ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

مطلب صدم

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

نگار 9 شب زنگ زد گفت فردا میاد اکباتان همو ببینیم. هرچند خیلی مهمم نیست بیاد یا نیاد. نمیدونم چرا حس میکنم با اون اکس دیوانه م در ارتباطه و میخواد بیارتش. چون بعد از هربار معاشرت با نگار، اون ابله خودشو یه طوری نشون داده. خیلی بی دل و جربزه ست درهرصورت. 

با یه مشاور حرف زدم. تا الان چرا خودم مطمئن نشده بودم افسردگی دارم و همش انکارش میکردم؟؟؟ واقعیت اینه افسردگی دارم. و چون اینطور شده بعد از سوگواری، میخوام مثه 1400 م زندگی کنم.

همش حس میکنم چاره من مهاجرته. احساس می‌کنم این کشور در مریض کننده ترین حال خودشه. و اگه میخوای نیفتی بمیری، باید بدَوی. مثل اسب بدَوی. 

من از دویدن خاطره بد ندارم، برعکسش. فقط حالم خوب نیست. نه این حالم بده. مسیرهای ذهنی منفی تو مغزم پره. حالا دارم حال ریحانه رو میفهمم... قضاوتش کردم و دچار شدم. 

مشاور بهم گفت قرص کمک میکنه و مثل کاتالیزوره. مشکلی با قرص خوردن ندارم اگه چاق نشم. ولی دوست داشتم، و کمال طلبیم اینو میگه که خودم رُس خودمو بکشم تا برگردم به یه دنیای خیلی باانگیزه تر،فعال تر. 

من تا وقتی اون کاری که میخوامو نکنم، همینم. ادامه دنیای 1400 م از وقتی شروع میشه که اون سبک زندگی خودشو داشته باشه. صبح ها، ظهر تا عصر، و شبها، هرکدوم یه روتین.

حداقل 150 هزار تومن رو دور نریختم. فهمیدم، افسردم بدون اینکه کلنجار برم باهاش. و فهمیدم باید با خودم روبه رو بشم. با اضطرابی که منشاش بشدت زنده ست. 

من نمیخوام بجنگم دیگه. نمیخوام بجنگم برای مهاجرت، برای شدن، برای ایکس، برای ایگرگ... 

میخوام فقط باشم. 

 

کی حالم خوب میشه؟ چه بشه حالم خوب میشه؟

میدونم چی. 

نمیدونم چطور. 

ولی دارم میجنگم. میجنگم امیدوار باشم.

اگه نجنگم، بدتر میشم. همونی میشم که امثال طالبان میخوان. 

اصلا نمیدونم چه برنامه با ریشه ای بریزم!

مشکل من خانواده بشدت سنتیمن. مادری که فکر میکنه منتظره دخترشو بگیرن و پدری هم نمیدونه دخترش چرا انقدر دوسش داره.

مشکل من (( خونه )) ست.

چاره ش اعلام پایان (دخترخوب بودن) ه.

یه دختر مورد پسند بودن، 

اونم به تدریج میفهمم چطوری.

  • ۰۲/۰۳/۰۴
  • Sekai desu

نظرات (۵)

چقدر این حس و افکار منفی روی مخ آدم هست.وقتی نشستی،راه میروی،داری کاری را میکنی،جایی هستی..از در ودیوار میرزن تو کله ات و هی باهاشون میجنگی.افکاری که خودت را از درون مثل موریانه میخورد و توام مخ اطرافیانت را میخوری..تقصیر این افکار منفی را گردن کی بندازیم؟ خودمون یا شرایطی که باز خودمان برای خودمان ساختیم؟..امان از دستشون

پاسخ:
مخ اطرافیان رو میخورم؟؟
منظورت اینجاست؟من اینجا برای خودم مینویسم. :-) 

دنبال گردن نگشتم. مشکل رو همون که هست دیدم. واقعیت اینه ما قربانی قربانی ها هستیم. هم اثر محیط سرجاشه، هم مسئولیت فردی توی خلق زندگی. درست میگی :-
اما یه چیزایی هم در دست ما نیست. 

