ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

جدا وقتی شب میشه و زمان شخم زدن میرسه، انرژی میگیرم:))

ایستگاه فردوسی بود، یه خانومی سوار شد که ابروهاشو یه طور خاصی کرده بود و از موقعی که اومده بود تو قطار بِر و بِر زل زده بود به من!

من عادت دارم کسی رو می بینم بهش لبخند میزنم، ولی ایشون یُبس چسبیده بود به جایگاهش و همینطوری با چشای باد کرده پوکر نگاه میکرد!

البته نمیدونم چی تو مخش میگذشت ولی 

 

.. اتوکرکت: بقیه رو رها کن، انقدر دیگران رو کنترل نکن دنیا خانوم!!!

خودم:باشه.

----

کلاس تکامل به جد چندش مفتی بود. و حقیقتا برنامه اینه تمرین نقاشی رو توی کلاس های مذکور از سر بگیرم. جمعا 30 ساعت تمرین بسیار عالی  طراحی در پیش خواهم داشت:))

 

ولی عصر قلهک خیلی دلکش بود. خیلی زیاد.

اما خب ADHDنسبی من نمیذاره با تمرکز بالا لذت ببرم. باید به زودی با تنظیم هزینه ها و برنامه م به یوگا پناه ببرم.

یه چیزایی م میخوام تعریف کنم اما ممنوعه ست. ولی دقیقا راجع به همون چیزاست که کرک و پرم ریخته.:))

 

بهتون بگم تبادل کتاب جای محشر و مجنون کننده ایه. به شرط اینکه پول کافی داشته باشید:))

آقا، یاد پول افتادم،

کارای زیادی رو باید مرتب کنم. مسائل زیادی رو...

(دقیقا سر همینه حوصله کسیو ندارم، چون اینقدر مساله و چالش مونده برام)

 

  • Sekai desu

قطار داره از ایستگاه تاتر شهر میگذره،

آهنگ comment allez vous  رو گوش میدم و فکر می‌کنم چقدر دوست دارم (( ب ب ی ب ه)) رو. چقدر از مسیرم لذت می برم و چقدر درها هستن که باید بازشون کنم. چقدر دنیا رو باید رنگ کنم...چقدر از همین لحظات ترکیب شده با رویا و امید و اکنون لذت میبرم. 

چقدر از این لایف استایل متصورم لذت می برم و چقدر خدا رو شکر میکنم.

من توی چشمای آدمای سیاه نگاه میکنم و رنگیشون میکنم!!

قوی میریم جلو :) 

کاریم به شدیا نشد ندارم

 

  • Sekai desu

از پشت ماسک خسروی بسیار کراش شده برای من. البته اینم گفتم اگر رشته ش بیولوژی نبود، کراش بود. و قطعا همین مورد هم عنایت دارم بهش و کراش نمیزنم روش-_-

امروزم آز ژن مولکولی داشتم. سام رو دیدم. پشمام ریخت ولی خیلی خونسرد بازهم دیر رسیدم و بسیار هم برام مهم نبود. :))

البته دو تا دختر نخاله رو اعصاب هم کنارم نشسته بودن ظاهرا دوترم به آخر بود. از شانس گند منم هرجا میرفتم میدیدمشون. حقیقتا همش دارم شخم میزنم کاش انقدر باهاش صادق نبودم. البته همچینم نبودم ولی کاش همینم نبودم و به فضولیهای متعددش جواب نمی‌دادم.

آخه کدوم دختر متاهلی انقدر فوضوله که مدام از همکلاسیش سوال میپرسه و خیلی چیپ برخورد میکنه؟!

حقیقتا از دونفرشون بدم اومد. و باید تجدید نظر کنم با همه مهربون نباشم. از این اخلاق گندم خسته شدم :))

نیکوی درون من زنده میشه(نیکو اسم دخترعمه سگمونه که کلانتر جد و آباد عمه مه)

خداوکیلی میرید دانشگاه انقد چیپ نباشید! مرسی خدافس

  • Sekai desu

در این حد ناخوداگاهمو تغییر میده که وقتی میخوام پیامک یا همون تکست بدم، فکر میکنم برای طرف مقابلم ایز تایپینگ حک میشه. :)

 

  • Sekai desu

یه وقتایی میشه کاملا حس میکنم لحظه حالی که دارم میگذرونم صرفا زمانیه که میخوام بگذره و بعدش برسه، شاید بعد یه اتفاق جذابی بیفته.

یعنی شاید کاملا اعتیاد به دوپامین دروغینی پیدا کردم که درنتیجه استفاده زیاد از تکنولوژی و گرفتن پاداش های مداوم مغزی بوده باشه.

من اینا رو متوجه میشم و بازم... نه رو به افول خدایی، انصافا خیلی به زیست تر شدم.

ولی!

دوست ندارم هنوزم لایف استایلم رو.

