ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

۲۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

مبینا داره چمدون رفتن میبنده، 

کار بزرگ داره کم کم بسته میشه، 

عمو دنبال پول بوده و داره کم کم بهش میرسه، هرچند عطش پول تمومی نداره،

دخترعموم دنبال شواف بوده و تا حدی بهش رسیده، 

منم دنبال ایمان و قدرت های مثلا جادویی بودم و بهش رسیدم،

نیکو به بی ام و ش رسید، 

عمه هام به مزخرفات خودشون، 

همه یه طورایی به چیزایی که دنبالش بودن رسیدن، 

خودمم ژنتیکو تموم کردم، 99 درصدشو،

و چی موند؟

واقعا چقدر در تک تک هر روزمون تاثیر داره این رسیدن؟ 

این که عموم از درامد صفرش رسید به انقدر، 

من از بلاهت مطلق رسیدم به این مرحله از بودن،

که فهمش کردم تا حدی، توی مزخرف ترین و شخمی ترین شرایط، چیزی که بهم عمق میده، دید میده، وسعت میده، وجود میده، ایمانه. آرامشه وقتی داره دنیا از هم میپاشه. 

دلار چنین و چنان، این و آن،

چی قراره تورو خسته ات نکنه و قوی ترت کنه؟

دلار؟ مهاجرت؟

آره صد در صد. واقعا هزار درصد اصلا. 

اما وقتی نه موقعیتشو دارم(تو هنر) ، نه پولشو،

تنها طناب نجاتم که هرچی محکم تر بچسبم بهش، امن تر نگهم میداره

این Acknowledge هست، این دنیای ایمان و باور و انرژی ه.

توی حالت ذهنی ای میبره منو، 

که به موقعش به همه اون چیزایی ک میخوام میرسم. 

این گول زدن هم باشه، برخورد هوشمندانه با مشکله. چون داری اونقدری درست نفس میکشی که وقتی زیرآب داری غرق میشی، نفس تو سینه ت پاهاتو تکون میده تا به موقع بیای از سطح آب بالا. 

العانه، 

تنها چیزی که هرچی بیشتر خرجش کنی، ثروتمندتر میشی (تو ایران، البته همه جا جوابه) ایمانه

ایمان مزاحم مذهبی نه. 

ایمان دل، از نوع عشقه. 

هرچند خودم قهوه ای کردم اون مزاحم رو حالا پستشم پاک میکنم وبه زودی براش مراقبه قوی دعاکردن رو انجام میدم، 

 

 

میخوام برات تعریف کنم اینقدر این نوع دعا کردن جواب قدرتمنده، که با یه بار انجام دادنش، نفرت چندین ساله از دخترعمومو از بین برده و الان هرکدوممون سرمون تو زندگی خودمون گرمه. 

اره تکنیکش خیلی قویه. 

دعا کن،برای دشمنانت.

 

 

---راستی رسیدم تا 45 دقیقه ریکورد 29 رو گوش بدم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۳۷
  • Sekai desu

 

یه حس عجیبی داشتم در کل روز. یه امید خاص، یه باور خاص به خودم و تواناییام.

مطمئنم از اثرات ریکی ایه. که داره کمرنگ میشه. 

انقدری مطمئنم ریکی ایه که یادم می افته پیام دادم برای کار توی کافه، گزارشکار رو تموم کردم ، بردم عکسای میکروسکوپ رو پرینت کردم و اینطوری هم نبوده اون استرس زیرپوستی هم همراهش باشه. با حس اطمینان و با یه گرمای خاص ، یه امیدی شبیه به امید دوران 19 20 سالگی م این کار رو کردم.

میدونم ط با ریکی ، روی چاکرا یک م کار کرده و پر کرده و البته روی چاکرا پنجمم.

واقعا در عجبم با این همه آموزشی که دیدم ، عمل نمی کنم. و خودم روی خودم کار نمیکنم.

از اهماله.

واقعا مزخرفه.

باید اراده میکردم مدیتیت قلب رو انجام میدادم.

وقتی چاکرا اولت خالی یا آلوده یا نامتعادل باشه، انگار پیر شدی. و من امروز حس کردم نوزده بیست سالگی رو. امید رو.

