ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

اون دختر مبینا نامی بود، گفتم پروژه شو انجام دادم، روز به روز به بیشعور بودنش بیشتر پی میبرم.

اول دروغاش معلوم میشد، 

الان هم بیشعوریش

وسط کلاس انلاینم سه بار زنگ زد، 

چقدر این ادم نمی فهمه، که پشت خط دارم بهش میگم کلاس دارم الان، بازم حرفشو ادامه میده. نشون میده چقدر خودخواهی داره. نفهم میگم وسط رایتینگ و کلاسم، یه عذرخواهی هم نمیکنه ادبی نشون بده. قشنگ مشخصه چجور خانواده ای هم داره. ازش خوشم نمیاد اصلا. 

این جور آدما فکر میکنن چون هزاری دادن، بقول مربیم خوب حرفی زد، بنده زرخرید گیر آوردن. 

نه مذهبش درست و حسابیه نه شعورش

آخ دلم میخواد به کل از زندگیم بلاکش کنم دختره رو. ازون اول ام حس خوبی بهش نداشتم. کاش وسوسه پولش نمی‌شدم براش کار انجام بدم. هرچند حلاوتش عظیم بود:))) 

توروخدا قبل از اینکه مذهبتونو قوی کنین، قبلش اخلاقتونو درست کنین. بعدش مذهب خودیه خود جاری میشه درونتون

یعنی برگرده سه شنبه شب سرم خراب شه، واقعا دیگه برنمی تابم. 

دوست رو از منطقه ای برگزینید که هم محله ای خودتون یا بالاتر از خودتون باشه. من توی این بیستو خورده ای زندگیم ندیدم کسایی که منطقه مرکز به شرق و جنوبن ازشون دوست خوبی دربیاد برام. 

دوشنبه گوشیمو افلاین میکنم. 200 تومن دادن قدر 500 تومن کار گرفتن.

با اینا بیشتر ازاین در ارتباط باشم، میترسم یهو قاطی کنم یه چیزی بهش بگم ناراحت شه. یه بار دیگه زنگ بزنه، شیلنگو رو وا میکنم دختره پررو رو. 

قدر نخود شعور نداره

من فلفل میریزم تو حلقم دفعه بعدی با کسی که تو نگاه اول ازش خوشم نیاد، get along کنم

اعصابم نصفه شبی. 

مونده تو دلم

بذار ارائه شونو تموم بکنن. توی روی این دختره، کاراشو به روش میارم. خدایا یه سمیرای دریده ای درون من ایجاد کن به این آدمهای بیشعور نشون بدم هرغلطی بخوان نباید بکنن. 

و خدایا

نمیخوام دیگه ببینمش. 

من مطمئنم انقدر نفهمه، سر کارای فارغ التحصیلیشم ره به ره به من زنگ میزنه

فقط هفته دیگه به روش میارم و حسابی تلافی میکنم و بلاک و تمام!! 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۴
  • Sekai desu

بخاطر کودکیمه. 

فقط چاکرا یک نامتعادله(و سه)، ((و کمی بقیه ش)) 

وگرنه همون خودآزار کودکیمم که داشت با مدرسه و درس و قس علی علی هذا خفه میشد ولی با این حال خوشحالترین بود.

کی فردا گرامر بخونه، ورک حل کنه، از ریدینگ سوال دربیاره، و خلاصه ش کنه.

اصلا دلم نمیخواد دوباره غیبت کنم، سر 400 فریکینگ تومن؟

نه. 6 و نیم بلند میشم انجام میدم.☀️🤞🍀

ریلمو عوض کنم چطوری پرکار شم!!

راستی شاید باورتون نشه، 

استاد بیوانفورماتیکشون بهشون وقت داد

حالا ببینم بازم میتونم پروژه بگیرم یا نه

ولی لافلان، خیلی سخته طراحیش

فکر کن یک میلیون ژن بهت دادن باید 40 تا دونه نوکلئوتید رو با رعایت فلانقدرز اصول دربیاری.. انگار 1 میلیون دونه پازل داری... 

ولی هیچ وقت هیچ وقت، فکرشو نمیکردم توی pcr دستی بر اتش پیدا کنم که یاد بدمش😻خوشحالترینم

انقد پشت سیستم بودم نماز نخوندم 🙄

جالبه امروز چقدر یاد محمدعلی افتادم با این که سرم شلوغ بود😑

من میخوام یه چی دیگه بخونم ولی خودآزاری بیولوژی رو دوست دارم

باید از یه جا دیگه ارضا بشه این حس مازوخیس(ز)م.

