ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

قوه

شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۲۶ ب.ظ

ما یه همسایه ای داریم، قبلا فکر میکردم این همونیه که اومدن زنگ زدن برای خواستگاری و این مزخرفات... بعدم دیدم این اون نیست و یکی دیگه ست کلا. 

پرده ی پنجره اتاق من خیلی قدیمیه. طوریکه همش احساس ناامنی دارم وقتی لباس عوض میکنم ازونورش معلومم، ولی به احتمال 90 درصد چنین چیزی نیست و فقط لوسترم ازش معلومه. چونکه جنسش درواقع همون روتختیهای قدیمی و ضخیمه.

الانم همین بود ،توهم زدم نکنه داره اون همسایه ه نگاه میکنه. اما خب اینجا ایرانه. علاوه بر فوضولی و کنجکاوی، نگاه های روی خودم که رایحه مزخرف دارن رو باید تحمل کنم. 

حالا بگذریم. 

مدتها بود کتاب غیرصوتی نخونده بودم، یعنی هرچه بود صوتی. و اواخر چهار اثر اسکاول شین ام. یادمه توی یه جمعی بودم و فکر کنم دانشگاه هم بود، و داشتن این کتاب رو مسخره میکردن. خیلی جالبه. بعد از مدتها دوباهر به دست گرفتن کتاب، میبینم چقدر از راه حل هایی که دنبالش میگردم توش هست!!

کامل داره میگه بهم باید دروازه الهی بدن رو باز کرد، و منم با جریان با اگاهی کم رو باهاش هم مسیرم دارم طی میکنم و (11:11. :) می بینم که چقدر فرکانسم جاهله.

چشم دل که میگن باز کنین همون پذیرش در برابر نیروی پروردگاره که از سر وارد میشه.... انگار یخ زده بودم، هم خودم هم سرم. یاد لحظات متروم میفتم، یه انتظار همیشگی برای رسیدن به مقصد.. برای رسیدن!

بدنم کامل میطلبه فردا رو مدیتیت دوقلب انجام بدم. حس میکنم سرم بسته شده. حتی قرآن هم به تنهایی نمیتونه حس سرخوشی این نیرو رو بهم بده. 

و از امروز بگم که کلا یادم رفت گوشی موبایلم رو ببرم دانشگاه. تجربه جالبی بودحدودا 3 4 ساعت موبایل نداشتم. کامل اعتیاد رو بهش حس میکردم. چقدر ما بنده این کتلت هوشمند شدیم؟؟

مدتی م هست انقدر خسته ام از معاشرت و حرفای روزمره زدن، امروز خودم حوصله هیچکی رو نداشتم و سریع با بچه ها خدافظی کردم و برگشتم خونه. معاشرت دونم پر شده -_-

دیشب یه خواب خیلی خیلی خوب دیدم. حتی برای بابامم تعریف نکردم. 

این خیلی قشنگه خوابهای خوب میبینم اما در دنیای بیداری پر از استرس اقتصادی و بعضا فرهنگی ام. 

جایی که رویا نباشه قوه نیست. 

داشتم پادکست پوتین رو گوش میکردم، داشت از شوروی سابق میگفت. چقدر شبیهشیم!جز اینکه اسلام یه چیکه کمک. میکنه. 

 

من این راه رو شروع کردم ولی زمان بره. باید خیلی صبر کنم، از جیب بذارم. میترسم. میترسم نشه. الان که یه راهیو اومدم دیدم پوچه میترسم این یکی پوچ که نه، شدیدا دردناک باشه. دردناک اقتصادی!! 

مخصوصا من که همتم باید به خوبی گذشته بشه،تا بتونم مثه گذشته بدوم.

یادمه هیچ ننر بازی ای دوران دبیرستان نداشتم. مثه اسب بودم. با چه رویایی زیست میخوندم، و هزارتا درس بی فایده. 

روح عزیزم سرپا شو. 

من میدونم تو همون اسب سرکشی که سالها پیش بودی

 

  • ۰۲/۰۲/۲۳
  • Sekai desu

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.