حتما داشتم با افسردگی دست و پنجه نرم می کردم که ط متوجه شد و کار کرد.

پس شد اینطور.

که 

Use what you learned Donya

تموم کن اون سه جلسه آخر درمانگری رو.

خیلی پخش و پلا بود این پست و ترجیحـــا ، راجع به محمدعلی هم نمیخوام حرف بزنم. دغدغه ام حس خوب امروزه که باید ادامه پیدا کنه.

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۱۳
  • Sekai desu

شنبه ها آزمایشگاه فیزیو دارم. واقعا هیچ حسی نسبت بهش ندارم، ولی از موقعی که گروهمو عوض کردم، باید بگم تحمل فردی به نام درسا برام سخت شده. هرچند مسیر عصبیشو طوری دارم مدیریت میکنم که خیلی فوران ناراحتی برام پیش نیاد طی سه هفته آتی. 

برخورد بدی باهام کردن، در صورتی که خودشونم مقصر بودن. نمیدونم، ولی حس میکنم بسط دادن و حرف زدن راجع بهشون خیلی هدر رفت انرژیه، چون درکل قراره سه جلسه حدودا 40 دقیقه ای فقط ببینمشون.هرچند ممکنه طی این مدت رفتارهای تلخی هم ازشون ببینم، ولی خب انرژی درمانی و تکنیکام، تا یه حدی ضدگلوله م کرده، میتونم بگذرونمش. دتس اوکی. 

 

دارم فکر میکنم، مشکل زیاد دارم توی زندگیم، خیلی زیاد. 

و بازم داشتم فکر میکردم برم پیش تراپیستی که پارسال قرار بود برم، ساعتی بالای 250 تومن ناقابلمو تقدیم کنم تا همون تکنیکایی که بلدم رو دوباره انجام بدم، با فرق اینکه چون هر هفته یا هر دوهفته قراره خدا تومن خرج مشاوره بدم، به تکنیکا پایبندم. 

نمیشه اینطوری میدونین ! خودمون پس چی ایم. اگه نمیرفتم این شونصد دوره استادم رو بگیرم و کلی هزینه بدم،

میگفتم اوکی، ولی تقریبا دارم هر روز تکنیک مغز رو انجام میدم.  من خودم انجامش میدم. این اهمال کاری مزخرف هم درست میشه. فقط باید پایبند باشم. 

نهایتا اسنپ دکترمو باز میکنم و دنبال مشاور میگردم. راستش الان دارم می بینم فقط دنبال یه گوشی ام که اوضاعمو براش بازگو کنم تا خودمم بفهمم چه خبرمه و چه گلطی باید بکنم 😑😹

پس کلا قضیه مشاوری ک بابتش هزینه بدم فعلا منتفیه. 

 

نیاز دارم ورزشمو دوباره شروع کنم، پیلاتسمو. دقیقا هم همونطوری که با خانم یوسفی انجام میدادم.  و روی طبعم کار کنم، چون 80 درصد این اضافه وزن ازین طبعه. 98 ،99 اصلا روی پا بند نبودم و همون هم حرارت بدنمو بیشتر کرد. 

 

انی وی، 

اون شوقم به مملی بسیار بسیار کم شده، اون آنالیزی که به برادرانه نگریستنش ختم شد کار خودشو کرد. و البته، اینکه فهمیدم فاصله من و اون مثه اینجا تا نیویورکه. 

و دیروز از خانوم ط پرسیدم، چطوره این مسیر **'** رو برم؟ 

بهم گفت "بد نیست" اینم بگم، ط، حرفی بزنه به قطع یقین همون میشه. نه اینکه فالگیر یا پیشگو باشه. بالاخره توی این مسیر انرژی، طبقات معنوی نزدیک بودن با خدا رو دیدم. 

گفت بد نیست، نگفت خیلی خوبه یا خوبه. خیلی باهاش حرف زدم و فهمید که نمیتونم تصمیم بگیرم، بهم گفت: به خدا توکل کن و کلی حرف دیگه. که فهمیدم نباید الان تصمیم قطعی بگیرم. شاید اصلا زندگی کردن برای من این نیست بگیم که اوکی من ازین لحظه به بعد ژنتیسیتم یا فلان. 