خداوندا راهی، نگاهی 😘

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۵
  • Sekai desu

طراحی پرایمر مخصوص یه ژن یا یهmRnaاصلا کار آسونی نیست. حداقل هوش مصنوعی اونقدری به این درایت نرسیده، که البته احتمال میدم نذاشتن توی این مساله دخالت بکنه، که خودش نمیتونه رگولاتورهای پرایمری رو تنظیم کنه و یه پرایمر خوب تحویل بده. براش باید مثه آب خوردن باشه. واللللا🙄

امروز ازون روزهایی بود که دلم میخواد هرچه سریعتر بخوابم و به دست فراموشی بسپرمش. و اگه تمرینهای آرامبخش صبح زودم نبود، منم مثل همدانشگاهیم میپاشیدم. بات دتس اوکی. ما آدمیم. نه بالاتر، نه پایین تر. 

 

یه پسر کرد داریم توی دانشگاه خیلی دوسش میداشتم. لباس کردی سنتی میپوشه و میاد دانشگاه. همیشه وقتی می دیدمش سلام احوال پرسی رو داشتیم. توی این هفته منتها، بهش سلام کردم یا ندید، یا سعی کرد خودشو بزنه به ندیدن. اسمشم یادم نیست. ولی یادمه اوایل گشایش از کرونا، توی واتساپ برام یه گلی چیزی فرستاد. من کردها رو بسیار بسیار دوست میدارم. حتی اگه مثل اون باشه. 

و فهمیدم چه اقتصاد و فرهنگ فروپاشیده مون، چه دوران پساکرونایی و عصر ظاهر پرستی، داره باعث میشه آدما ازون درونْ ترمیمی که توی میان کرونایی شده بودن، دور شن و به سردی پارینه کروناییشون برگردن. 

حتی احساس من نسبت به زیستم جزوشه. 

ولی خب نمیشه هم گفت همه چی قراره برگرده به قبل. بالاخره بها دادیم بابت آگاهیمون. 

من ته دلم آگاهم پرستیژ ژن و غیره و ذلک، منو به سمت رویاهای کودکیم نمیبره. درسته احترام میخره برام. مخصوصا الان و با موقعیتام. 

ولی من هرچی فکر میکنم، دنبال رهایی ام. از یبوست علم. از انجماد دلها به تصور از اختلاف طبقه مجازی از هم. دلم میخواد برام مهم نباشه، موقعیت اجتماعی آدمها. هرچند منو ممکنه ضد جامعه نشون بده، ولی دوست دارم مرتبه دل ادمها رو ببینم تا شاخص اسمشون رو... 

و درحال حاضر، جاجانمیانگ جایزه بعد از دوتا امتحان ترفیوز بیوشیمی و مبانی گیاه رو نخوردم و بخاطر پروژه های مبینا و معصومه تا جمعه صبر میکنم. 

بخدا دیوانه ام. البته الان چون رو در روی افسردگیمم و داره یه کم بهتر میشه، میدونم چون حالم بهتره احساس بهتری به بیولوژی و بیوانفورماتیکو مشتقات بیو دارم وگرنه میدونم همش جفنگیات برخواسته از حس جاه طلبیه.

نمیخوام گول بخورم با این احساس جدیدم بهش. 

حالمم بهترازاین شه،باید دور کنمش. 

فعلا شب بخیر🐇

  • ۱ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۷
  • Sekai desu

برنامه ام اینه بعد از امتحانها واقعا یه پارتی اتمام لیسانس بگیرم. 

ژنتیکی که با چه داستانهایی شروع شد و آخر سر هم علاقه ام به ژن مخصوصا ژنتیک انسانی از بین رفت و جاش به خود سلولی علاقه مند شدم. درست مثه اینایی که سنتی مزدوج میشن و اخر از هم راه شون خوششون میاد. البته من با عشق اومدم تو این راه، عشق به پرستیژ ولی خب یه چیز خیلی جذاب(ژژذاب) تر برام پیش اومد.

راجع به محمدعلی هم همین بود. 