رو مخ ترین کاری م که باید انجام بدم تحمل کلاسا و آزمایشگاه های دانشگاهمه. حال و هوام عوض میشه قطعا این وسطا، و به جد از لحاظاتی هم لذت میبرم. اما تمام وجودم از ژنتیک و زیست زده شده:)

دانشجوی صرف بودن، درس خوندن صرف، بدون درآمد، بدون احساس زندگی در حال حاضر، با این قدر سرعت،

برام سرسام آوره. 

و حقیقتا هم نه میخوام دانشمند بزرگی بشم، نه بیزنس دار بزرگی.

این حس بالاجبار زندگی رو گذروندن، منو به پوچی وامیداره. و مدام نهیب زدن خودم برای تحمل

 

دیروز که دانشگاه بودم، باید بگم از شخمی ترین لحظه ام که انگار تریلی از روم رد شده بود وقتی صبح پا شدم. شب قبلش با اون اخبار و احساسات و هیجانا، به زور قرص و اسطوخودس خوابیدم که بازم کابوس دیدم. صبحم رسیدم دانشگاه با یه چهره کم آرایش و له.

خب کلاس اولم که کارگاه آمار زیستی بود تشکیل نشد. خیلی فاز خوبی داد. اون کلاسو با شهرزاد داشتم. شهرزاد از بچه های ورودی بهمن نود و شیش که قیافه شو یادم مونده بود و یه دوستی نصفه نیمه داریم، خلاصه رفتیم کافه شاعران بالای دانشگاه (که نیم ساعت پیاده روی سربالا) داره نشستیم و نوشیدیم و حرف زدیم. باید بگم من نمیفهمم چرا بازهم از حضور در کنار دیگران استرس میگیرم و حوصله حرف زدن ندارم!

خوش نگذشت بهم. ولی کنار هم بودیم انی وی. و شهرزاد زحمت کشید و هم تا کافه رسوند منو و هم رفتیم دوتایی سیبکار قیطریه سیب زمینی زدیم. انصافا خوشمزه بودن.

برای خودش شده بود خورشت سیب زمینی تو سس چدار.

تا بالای پل صدر رسوند منو و خیلی بیخیال دیر رسیدم آزمایشگاه سلولی :)) به هیچ جام هم نبود، عذرخواهی کردم و وایسادم سر کلاس.

استادش خیلی تیکه بود! اما اگر رشته ش بیولوژی نبود قطعا روش کراش میزدم. به قول شهرزاد رل لازمیم :))

اما همچنان تقوا میکنم. (وی تازه بعد از کلی دری وری نوشتن از یه رابطه سمی توی همین لاگ، هوس رابطه کرده. خفه شو خودم) :))

کلاس که تموم شد، رفتم و روپوش آزمایشگاهمو تو سرویس عوض کردم و رفتم سر کلاس ژن سرطان که شهرزاد و یلدا هم نشسته بودن. دقیقا گوشه چپ کلاس. گفتم پاشیم بریم دم پنجره هوا بهمون بخوره. واقعا هم اون گوشه خواب آوره.

با جمال الدینی کلاس داشتیم. ایشون توی گنداخلاق بودن تو دانشگاه پراوازه ست:))

و البته که جلسه اولم هم رید بهم. -_-

بدین شکل که در جواب اعتراضی که به منفی های الکی ک به بچه ها داد کردم، بود.

بهش گفتم:استاد منطقی نیست منفی میدید. 

گفت: اینجا من تعیین میکنم چی منطقیه چی منطقی نیست... ناراحتید بیرون! 

خب واقعا مگه مدرسه ست مثبت منفی میدی؟

چنان هم اعصابم رو خورد کرد و جلوی کلی دانشجو خط و نشون کشید و اون روی چندششو نشون داد تا آخر شبم عصبی بودم.

نکبت تازه سرکلاس گفت، قهر کردی شما؟ 

خب روانی! میخوای با این استبداد شخمکی ت برات دست هم بزنم! ؟

اومدی و به دوستای من، به کسایی که میشناختمشون و دوستم بودن منفی دادی. منم دفاع کردم بعدم هرچی خواستی گفتی. واقعا چیکار میتونستم بکنم؟  و درستش از کلاست بیرون اومدن بود. منتها من تا اخر ترم تورو شرمنده نکنم ول کن نیستم!

خودش فهمید چقدر ناراحتم کرده. حقیقتا هم سکوت و فشار خوردن اونم توی این چند روز پریودی که قشنگ قاطی م. کار بشدت سختی بود.

مرتیکه روانی گنده! 

حواسم قطعا بهش هست، فقط کافیه یکبار دیگه اونقدر مستبدانه و بی منطق رفتار کنه تا خرخره بیارمش پایین!! 

(وی از عصبانیت سرخ شد) 

اما نهایتا چندبار سعی کرد از دلم دربیاره. آخر کلاسم بهم شکلات داد. بازم تقوا پیشه کردم ننداختمش جلو چشم خودش دور.