تازه دارم اون روی هیجان انگیز زندگی رو پیدا میکنم. 

اما مهم ترین قدمی که همش جلوی چشممه و غریزه م میگه انجامش بدم اینه که هرچی دارم و اضافیه رو دور بریزم. از لباس اضافی تا کتاب، لاک.. هرچیزی. احساس فراغ بال میکنم واقعا. نمیدونمم چرا انقد دوست دارم دور و برم خالی باشه. فکر کنم چیز خوبیه. مخصوصا وقتی که از شر کتابای رفرنس بیولوژی که البتتته با کلی امید و ارزو خریده بودمشون رو رد کنم! 

واقعا چه اشکالی داره vogabond  زیستن؟ 

چند وقت پیش یه کاراوان توی شهرک دیدم و آخ. که چقدر دلم خواست. ولی خب دوتا مشکل هست. یک، دسشوییش و حمومش. دو ،امنیتش  😂😹

یکی از تصویرایی که باهاش زندگی میکنم، زندگی کردن توی یه کاراوانه. خیلی رهاست. نه دغدغه شارژ داری، نه دغدغه اجاره یا فلان تلویزیون... 

دوست داشتم در حد محمدعلی بودم(تا الان به ذهنم نرسیده بود، اسمش اسم محمدعلی clay ؟؟ رو میتونه برام یاد اوری کنه) 😂🌝

اما حالا که اون نیویورکه منم شاید دهلی،چرا باید به سرشتی که اینگونه خدا افریده شکایت کنم؟ نه اینکه بگم اوکی تلاشمو نمیکنم، تلاشمو توی ورژن خودم انجام میدم. شاید شد، شایدم نشد. اما مهم اینه خوب بمیرم. بدون در  ارزوی زندگی تو کاراوان موندن، یا فلان چیز رو انجام دادن، یا فلان کار رو داشتن، یا با فلانی ها معاشرت کردن، یا مهم تر از همه اینکه بدون موندن در آرزوی یه نگاه سالمتر داشتن... اوه یادم رفت، خیلی دلم میخواد با یه چشم بادومی، مخصوصا اگه چینی یا کره ای(ژاپنیا یوبسن) باشه توی رابطه جدی برم. به اینم میخوام برسم. 😂😂،😑😑

 

بوی عود صندل و عسلم توی بینی م حل شده. معتادش شدم، یادم باشه چند شاخه دیگه بگیرم. چون اینو شاخه ای میفروشنش. 

 

دیشب یه خواب خیلی خوب دیدم. میگن تعریف کنی تعبیر نمیشه. ولی خیلی خوب بود. یکی رو دیدم که اصلا نمیشناختمش، ولی چقدر صورتش نورانی بود. انرژیش مثبت بود، چقدر آرامش داشت، اسمشم نفهمیدم، خانوادشم آرامش داشتن شدیدا ،توی یه کاروانسرای خشتی بودیم، از اصفهان برمیگشتیم فکر کنم، و دیدمش. خیلی عجیبه فکر کنم فرشته ای، چیزی بود، چون یه طوری دلمو راجع به مریج نرم کرد که پشمام ریخت. البته هنوز اونقدری خل مشنگ نشدم که ندونم، اثر این خوابهای تاثیرگذااااار🤣😂دو سه روزه از بین میره و فرق واقعیت و توهم رو میفهمم...

البته که محمدعلی رو هم دیدم، فک کنم بچه ام قراره موفق تر از اینی که هست بشه..بیاین براش ارزوی موفقیت بکنیم. 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۴۲
  • Sekai desu

امروز روز به شدت عجیبی بود، 

از گفتگوهایی که می دیدم مردم با من دارن، 

تا پشیمونی ای که از دیدن ریحانه حاصل نشد. (اوکی بود)

من تو این چند روز فهمیدم، علاوه بر اینکه دوست دارم مقداری سایز کم کنم، 

دوست دارم با یه جور ادمهایی بشینم و ساعتها راجع به معنی زندگی، عشق، روح هرانچه که نادیدنی ست، حرف بزنم، انقدر حرف بزنم تا روی مبل خوابم ببره...

امروز ماجرای بلندی داشت. 

خیلی بلند. 