راستی من فهمیدم دوتا اسم هست که تا العان، مقبولم واقع شده و دیدم هرکسی این اسمو داره به احتمال 80 درصد شخصیت مورد علاقه منهم داره. یکیش محمدعلیه، اون یکیشو نمیگم🐇

اصلا همه محمدعلیا خوبن. محمدعلی فروغی، محمدعلی کلی، محمدعلی کشاورز، محمدعلی شاه... :))))

 

والا-_-

خلاصه، با عشق اومدم با دلتنگی دارم ترکش میکنم. 

و نگفتم که من استاد آمارمونو اتفاقی دیدم شنبه😂😂واقعا وحشتناک بود سرکلاسش نرفتم-_-

استادمون گفته برنز کردن توی انرژیها اختلال ایجاد میکنه، وگرنه خودم برنز میکردم پودر شی استاد-_-فکر کنم فهمیده بهش کراش زدم😊اصلن هم مهم نیست. من کراش دانشمند دوست نمیدارم 😇

فردا صبح زود کلاس دارم. حقیقتا باید برم هرجوری شده:))

سه شنبه هم قول دادم به مبینا پروژه بیوانفورماتیکشونو انجام بدم. 

ولی واقعا ازین دختره خوشم نمیاد. خیلی یه طوریه. فضوله. پارسال زنگ زد بهم ازم بپرسه آشنا دارم توی دانشگاه کارشو انجام بدم!! بخدا از خودم تعجب میکنم که باهاش هنوز در ارتباطم. تازه چادری هم هست😂🤦

گفته نفری بالای صد تومن حساب میکنن و این اولین باریه که از دانشم دارم پول درمیارم😂😂بشدت زیرپوستی عروسی گرفتم ولی خب، کار کاره دیگه.

این خانوم و معصومه نامی، جفتشون خیلی جالبن. قبل از عید پروفایلشون برام بسته بود بعد که یکم باهاشون صمیمی تر شدم، باز کردن و مثه خل وضع ها دوباره بستن. واقعا کار چیپ و سبکی بود این کار. 

جالب اینجاست تا العان دوبار کارهای خاله زنک طور مبینا رو به روش اوردم و هردوبار با دروغ ماست مالی کرد🙄

دوست دارم بهش بگم کارشونو انجام نمیدم ولی خب چون قول پول رو دادن، وقت میذارم روش. خداروشکر بعد از سه شنبه اینا رو نمیبینم و واقعا امیدوارم تا ابد خدا این ادمها رو ازم دور نگه داره. 

وقتی به روش اوردم که پروفایلتونو بستید، گفت نه!! توی کانتکتامی!

جدا چرا به یه نفر دروغ میگین ملت؟؟ طرف مگه نمیفهمه؟؟

الله اکبر-_-

نمیدونم واقعا. یه درسی هم که گرفتم این بود که با چادریا دوستی نکنم. 

با روشنفکر نماهای اُوِرت هم همینطور. 

😂🤦فکرشو هم نمیکردم روزی برسه بهم پیشنهاد طراحی پرایمر بدن😂

دارم وسوسه میشم. 

کاش استادشون بهشون بیشتر وقت بده که چندتا پروژه دیگه هم قبول کنم 🤦😂😂

  • ۲ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۶
  • Sekai desu

امروز خیلی گریه کردم. نابجا خوردم. با صبر نبودم. و البته حق هم داشتم، چون به ناحق زده شدم. ولی بازم من یه طرف تنها بودم. 

نابجا بود. انگار روز بر من تنگ بود. بابامم ناراحت کردم. خیلی. قرار نیست سنش بالاتر رفته بیشتر اذیتش کنیم. من هنوز موندم در عرصه عصیانم.

شاید واقعا نباید چهارچنگولی به بابام بچسبم. 

من به چشم خیلی اعتقاد دارم. البته چشم هم یه استعاره ست. ممکنه شما رو، ما رو ندیده مورد آسیب انرژی قرار بدن. که بهش میگن، حملات انرژیک. میتونه آدمی رو از پا دربیاره اگر هاله ضعیف باشه یا چاکراها نامتعادل باشن. 

من هم مثل هر دختر بیست و چند ساله دیگه ای، توی فامیل مورد قضاوت هستم. و عموم که میدونم حسود هست، قطعا وضعیت خانواده ما رو برنمیتابه. 

وقت نداشتم چند مدتی، سپر درست کنم برای خودم و بابا و خواهر. امروز نباید اینطور میشد و آسیب میدیدیم. 