اومدیم توی حیاط دانشگاه، هوا تاریک شه بود و دانشگاه خلوت. ولی واقعا دانشگاه خلوت یه دنیای دیگه ای داره. تصمیم گرفتیم بریم یه جا بشینیم و شهرزاد و یلدا که پیشم بودن پیشنهاد دادن شکلاتو با یه ژست بانمک بدم به یکی دیگه، 

توی حیاط به یکی از بچه ها دادمش. با چنین ژستی:

زدم روی شونه یکی از دخترا که از کتابخونه اومده بود بیرون،

شکلات توی مشتم بود و مشتم رو اوردم جلو. مشتم رو با مشت جواب داد و دستم رو باز کردم که توش همون شکلات جمال بود. چقدر دختره خوشحال شد.

و بعدش رفتیم کنار جرجانی و گل کندم.

یلدا پیشنهاد داد با همون ژست بدمش به یه پسره که نشسته بود روبه روی ما(اونم تیکه بود لعنتی)، بعد اینکه من کلی خجالت و بهانه اوردم که اقا فکر میکنه کراش زدم روش:)) رفتیم و دوباره دستمو مشت کردم، مشتشو زد و دستمو باز کردم که توش یه گل بود. پسره خوشحال شد و تشکر کرد

اما رسما آبروم به خاک عظما می پیونده تو دانشگاه:))

به یه دختره دیگه هم گل دیگه ای دادم با همین روش. بنده خدا ترسیده بود و شوک شده بود. 

اما بدم نیومد. این پیشنهاد و کنارم بودن یلدا وشهرزاد خیلی حال و هوامو عوض کرد. باید برای یلدا جبرانش کنم مگه نه!؟

آخر هفته که پریودمم تموم شد میرم یکی از مکان های مورد علاقه م و این کار رو میکنم.

یلدا، دوستم

دوستت دارم

حتی از دوردست ها...

و خوشحالم بخاطر اینکه پشتتون وایسادم فحش خوردم. احساس میکنم ارزششو داشت. و بازم برات اینکار رو میکنم رفیق.

و خوشحالم نمیخونی.

چقدر آرزو میکنم یه دوست مثل خودت داشته باشی

  • Sekai desu

12:12

خب اولیش ترک کامل اینستاست.مهمه!!! سمه این App!!

حدود سه هفته ست ترک شده خوشبختانه.

دومیش، درس نخوندن دانشگاه تا حد مرگ!

اره درسته ، درس نخوندن.

سومیش، خیلی سیکرت طور درسهای دیگه رو خوندنه!اونم در حد مرگ!

و یه قول دیگه به خود سیزده ساله ام :   ( مرشد من :))) )

به هیچ احدی نمی گم دارم چیکار میکنم .

  • Sekai desu

بخوام جدیشو بگم ، دروغگو بودن ربحانه و رفتارهای سیاهش به طور کلی بخشی از منو کشت ...

ولی

ولی

 

اما تمام حُر بودنم و دوباره زنده شدنم برمیگرده به دورانی که تنهای تنها چشم دوخته بودم به رویایی که داشتم و به امید و عشق اون عجیب غریب ترین تلاش های زندگیمو کردم.

برام عجیبه که یحیای اکنون من شده گذشته ی سختی که با عشق دوران نوجونیم میگذروندم.

از خود چهارده پونزده سالم ممنونم ، از خود هیجده سال تا بیست و یک سالم ممنونم که رویا داشت ، رویا ساخت و قصری رو برام ساخت که وقتهایی که گم میشم میدونم راست ترین راه قصر خودمه که اون سالها ساختمش

قصر آرزوی یادگرفتن یه زبون سخت و زندگی سخت توی کشوری که سالهای سال سخت دوستش داشتم ، باهاش رویا ساختم ،توی تمام برنامه های سفارت شرکت میکردم و عاشقانه دوسش داشتم... و گم شدم بعد از اون.و همچنان گم میشم. هم چنان وقتی خاکستر میشم، منو سرپا و زنده میکنه.

جریان تازه ای انگار به بدنم انگار تزریق میشه و تک تک امیدهای گذشته م ، جلوی چشمم میاد.و از عمق وجود نفس میکشم.

من دیدم کی مردم!

من به خود سیزده سالم قول میدم  به اون وجودی رو که تا 22 سالگی جنگید عمر دوباره بدم  [نقطه]

 

 

  • Sekai desu

انگار تو کتابخونه ای م که فقط یه کمد کتابو اجازه دارم بردارم.

اینترنتم هیچ سایتی رو باز نمیکنه و تلگرام هم اصلا باز نمیشه. خوش اومدید به کره شمالی! رسما! 

  • Sekai desu

یه مطلبی خوندم از ته دلم حسرت خوردم کاش تو این کشور نبودم. بچه هایی که بلاگو میخونین،کاراتونو تا دی بکنین شایدم زودتر باید جمع کنیم بریم :)))

متاسفانه شهروند ساده هیچ وقت از قدرتش برای مافیا پایین کشوندن خبر نداره.

 

  • Sekai desu

با تموم جذابیت و امکانات و همه چیز اینستاگرام

به مدت سه هفته ترکش میکنم. 

اعلام میکنم:روز اول:)) 

  • Sekai desu