اما نهایتا از زندگی هیچ نخواستم، 

جز  ساقی معنا

و یک مبل با دوستایی که بتونم ساعتها باهاشون طوری حرف بزنم که روحم تا ماهها ارضا شده باشه. 

نه از مهاجرت، نه از دیگران، 

از معنا حرف بزنم. معنای زندگی.

شاید همین دیشب یا پریشب خواستم از خدا، 

شده بلکه با محمدعلی بتونم این بحث ها رو داشته باشم. 

انگار دراگ زدیم و داریم سبحان میگیم خلقت رو. 

که بشینیم توی کافه، 

لیوان لیوان چای سفارش بدیم، 

حرف بزنیم 

لم بدیم،

من که سیگار نمیکشم، نهایتا کیک بخورم، 

و حرف بزنیم

از عمق هرچیز، از ارتباط، 

حتی از عشق.. از نوع!

از چگونگی... چرایی... 

بخشی از مکالماتم با ریحانه:

Donya:

من با مبینا

با بابام

اونا با من

درسته خیلی اوقات اون ظرفیتی ک باید نشون بدیمو نشون نمیدیم

 

ولی حداقل حرفمونو زدیم

 

نمیزنه جاهای دیگه رو بپوکونه

 

نمیدونی چقدر دلم میخواست امشب میتونستم خیلی عمیق باهات حرف بزنم

 

نه راجع به مهاجرت کوفتی

 

راجع به معنی،

راجع به عشق،

راجع به زندگی،

 

راجع به روح،

 

نمیدونم ولی دوست دارم اینطوری باشه...

میدونی چی میگم؟

گاهی دلم گفتگوی عمیق میخواد با ادما

 

می شینم پادکست گوش میدم،

 

یکی هست سیاوش صفاریان پور،

به خودم میگم، ای کاش من بشینم ساعتها با این ادما حرف بزنم ریحان

 

که دلم خیلی میخواد

بشینم یه جا

و انقدر راجع به زندگی زر بزنم رو مبل خوابم ببره

 

کاش تو هم یه روز بفهمی منو

 

یا نهایتا برام ارزو کن بتونم این بخش از زندگی رو  به شیوه ارضاکننده ای زیست کنم ریحان

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۴۵
  • Sekai desu

مسیر مهاجرت، 

یه مسیر طولانیه، 

باید خودتو اماده کرده باشی از مدتها ا ا. پیش کوله بارتو جمع کرده باشی تا یه جایگزینی خوب داشته باشی.

شاید اگه میخواستم ژنتیکو ادامه بدم، خیلی سریع تر بتونم کارامو بکنم. 

اما از چشمم افتاده. Epic نیست دیگه برام.الان حماسی، برام میشه،

یه زندگی پر از روشنایی و پر از امید یا حداقل با مقداری امید داشتن توی یه محیط نسبتا پویا یا پویا، با عوامل افزاینده 😂

چقدر علمیش کردم.😑

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۰۳
  • Sekai desu

کلافه ام. تا چند دقیقه پیش یه پسره با لباس سبز یشمی افتاده بود دنبالم و ول نمیکرد. میگفت خوشم اومده ازت و ازین مسخره بازیا. با دیدن کسی وقتی داره پیاده روی میکنه، کسی از اون یکی خوشش نمیاد مگه مریض باشه. هیچ پسر با شخصیتی اینطوری یهو نمیاد گیر بده به دختر مردم! مگه اینکه دزد باشه یا منحرف. واقعا تا همین چند دقیقه پیش که برسم خونه احساس کردم قراره با یه چاقو کشته بشم و احساس میکردم وقتی دنبالم میکرد مثه یه پرنده ای بودم که توی قفس بود و راه فرار نداشت. 

برای اولین بار  از شب بیرون رفتن توی شهرک میترسم. 

. خیلی ترسیدم، کلافه شدم و میخوام بزنم زیر گریه. 

امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمش. 

توی چشماش هر چیزی بود جز شخصیت.

این از این. 

اون از مرد کافه ای، 

دارم روانی میشم توی این مملکت

من مرلین مونرو یا پرنسس دیانا نیستم، اینان که هَوَلَن. 