هنوز هم میخوام گریه کنم. باید نماز هم بخونم. قرآن هم بخونم. تا پاکسازی بیشتر اتفاق بیفته. علاوه بر اینکه باید سپر هم مداوما درست کنم و پاکسازی هم انجام بدم برای همه.

امتحانام زودتر تموم بشن، میتونم  هر شب پاکسازی کنم خانواده رو. 

خیلی پشیمونم از رفتارم امروز. کاش بلند میشدم و میومدم توی اتاق گریه میکردم. یه فکری میکردم و سعی میکردم بعدش بخوابم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۴۱
  • Sekai desu

چون جزو شدید الکراشهام و عادت دارم کلاس ساعت 10 رو نرم :))

دیدم استاد آمارمون برنز کرده و کراش شده بچه م. خیلی م کوله ولی استایلش دنبال درس و دانشه. درس و دانش بد نیستا، ولی  به نظرم یبوست آوره -_-

دوست دارم فردا صبح پاشم بخاطر "توی استاد" بیام سرکلاس آمار😂

خطاب به خودم:بس نیست انقدر کراش داشتن، خجالت بکش-_-

خجالت که نمیکشم. فقط کالم داون :)) واقعا دوست دارم تمومش کنم این بازیه کثیفو. واقعا برای خودم مسخره شده ظرافت هارو دیدن و همونا رو بزرگ کردن-_-خب که چی؟ برنز کرده؟ چشاش مثه بچه هاست؟اهل فیلمه🤩؟ لباس چهارخونه سفید میپوشه؟ گردنبند میندازه؟ درسته تپله ولی دلنشینه؟؟ 

خیلی خری دنیا. اصلا خود خر، مصدری...

لازمه حتما یه جدایی و کاتی دیگه اتفاق بیفته تا تو آدم شی:))

فکرمیکردم کار هورمونها فقط توی بهاره. الان تابستونه دیگه تقریبا. چه خبرتونه؟؟؟ چه خبرتونه؟؟؟؟

محمدعلی، زززززز (که فهمیدم بچه مو گرفته بودن-_-)، بگم؟؟ خودم میرم خجالت میکشم دیگه. بس است دیگر!

چرا احساساتی میشی وقتی تهش جداییه ای خخخخخخررررر! سو وات؟؟

همه عین همن! آدم باش! فققققط دوست باش دوست! اینطوری لذتبخش تره :-) اینطوری تو میفهمی داری چیکار میکنی👌🏻بالاخره تهش خودتی و خودت. تا ابد. پس خودت باش، برای خودت. علاقه افسانه ست، دوستی موندنی. آفرین دختر💚🍀

خب اینم از یادگیری درس امروز

فردا احتمالا 75درصد اگه بدونم حضورغیاب براش مهم نیست نمیرم. قول هم میدم جمعه بخونم درسشو. جذاب شدنم برای عمه ش/دیگران 😎👌🏻

میشن کامپلیتد :))))))

و من الله توفیق

اوصیکم 🤞

  • ۱ نظر
  • ۰۶ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۴
  • Sekai desu

سر زده بودم به خونه عمه، 

تی وی ایرانشون وصل بود، 

توی یه برنامه درجه چند یه منتقد این حرف سنگین رو زد، 

که حسین منزوی، شاعر، از پاره کردن و خط زدن سطور شعرهاش نمیترسید. 

گفت، خط بزن اشعارت رو. 

میگفت،از قول حسین منزوی، من 40 بیت غزل میگم، 30 تاش رو خط میزنم. نترس از خط زدن.

راست میگفت. چشمه جوشان، نگران از بین رفتن چند قطره نیست🤞🍀

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۴
  • Sekai desu

نگار 9 شب زنگ زد گفت فردا میاد اکباتان همو ببینیم. هرچند خیلی مهمم نیست بیاد یا نیاد. نمیدونم چرا حس میکنم با اون اکس دیوانه م در ارتباطه و میخواد بیارتش. چون بعد از هربار معاشرت با نگار، اون ابله خودشو یه طوری نشون داده. خیلی بی دل و جربزه ست درهرصورت. 

با یه مشاور حرف زدم. تا الان چرا خودم مطمئن نشده بودم افسردگی دارم و همش انکارش میکردم؟؟؟ واقعیت اینه افسردگی دارم. و چون اینطور شده بعد از سوگواری، میخوام مثه 1400 م زندگی کنم.

