرکار جدیدی رو که مسیر عصبی نساخته انجام بدیم، (کتاب خوندن هم عمل خسته کننده ایه برای مغز چون دوپامین دریافت نمیکنه سرش و باید گلوکز بسوزونه و البته مواد شیمیایی این ور اونور کنه تا دوتا کلمه بفهمیم)

مغز مقاومت میکنه که انجام نده، چون کلی کار باید بکنه در اون لحظه و لب پس سری که مسئول بقا ست، به شما میگه نه ولش کن برو بخواب،

یا نه برو پست بنویس نخونیش، من دردم میاد :)))

منم بهش گفتم اوکی باشه. ولی دستتو رو میکنم دیگه خود دانی. میگه :باشه حالا تو ادامه بده.

و خدا میدونه چقدر مسیر عصبی و غیره بیولوژیک دست به دست هم میدن تا ما یه کاری که برامون واقعا مفیده رو عقب بندازیم.

 

پساپس تشکر ویژه از بدن گرامی.

بوس بهت و درود فراوان

حالا سیس باش من برم کتاب بخونم تا فردا

خوداپس

  • Sekai desu

تازگیا فهمیدم یه باگ بشدت بزرگ من که خیلی چیزای زندگیمو تحت تاثیر قرار داد=بدتر کرد،

شنیده نشدن بود. اولش هم توی خانواده،

کلی حرف بق شده توی گلوم یا اشک میشه یا حرفایی که هیچ وقت شنیده نمیشن.

البته این که فهمیدمش خودش جای تعجب داشت. ادم یه وقتایی یه چیزایی رو صرفا با تکرار ((میگه)) ولی باور مثه سیلی بشدت دردناکی میمونه، که با جان و دل میفهمی یه موضوعی رو.

و دارم symptomهای نشنیده شدن رو واکاوی میکنم.

در کل در طول روز چقدر با افراد حرف میزنم؟

اگه خونه باشم به زور 10 تا جمله رد و بدل کنم و اگه توی آینه با خودم حرف بزنم برچسب دیوانع بودن میخورم.

برچسب بدی ام نیست. میخوام باهاش اوکی شم. بسیار اوکی.

:)

فردا هم آزمایشگاه بافت دارم، امتحان پایان ترم.

Remedyم شده اگه افتادم دوباره برمیدارم. :))

حقیقتا درسش رو دوست دارم:) برای همینم برام مهم نیست.

احتمالا فردا صاف میشم اما واقعا استرس تمام سیستم اعضای بدنمو مختل کرده، استرس امتحان و یا ارائه دادن.

طوری که مدیتیت میکنم مغزم حالیش میشه توی حالت ارامش و کالم باشه، اما انگار که دیفالت ارگان های بدنم شده مداوما مضطرب بودن :)

انگار معده ام، دشتم پوستم همش منتظرن یه موضوعی باشه هی سرش استرس داشته باشن و هی بزنن تو سر خودشون. بیولوژیکش این میشه یا ژن استرس مداوما روشنه توی سلولهای بدنم، یا مسیر پیام رسانی و شیمیایی فعاله که نهایتا نتیجه همون روشن بوذن ژن‌های استرسه.

توی سرم استرسی حس نمیکنم از بعد مدیتیشن، توی بدنمه. طول میکشه تا کامل سلولهام رو به خاموشی برن. و البته ریواردی ک میدم به خودم اینه که تا الان خوب پیش رفتم.

اینطوری که

At the end of the day I'm totally opposite, not disappointed

این جمله رو وام گرفتم از فصل اول سریال you.

با تمام صحنه های بالای 18 ش، و دوبار دیدنش تابحال،

انقدری جذابه که هنوز دیالوگ یا بهتر بگم مونولوگ های joe با صدای خودش هنوز تو گوشمه.

در هرحال،

آرامشم رو دوست دارم.