خدایا ازت خواهش میکنم کمکم کن به نقطه ای برسم که بتونم مهاجرت کنم. 

دارم خفه میشم!

 

----

پونزده اردیبهشت:

همونطور که مشاهده میشه توی این پست از یه مزاحم یاد نشده، 

یکی دیگه شون هم منتها با ظاهر مذهبی کامنت گذاشته.

ازتون ممنونم

میدونی چَرا؟؟ 😹😹

چون شما ها دقیقا همون کاری رو کردین که از خدا خواستم، توی چندتا پست قبلی. 

مزاحم حزب الهی، شما هم همینجا بمون اینجا رو بهشت کن. همونطوری که مشابهان شما این جا رو این چندوقته بهشت کردن 😂😂 

ازین به بعدم با یه سلاح باید بتونم برم بیرون تا خیالم از این اتفاقات راحت باشه، تا وقتی اینجام. 😎 😂🤓

خدایا شکرت. 

حتی رنج دنیاتم، توش موهبت و حکمته. 

ممنون مصمم ترم کردی 💚🍀

لاو یو الله 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۱۶
  • Sekai desu

بعد از صحبتای فراوان با یلدا، اونم اتفاقی 

اینستا رو نصب کردم و استوری کلوز فرند گذاشتم، از خودم! 

و خدا میدونه چقدر منتظر بودم که محمدعلی سین کنه و من پاک کنم این اینستا رو. 

و دید... 

یلدا میگفت ممکنه بعدا ازش خوشت نیاد؟

از کجا معلوم که اگه من الان بگم بهش، اونم سینک نشه با من؟

منتظرم رتبه کنکورم بیاد و بعد برم بهش پیام بدم؟

و اون موقع بگم، ببین محمدعلی، من بخاطر تو اینجام. 

ولی اینکار چندش اوره. 

"ببین این بخاطر توعه!" 

محمدعلی همچین ادمی نیست قطعا. اون به فکرخودشه، حس میکنم. 

دیروز داشتم فکر میکردم، محمدعلی با تمام خاص بودنش، ممکنه از mystry I و ماجرا خوشش بیاد و من خیلی نامحسوس از دور حواسم بهش باشه؟ 

و جالبه دارم فکر میکنم حتی همین دوست داشتن هم برای خودمه بیشترش. میدونم اون انقد بالغ هست که نیازی به کسی نداشته باشه. اما واقعا این دوست داشتن، از روی ترحم مزخرفه مزخرف!! 

دیروز که اینستاشو رو دیدم، دیدم که چقدر تونستم چیزایی رو از صفحه ش بخونم که قبلا وقتی اینستا داشتم، نمیتونستم. 

با تمام بیش از حد اوپن بودنش، این کشش چندساله بهش، دقیقا جای سواله. دارم سعی میکنم علاقه م بهشو بذارم یه گوشه و از توانایی های ادم خوانی بفهمم جز باحال بودن، چه کاراکترای دیگه ای داره؟ 

میدونم اهل معناست. عمق نگره، اما خیلی به فیزیک ادما نگاه میکنه، یادمه وقتی دیدمش خیلی به گردنم نگاه میکرد، پس خیلی اهل رابطه جنسی باید باشه، بیش فعاله چون خیلی کار میکنه، اهل خوشی و شادیه، دنبال خنده، تو چشماش میبینم یه جاهایی ضعف داره، بشدت محبتو از چشماش میخونم، بشدت!! ،عاشق مطرح شدنه، کمالطلبه و به دنبالش ممکنه دروغ بگه، خودبزرگبینی توی عکسای قدیمیش به چشم میخوره، بشدت زیرکه، خشم هم توی چشماش دارم می بینم، دنبال هیجانه، هولی شت، توی چشماش می بینم یکیو دوست داره(اگه میپرسین چطوری می بینی، خودمم نمیدونم، فقط درست درومده اکثرا این پیش بینیام)، نه دارم میبینم عاشق معماست، 

لعنتی من چرا چیز منفی ای اونقد نمی بینم؟؟؟ 

خدایا منو موز کن!! فقط حس علاقه و جذابیت ازش ساطع میشه 😹😹

(میدونین، بدبختی اینجاست وقتی کسی رو دوست داریم فکر میکنم بی نقص ترین ادم دنیاس. من این اشتباه رو میندازم دور و اخرین باری که اتفاق افتاد با اون اکس هست.) 