همش حس میکنم چاره من مهاجرته. احساس می‌کنم این کشور در مریض کننده ترین حال خودشه. و اگه میخوای نیفتی بمیری، باید بدَوی. مثل اسب بدَوی. 

من از دویدن خاطره بد ندارم، برعکسش. فقط حالم خوب نیست. نه این حالم بده. مسیرهای ذهنی منفی تو مغزم پره. حالا دارم حال ریحانه رو میفهمم... قضاوتش کردم و دچار شدم. 

مشاور بهم گفت قرص کمک میکنه و مثل کاتالیزوره. مشکلی با قرص خوردن ندارم اگه چاق نشم. ولی دوست داشتم، و کمال طلبیم اینو میگه که خودم رُس خودمو بکشم تا برگردم به یه دنیای خیلی باانگیزه تر،فعال تر. 

من تا وقتی اون کاری که میخوامو نکنم، همینم. ادامه دنیای 1400 م از وقتی شروع میشه که اون سبک زندگی خودشو داشته باشه. صبح ها، ظهر تا عصر، و شبها، هرکدوم یه روتین.

حداقل 150 هزار تومن رو دور نریختم. فهمیدم، افسردم بدون اینکه کلنجار برم باهاش. و فهمیدم باید با خودم روبه رو بشم. با اضطرابی که منشاش بشدت زنده ست. 

من نمیخوام بجنگم دیگه. نمیخوام بجنگم برای مهاجرت، برای شدن، برای ایکس، برای ایگرگ... 

میخوام فقط باشم. 

 

کی حالم خوب میشه؟ چه بشه حالم خوب میشه؟

میدونم چی. 

نمیدونم چطور. 

ولی دارم میجنگم. میجنگم امیدوار باشم.

اگه نجنگم، بدتر میشم. همونی میشم که امثال طالبان میخوان. 

اصلا نمیدونم چه برنامه با ریشه ای بریزم!

مشکل من خانواده بشدت سنتیمن. مادری که فکر میکنه منتظره دخترشو بگیرن و پدری هم نمیدونه دخترش چرا انقدر دوسش داره.

مشکل من (( خونه )) ست.

چاره ش اعلام پایان (دخترخوب بودن) ه.

یه دختر مورد پسند بودن، 

اونم به تدریج میفهمم چطوری.

  • ۵ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۱
  • Sekai desu

زنده بودن در هرجایی از بدن، یه حس متفاوت رو موجب میشه. 

مثلا با سر که بهش فکر میکنم، یه چیز عجیبیه. یه بُعد همیشه ی خدا حیرت انگیز که این جمله توی مغزم مدام در این حالت تکرار میشه:((اینجا دقیقا کجاست؟))

با قلب که تجربه ش میکنم، میشه:((یه بانک از احساساتی که از گذشته تا بحال با خودم حمل میکردم و بعضا یه سری احساس احتمالی  به آینده.))

با شکم که بهش فکر میکنم، میشه :(( یه بخش بدون حس که ازش حس فشار میکنم و البته معده ام انگار میگه گشنشه :)))))

واقعا از شکم، یه حس کامپیوتر واری به زندگی دارم. هنوز نمیتونم زبونشو بفهمم.

و با پاهام، یه گرمای بسیار عجیبی رو حس میکنم. شاید یه جور امید که از پاهام حس میشه. یه جور حس آمادگی قبل از دویدن توی مسابقه. یه حس خوبیه.

برای همینه میگم حس امید از ریشه میاد، ریشه ماها هم پاهای ماست. 

ولی هنوز شکم رو درک نمیکنم. مثل یه پل بتنی خاکستری حسش میکنم. برای همینه امیدی که از پاهام حس میکنم به قلبم کم میرسه. 

شما ها هم با چشم های مختلف از اعضای بدنتون به جایی که توش هستید نگاه کنید. 

*+امیدوارم بتونم این حیرت رو در مواقع عادیم از زندگی، تافت بزنم و نگه دارم. حس باحالیه. 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۲۵
  • Sekai desu

باید یادم باشه فهمی که از زندگی میفهمم، با اون مفهومی که سعی میکنم حفظش کنم برای امتحان، 

دنیایی فرق داره

فهم و آگاهی رو نباید مثل درس دانشگاه و مدرسه دریافت کرد وخوند.

نقطه

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۰
  • Sekai desu