نه بابا.من هم از نگاه خودم  دارم به این افکار منفی نگاه میکنم.الان چندبار متن را خواندم و اصلا توش مخاطبم تو یا نقد پستت نبود.دارم میگم همه ما آدم ها یک جوری اسیر این افکار منفی هستیم.افکاری که مثل خوره و موریانه از درون خودمان را میخورد و تحت تاثیر این افکار ممکنه با اطرافیان بحث کنیم و بهشون غر بزنیم و.....با دلایلت هم موافقم.هم خودمان و هم محیط دلیل این افکار هستیم

من اصلا منظورم تو نیستی.اینجا وبلاگ تو هست و هرچی دوست داری،حقت هست که بنویسی.این من خواننده هستم که اگر وبلاگت را برای خواندن انتخاب کردم،پس حق نقد کردن،ندارم

پاسخ:
پس عذر میخوام اگه سوتفاهم ایجاد کردم. منم چندین بار خوندم ولی میدونی، هرکدوممون بخاطر شرایطمون یه دیدی داریم. من قبلنا که بهتر بودم از لحاظ روحی میگفتم به دوستم، خب برو برای فلان کارت این کار رو بکن. ولی الان دارم میفهمم، واقعا توی شرایط شبه افسردگی، نمیتونی حرکتی از پیش ببری مگر با واقعا یه انرژی الهی.
نمیدونم حقیقتا فرق بین نقد و قضاوت رو خودمم. ولی دیدم وقتی یه خصلت بدمو به روم میارن، بعد ازینکه ناراحت میشم بهش فکر میکنم. یکه تاز نمیشم که نه این خصلت رو ندارم. شاید بهتر بود توی ریپلای قبل میگفتم شرایطمو توضیح میدادم. اما مگه کم دغدغه داریم که بخوام ازت خودتو جام بذاری؟
حقیقتا هم به این رسیدم که خودم تا حد بزرگی شرایط رو به این سمت کشوندم. اما هرچی فکر کردم دیدم، واقعا چاره ای نداشتم. 
خلاصه سوتفاهم شد پس. 🍀
امیدوارم خودت خوب باشی

اشکال نداره.قطعا فن نوشتاری من هم از دیدگاه تو یک جاهایی اشتباه بوده و خب میشه گفت دونفرمون اشتباه برداشت کردیم و این وسط تقصیر کسی نیست..اره یک وقتایی خیلی توی وبلاگم غر میزنم و به خودم میگم این مخاطب بنده خدا چه گناهی کرده؟ولی بعدش میگم خب اگر اینجا ننویسم،کجا بنویسم؟ننویسم ونگم که خفه میشوم..متاسفانه این روزها آدم احساس میکنه بابت شرایط جامعه و دنیا همه یه شبه افسردگی دارند.و هیچ کس حوصله گوش دادند را نداره.و خب این بده و سرموان رو گرم چیزهای مجازی کردیم...{امیدوارم این بار فن نوشتاریم منظورم را رسانده باشه}

پاسخ:
ممنونم ازت
بابت درکت،امیدوارم غرق نور در زندگیت بشی
میدونی، من همیشه ی خدا گوش شنوا بودم ولی خودم سنگ صبوری نداشتم اونطوری که میخواستم. تقصیر کسی هم نیست بقول ت. 
زندگی دچار شدنه،همینه.
برای همین نیومدم از یه جا ب بعد توی زندگی، همه چیزو خیلی تعریف کنم. همه حوصله شون سر میره و همونطوری که گفتی جامعه ظرفیت روحیش آسیب پذیرتر شده
ممنونم ازت بهار
غرق نور باشی

بابت دعاهای قشنگ ممنون و با حرفهایت کاملا موافقم.یه وقتهایی اینقدر شنیدیم که خسته شدیم از انرژی منفی یک سری از آدمها.من درمورد یک دوست این حس را دارم که نسبت به حرفهایش به قول معروف آلرژی دارم از بس پر نق زدن وناله کرده و دعا میکنم هیچ وقت با حرفهام آدم ها را خسته نکنم.امیدوارم با خدا رفیق باشیم و بمونیم.

پاسخ:
من هم دعا میکنم خداوند کلاممون رو سرشار از خودش بکنه.
و الهی آمین 

الهی آمین.

ان شاءالله

پاسخ:
😂😂
همانا
بعد فکر کن برای بچه ها کار انجام میدن، خیلی ساده س طراحی پرایمر ازشون 300 هزار تومن ناقابل میگیرن. اگه استادش وقت بده من بهشون 200 تومن یا 150 پیشنهاد میدم😎😂
سپاس بیکران از نوری که هستی

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.