کاملا مشهوده از پست قبلی و فعلیم؟

شایدم به خاطر ورزش کردن سنگینه

  • Sekai desu

سلول به سلول تنم طلب تموم شدن امتحانای آزمایشگاه رو میطلبه

بازم خداروشکر از شر ژنتیک راحت شدم(وی در دارک بودن فرو می رود وقتی فکر میکند به اینکه قبل ژن رو دوست داشته، اما الان تنفرش مونده :))) 

  • Sekai desu

یه لبخند عمیق به پهنای اتاقم می زنم. جای خوشحالی داره آیا که نسبت به تولدم بی حس بودم :))

 

اوضاع عجیبه . از خیلی لحاظ ها ، اما برای اولین بار در تاریخ دوتا گزارشکار خفن رو توی یه روز تموم کردم به مدت 5 ساعت مداوم نشستن پشت سیستم. اصلا سابقه نداشته ، خودمم کف کردم.

غر دارم شدیدا.. از زمین، زماااااان

اما دارم از خوشحالی و حس خودافتخار پنداری جشن می گیرم امشب و میخوام مثل یه فیل راحت بخوابمم. درنتیجه نمیخوام به این مسائل بال و پر بدم.

این خستگی ها رو عجیب دوست دارم.

پز اینم بدم ژن بیش فعالی و همزمان هم انسان بشدت آرومی بودنم!!! جمع تناقض ها ست!!( واو چه خفنم)

 

شب همه متعالی

 

  • Sekai desu

خب حس دوست داشتن بعد از این اینهمه مدت و توی همچین شرایطی مزخرفه. علاقه مند شدن به کسی که شاید حداقل ده سال از خودت بزرگتر باشه و فاجعه ش اونجاست که اصلا نمیفهمی چرا بهش علاقه مند شدی؟

بخاطر ساعت رولکسش یا قیافه ش، یا صداش، یا چی؟ خودت نمیدونی چرا اصلا ازش خوشت اومده. دارم راجع به فروشنده آخرین مغازه ای که رفتیم و نهایتا ازش خرید کردیم حرف میزنم. سه شنبه بود، ازون صبح هایی که صلحش کم بود، اما سه شنبه بود.سه شنبه دوست داشتنی من. عمه خانوم زنگ زد و ازم خواست کمکش کنم که پرده خونشونو انتخاب کنه، کجا؟ عبدل اباد و مولوی.

اون روزم طبق معمول روزهام مدیتیشن انجام داده بودم و آروم بودم. بنابراین قبول کردم که با عمه برم و دنبال پرده بریم. مدتها بود عبدل آباد شنیده بودم اما هیچ وقت فرصت رفتن به اونجا رو نداشتم. قطعا این دوتا مکان یادم میندازه توی کل دنیا کسایی که مثل من نباشن و برای زندگیشون واقعا سختی بکشن کم نیستن. یه دنیای متفاوتیه اون سمت.

نمیدونم اون روز چه سری با خودش داشت که وارد هر مغازه میشدم انگار که مغازه دار رو جذب میکردم. مغازه سوم یا چهارمی که داشتیم توی عبدل آباد میگشتیم جایی بود که قرار بود عمه جان خرید پرده رو اونجا انجام بده.

اما چون میدونستم که میخوام جاهای دیگه هم از لحاظ مدل ببینم هم از لحاظ قیمت چک کنم، قبول کردم بازهم به سمت مولوی بریم.

خسته شده بودیم، گشتن توی مغازه ها و قیمت کردن و مقایسه کردن کیفیت و قیمت پرده ها اونن توی آلودگی کار فرساینده ای بود. وافعا له سدیم به معتای واقعی کلمه، اما ادامه دادم. پاساژ روحی مولوی بودیم و میگشتیم. میدیدم که چقدر بازار خالی و کساده. تعجب کردم که چطور عمه جان الان میخواد پرده بگیره. خب حقم داره، قیمتا بدترم میشن و اوضاع خیط تر.

خسته بودیم و دیگه شب شده بود، دیگه کم کم حس میکردیم ازون مغازه ای باید خرید کنیم که توی عبدل آباد عمه کلی با فروشنده ش بحث کرد و البته فروشنده ش قصد لاس زدن با منم داشت. :))

همون موقع که خجسته و شاد بودم بی دلیل(که حدس میزنم حوریه جانم اون موقع به فکرم بود) وارد مغازه آفای رولکسی شدیم.