بازم تلاش میکنم، اسکنش میکنم الان. 

مشکل معده داره-_- چاکرا سومش خیلی بزرگه

توی قلبش یه ناراحتی داره. یه چیزی احتمالا استرسی ناراحتی ایه. نه دیگه وجدانم اجازه نمیده فوضولی کنم. 

خب همین فیزیکیا بسه. البته خیلی تابلوعه که چاکرا 3 ش مشکل داره، (وی یه طوری خودشو توجیح میکنه) 

ما اجازه نداریم بی اجازه ادما رو اسکن کنیم. و قطعا هم محمدعلی دوست نداره که کسی اینکار رو بکنه. 

ولی واقعا اینکه جز خوبیاش چیزی توی چشمم نیست، بده. 

من میخوام همه چیو ببینم. 

من میخوام ظرفیت همه چیو داشته باشم

من دیدم همه رو بغل میکنه، سیگار میکشه، به گردنم نگاه میکنه.. محمدعلی فیزیکیه و شکی دراین نیست، جاه طلبه مطمئنا. باشه. از دور میتونم بررسی کنم، 

میتونم حس کنم وحدس بزنم خیلی خیلی خیلی جاه طلبه. و 100براش فقط معنی میده. 

خب ایا من بخاطر اینکه به چشم اون بیام، فقط بخاطر این دارم پیش میرم؟ نه قطعا! ولی صادقانه دارم می بینم اینم قاطی خواسته هامه. 

آدمی به گندگی اون رو خواستن، عین قماره. البته جز خواستن اون، من توی زندگی، تنها اشتیاقم به راهمه که دارم بخاطرش میرم جلو. 

من ازدواجی نیستم. میدونم که ادم تعهد نیستم. پس باید حواسمو جمع کنم نگاهم، باورم به علاقه چطوریه. 

ولی یه چیزیو خوب حس میکنم، و اون نهایت راحت بودنم با محمدعلیه. راحتی با برادر نداشته ام، علاقه؟؟ فک کنم همون علاقه جاشو بده به وفا! 

من ازین مطمئنم. حتی وقتی به اینجور راحت بودن باهاش فکر میکنم، هزار برابر ارامش میگیرم. البته چون خیلی ازم بزرگتره. 34 فا**نگ سال!! 

این بهتره. این جور دوستی. ارامش داره. گندش کردم. اینطوری حتی بهترم دارم میخونمش. آره دارم میخونمش،آدم تلخیه علی. عاشق جنگیدن به تمام معناعه، ولی دوستای توی جنگشو اگ کنارش بعد از مدتتتتها جنگیدن بمونن، دوست داره، این قدرتش از کجا میاد؟؟ 

لازمه گاهی پسرمون علیو پاکسازی کنم؟ استادم باشه میگه نه! 

خودم هم چون مطمئن نیستم کاری نمیکنم. چون آلردی، تارهای اتریمون به هم وصله. هر وقت وقتش شد، خودم میفهمم. 

الان دارم میفهمم اون خواب چه معنی ای داشت. اینکه من الانه که دارم اون ارامش ارتباط برادرگونه ورفاقتو باهاش حس میکنم چقدر ربط داشت به خوابم!!! اینطوری میتونم حس کنم رها بودن چقدر خوبه وقتی تکیه گاهت یه تصویر از یه شجاعت باشه.. 

ایلوژن!!! 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۳۷
  • Sekai desu

اینکه تازه فهمیدم آزمایشگاه بیوشیمی تایم 12 هم داره، یعنی خسته نباشی دلاور!!

خرداد هم به حول قوه الهی پرونده آزمایشگاه بسته میشه و من سر راحت بر بالین میذارم💚آخ زندگی. چقدر منتظر این لحظه بودم که نگران نشستن سر کلاسای اوت او لایف زیست نباشم. خیلی خر بودم خدایی.. خیلی. اشکالی نداره... 

اماااا

 

و محمدعلی،محمدعلی، محمدعلی... 

هیع ای پسر!

امیدوارم یه روز بهت بگم در کراش مزخرفی که ازت داشتم مخم خازن سوزوند. :))

ولی خیلی به خودت افتخار میکنی، باعث جون گرفتن انگیزه های یه نفر شدی. نه؟

خیلی هم سیگار دوست داری؟ اما من نه. وقتی به بدنت اهمیت ندی، چطور میتونی خودتو دوست داشته باشی. 

ولی علی، تو واقعا شبیه اون یارو نیستی؟ مگه همه شبیه هم نیستن؟ من خیلی حس میکنم هستن. همه آدمها شبیه همن. شایدم تو شبیه اون اکس باشی. اما میخوام خودمو گول بزنم. اصلا نمیدونم رها کردن کراش بودنت، چی در پی داره و

نه اینکه مهم نباشه، نه. مهمه! قطعا سرم شلوغ تر بشه، لابه لای زندگیم گم میشه، 

اونطوری منم زندگی رو شاید بهتر بفهمم، اینکه واقعا آدمها روح هاشون روح های مشابه رو جذب میکنه؟ یا اصلا میشه تنها موند و بی نیاز از دوست داشتن کسی؟ 

اره، قضیه رو فلسفی کنم،همین کراشی دور، همین اصطلاحا جذب ناخوداگاهت، درس زندگی یادم میده. شاید یادگرفتم به آدما دوباره اعتماد کنم؟ 

بستگی به اینم داره که واقعا بخوام دیدگاهامو تغییر بدم یا نه. 

میگم مملی، 

نکنه کراشی هورمونیه؟ 

هه، دختر. جدی باش ! تو همین الانشم از روی ظاهر جذاب و کاراکتر ات گویینگش جذبش شدی... 

شاید اگه هیچ وقت نمی دیدمت... هیچ کدوم ازین جرات ها رو پیدا نمیکردم

که سعی کنم خودم باشم، 

شاد باشم، 

دنبال چیزی که میخوام برم، 

به خودم باور داشته باشم، 

به نظرت باید ازت تشکر کنم یه روز؟ 

یا نه؟ 

فاصله رو حفظ کنم؟ 

ولی خیلی ممنونتم. خیلی. 

کاش یه روز بتونم جز کراشی بودن، باهات واقعا دوست بشم! 

حس خوبی بهت دارم. بنظرم شجاعی. در برابر خودت. چون رهایی محمدعلی. 

فا* ایت، از عشق متنفرم. از ضعفش. 

کاش میشد دنیا قبل از اینکه منجی ش بیاد، 

بمب اتم توش نترکه. 

هووف خدایا. یه کاری کن آرامش بگیرم. من میدونم اینا همش بخاطر بهاره. 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۱۷
  • Sekai desu

یادمه پروداکتیو ترین زمانهایی که داشتم، یه روتین به شدت قوی داشتم، تاثیرگذاری زیاد و فراغ از انسان ها... 

خسته ام کرد. خیلی زندگی کاملی بود. 

با کمال نمیسازم انگار 

ولی چیزی که دارم میفهمم اینه، خیلی کامل بودن و زندگی فوق العاده ای داشتن، شخصیتمو یه جوری میکنه که هنوز نمیتونم بفهمم با چیش مشکل دارم..

مسئولیت کلیشه یه چیز موفقه.همه ادمای آن تایم و مثلا موفق یک جورن. ازش میترسم. 

نمیخوام مثه همه ادمای دیگه زندگی کنم و بمیرم. مثه یه دختر ایرانی. 

حماسی قشنگتره؟ هوم؟

برای همینه ازش فرار میکنم. 

مخصوصا توی ایران که اگه مخصوصا توی خانواده سنتی به دنیا اومده باشی و محله اس سنتی از تهران زندگی کنی،انگار داستان زندگیت یه کلیشه فیلمفارسی میشه.

برای همینه غرب برام بُت شده. 

چقدر جالب که اینو تا همین الان هضم نکرده بودم. 

برای همینه از زندگی درست دوری میکنم........ 

میخوام برم ازینجا. 

خیلی دلم میخواد برم.