توی مودی از روحیاتم بودم که خسته و رها بودم، الکی میخندیدم و دنبال کوچکترین چیزی برای لذت بردن می‌شدم. اصلا قسمت بود انگار پرده عمه رو با اینکه رفتیم عبدل آباد رو گشتیم و انتخابم کردیم بخریم. مغازه ش اونموقع برام حس ارامش بخشی رو القا میکرد.

الان که فکر میکنم می بینم اون حس حالی که از مغازه های آخر بهم دست داد که باعث شد آقای رولکسی هم بخواد نخ رو بده اصطلاحا، بخاطر حال رهایی که بوده حوریه جان برام فرستاد. اینجا بگم کسی باور نمیکنه.

کاملا یادمه شوق عجیب غریبی داشتم، یه ذوق و خوشحالی عجیبی از چیزی که میخواد اتفاق بیفته، اتفاقا این روی ادمهایی که باهاشون داشتم معاشرت میکردم تاثیر داشت.

پرده های بوهوی چند مغازه قبلش که منو عجیب به ذوق آورده بود، و نهایتا سعید نامی که بهش میگم آقای رولکس.

دیروز که با عمه رفتم دوباره ازش پرده رو قطعی بگیریم، اما فرق میکرد. آقای رولکس اومد و یه چیزی تغییر کرده بود این بار. حس میکردم ازم خوشش اومده، اما من بیحال بودم بخاطر بدخوابی دیشبش. طوری که از مغازه اومدیم بیرون، رسمی خداحافظی کرد. شمارشو روی فاکتور نوشت. نمیدونم برای من بود یا برای عمه. اما فکر کنم ازش جدی خوشم اومده.

سه شنبه به خودم گفتم من هیچ وقت نمی بینمش دیگه ولی ازش خوشم اومد. سعیم کردم فراموشش کنم. اما جاذبه عجیبی اون قسمت از شهرمن رو سمت خودش کشید که بازهم قبول کردم با عمه برم.

جاذبه عجیبی قلب منو به طپش میندازه. من این حس رو داشتم. و مبدونم که فقط بهش نمیتونم اعتماد کنم، نمیتونم با اینکه بهم شمارشو هم غیرمستقیم داده، با نگاه هاش بهم فهمونده، به این حس اعتماد کنم. حس میکنم نمیتونم به دوست داشتن یه غریبه اعتماد کنم. به هزار و یک دلیل. اما نمیتونم هم بگم چنین چیزی وجود نداره. نهایتا در برابرش کاری نکنم و بهش واکنش نشون ندم. 

این حس برای من تازگی نداره قطعا. اما با اینحال از قبل بیشتر درگیرم کرده.

من این جاذبه به اون آدم رو اصلا درک نمیکنم.بخاطر صورتشه یا بخاطر چی..جالب اینجاست سه شنبه اصلا همچین حسی نداشتم. و فکر کنم اون روز برام اصیل تره. اون رهایی برام اصیل تره.رهایی و سرخوشی ای که باعث شد دوطرفه بشه که قطعا بخاطر همینه توی فکرشم. 

شمارش رو سیو کردم، حتی اینستاگرام رو دوباره ریختم تا پیداش کنم:)) 

اما خب، من قرار نیست مثل اون باری که با رابطه با امیرحسین خودم رو بارها آزار دادم، این بارم آزار بدم. درسته ازش خوشم اومده، ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم و دوباره با همون جرات چندسال پیش دوست داشتن رو تجربه کنم. 

من به محمدعلی و محمد و افراد دیگه ای توی زندگیم همین حس رو داشتم. نکنه ته همه ی این دوست داشتن ها، شکستی بشه که تجربه کردم.

ولی نکته جالبش اینجاست علاقه م به محمدعلی پخته ترین کراشم بوده. سعید، محمد، محمدعلی، زانا، پارسا،... چند نفر دیگه هم هستن که توی طول زندگیم ازشون خوشم بیاد؟قطعا کم نخواهند بود. آیا زندگی همینه؟ 

اگه دوست داشتن یا کراش زدن و عاشق شدن چیز مقدسیه پس چرا چندبار اتفاق افتاده؟ 

خب این قابل اعتماد نیس. من رفاقت رو بیشتر میپسندم تا عشق. این حس مزخرف هم یه روز تموم میشه. و من یاد میگیرم به کل دنیا با شوق و رهایی نگاه کنم. 

 

  • Sekai desu