میرم فا**گ کارمو انجام میدم و یه برنامه درست حسابی میریزم براش. نمیشه اینجور

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۱۶
  • Sekai desu

دقت کردین پشه ها چقدر زیاد شدن؟ امروز دوتاشونو کشتم. جالبه اینا اصلا خونخوار نیستن. البته چندشناکه انقدر دقت کردن بهشون ولی خب دیدم خونی توی بدنشون ندارن.

یاد اون پادکستی افتادم که میگفت برزیل داره کلی پشه مفید پرورش میده. که واقعا با این چندین و چندسال غرق بودن توی دنیای ژنتیک و بیولوژی فهمیدم دستکاری ژنتیکی روی حیوانات اصلا مثبت نیست. حالا اگه پشه باشه داستان خیلی ترسناکتر هم ممکنه بشه. نمیدونم، شاید هم سلاح بیولوژیک نیست و فقط بخاطر هوای مرطوب اردیبهشته. 

الانم دوتاشون دارن اینجا مدام پرواز میکنن و به هیچ سوی واقعا!

 

خیلی این چند روز میگم محمدعلی!

از اون خواب شروع شد. خواب دیدم توی انقلاب یه فروشگاه داره که مادرش و برادرش دارن میگردونن فروشگاه رو. این برای من واقعا هضم نشده ست علاقه م به چیزی یا کسی توی خواب صدبرابر بشه. مگر اینکه بتونم به این فکر کنم که الان مثلا محمدعلی توی سختی داره میگذرونه، یا مثلا نشسته و نیم ساعت توی پیجم مشغول بوده و نگاه میکرده و خلاصه فکرش درگیر بوده و اصطلاحا پرتال باز کرده. هرچی هست یه زمین لرزه ملایمه، که گاهی شدید میشه. 

اصطلاحش از آهنگهای aurora وام گرفتم. دلم میخواد وقتی دارم این اهنگارو گوش میدم، دستامو باز کنم و کل اکباتان برقصم. هرچند امروز در شرف این کار بودم و دیدم یه پیرمرد از اکباتان دنبالم میکرده. یه پیرمرد اسکلتون! :))) 

 

البته الان نسبت به قبل خیلی خیلی فکر علی محو شده و راحت شدم. اگه حوری جان بود میگفت، شیطانه. اما من احتمال میدم یا واقعا پوچه یا بذر فکری کاشته شده توسط خانوم سمیه ست و ازونجایی که مدیونش کردم روم کار انرژیک بکنه، ممکنه نباشه

اما نهایتا با اینستاگرام لاگین نشده ام، نتونستم پیجشو ببینم و دیداری با پیج علی داشته باشم. اما تونستم اکانت تلگرامشو پیدا کنم و خب:) نگرانم واقعا اتفاقی براش افتاده باشه. اما فرضا اگرم باشه، به من چه؟ کلی لینک داره این بشر😹😹 و البته داف 🙄

روز عجیبی بود. نشستم و بی دلیل توی مترو گریه کردم. خیلی بی دلیل. و اصن نمیخوام تحلیلش کنم. دل تنگ ادمی از جهان، شاید. 

فکر محمدعلی م فقط برای الهام و انگیزه ست که بهم وارد شده. 

 

امروز موقع برگشت از دانشگاه، جهان برام یه شکل دیگه بود. البته قبل از قهوه خوردن. دیگه نباید قهوه بخورم. واقعا اون کافئین ش و خودش بران سم شده. گاد هلپ! 

ما توی یه دنیای مجازی زندگی میکنیم. دنیا پیش چشمم خیلی عجیب و سریع بود. انگار حس کردم مرگ نزدیکه. یه طوری بود امروزم. میخوام بیشتر مدیتیت کنم، باید متعادل شم. نمیشه این شکلی. 

 

دلم میخواد دانشگاه تموم شه و دیوانه وار زندگی کنم. نه فکر کسی باشم، نه کسی فکر کنه توی کفِشَم. نه هیچی. با خونم فقط به چیزایی که میخوام جامه واقعیت بدم. همین 

اوه، نه. دلم تاتر رفتنم میخواد. میذارم جایزه برای تابستون بعد لانچ :) 

ای مملی، چه کردی، وات د هل. از مخم برو بیرون همون یه ذره ت بسه.

گاد! 

وات ار یو دویینگ اگزکلی؟ ؟

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۱۶
  • Sekai desu