ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

این مرحله از زندگیم غیرقابل پیش بینی بود، 

وقتی که به کل از مبینا رد شدم، 

و صبورتر هم شدم، 

از یه ناراحتی از دیروزم  رد شدم، 

فهمیدم ددلاین 31 جولای بوده، 

و الان یه بابایی از گروهمون چسبیده یه جورایی پیشنهاد دیت بهم داده و خیلی وقیحانه میگه:بیا و ایتس اوکی فیزیکال تاچ هم باشه!

:)))) 

کدوم بیابونی سرمو بذارم؟؟ 

و من از نگرانی اینکه مدام بهش جواب ندم، 

تلگرامو دیر به دیر باز میکنم. 

کاش روی پیشونیم مینوشتن، این دختره رو ول کنین پی زندگی خودش باشه... 

البته یه جوری جمش کردم

اما امیدوارم هیچ وقت اون کسی که بهش کراشی ندارم، بهم پیشنهاد نده، علی الخصوص* تو ایران. 

 

از طرفی هم بابا و مبینا از وقتی اومدن جفتشون حساس تر شدن، قشنگ مشخصه چاکراهاشون آسیب دیده از اون عمه بی وجود آشغالم. دلم میخواست جوری دهنشو صاف میکردم که دیگه جرات نمیکرد کمتر از گل به خانواده ما بگه. و اینکارو میکنم، به مرور زمان دهنشو صاف میکنم، و خدا میدونه چقدر دارم خودمو کنترل میکنم بیشتر ازین قضاوتش نکنم زنیکه گوه رو. 

من مطمئنم خدا داره صبرمو امتحان میکنه که ببینه چقدر رد میدم

تازه خلاصه مقاله ای که باید برای علی میفرستادم نفرستادم:)

یه کار دیگه هم هست که باید هرچی زودتر انجامش بدم و دتس ایت. 

 

فقط خدا بخیر بگذرونه این محرم صفرو. 

میشینم قرآن میخونم 

و امشب که هیچی 

ولی باید حتما مطالب انرژی درمانی رو مرور کنم و درمانشون کنم

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۲
  • Sekai desu

دلم میخواد intensively زندگی کنم، 

زندگی خیلی فراتر از اونیه که ما داریم غصه دغدغه های ایرانی بودنمونو میخوریم

زندگی همون رویایی زمان نوجونیمونه

 

دلم میخواد؛

یه جایی توی اروپا باشم، 

اجاره مو به موقع پرداخت کنم، 

کارهایی که میخوام* رو داشته باشم، 

صبحهای زود بلند شم و ورزش کنم، 

تحصیلمو اونطوری که میخوام داشته باشم، 

خوشی** هامو داشته باشم، که سفر کنم، معاشرت کنم، قهوه بدون کافئین که نه، یه نوشیدنی بخورم معده م هلاک نشه، 

و به این فکر کنم، گاد دم ایت، چقدر من خر بودم که زودتر این سبک زندگی رو شروع نکردم، 

 که چقدر این دنیا بهمون بدهکاره بچه ها!! 

بازم شکر. 

راستی چون معلوم نیست چی میشه، داشتم فکر میکردم که کار فریلنس، خیلی هم کول نیست وقتی رو برنامه نیستم. دلم میخواد توی یه آزمایشگاه ،نه کار ازمایشگاهی، کار تحلیلی بکنم، کار تو آزمایشگاه رو فعلا دوست تمیدارم و ازش زده شدم تا ببینم مودم چه شکلیه، که برام سابقه بشه.

میدونم خودمو بکشم براش، پیدا میشه، ولی از خودم مطمئن نیستم که به اندازه ای کافی باشم... چون کار تحلیلی توی خونه یا افیس خیلی کول تره، ازمایشگاه خیلی هم تحفه جان نطنزی(؟؟) نیست،

یه چیزی میشه دیگه، الان نمیخوام بهش فکر کنم. 

منم که میام از دغدغه هام مینویسم و حس میکنم ایتس اعصاب خورد کن و ادامه ندم

انی وی، 

شبتون بخیر

محرم هم به ائمه خوب خودم و شما خوبان (بهرام رادان هم رفت قاطی مرغا-سلطان پراکنده نویسی) تسلیت

باشد در پناه الهی باشیم

  • ۲ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۰۵
  • Sekai desu

چندوقته بخاطر پی ام اس احتمالا کلا بهم ریختم،...

ولی انگار گذاشتم بعد از مهاجرت و رخت بستن از این جغرافیایی که همه فارسی حرف میزنن، زندگی کنم. 

الان رامسرم، رطوبت در حد وحشتناکیه طوری که ورق کاغذ، یا ورقای کتابم اونقدری نم گرفتن که سنگین شدن... طوری که خیلی تشنه ام نمیشه در حدی که تهران بودم:))

یکی توی همین بلاگ، نوشته بود که 90 درصد مشکلات با پول حل میشه و چقدرم راست و واقعی و درعین حال تلخ!

پول باشه مهاجرت هست، آینده با کمترین نگرانی هست، بی احترامی نیست... 

حتی شواف هم نیست. حداقل برای اون یه سری آدمی که یادشون نرفته ارزش هاشون رو. ارزش نه اون عرزش، یعنی چیزایی که به شرایط زمان تغییر نکنن، مثل انگیزه ای که یه شب میخوابی فردا صبحش حسش میپره. 

ارزش تعهد میاره که صبحا ورزشت رو انجام بدی. به اینکه به آرزوهات پایبند بمونی. 

حداقل ارزشم باور به اینه که پشت اعمالم، علت باشه و بی دلیل کپی نباشم. 

من خوشحالم تو کل زندگی جز یه تجربه رابطه اشتباه،که بزرگترین افسوسم بعد از تکیه به آدمهای ناشناخته، خودمو با آدمهایی محک نزدم که بدون توقف، عمل میکنن صرفا،بهم یاد داد تنهایی اتفاقا یه فرصته. 

اما دلم میخواد اولین کاری که میکنم، زندگی توی یه محیط سالمتر باشه. جایی که باورام به خاطر واقعا هیچ دلیلی دستکاری نشه، 

من باور دارم هر کاری که همه میکنن، میتونه درست نباشه، 

باور دارم چون همه رابطه عاطفی(که الان فقط بازگشایی جنسی برای مردممونه و با حرص داره این امتحان میشه🙂) دارن اگه من ندارم، چیز نرمالیه. 

اگه چون همه عمل جراحی بینی میکنن و من نمیکنم، چیز نرمالیه. 

من باور دارم ظواهر گویای تمام و کمال واقعیتا نیستن، 

همونطوری که یکی با ظاهر ساده ممکنه درونش پر از تاریکی باشه

احتمالش هست یکی با ظاهر غلیظ و اگزجره شده، درون ساده ای یا حتی پیچیده ای داشته باشه... 

این یعنی میدونیم که در جهان احتمالاتیم.

این یعنی دونه دونه ی ما آدمها کپی نیستیم، یعنی دنیای عالم راسته دوزی نشده تا همه عین هم باشن

این یعنی توی فرد، باید تلاش کنی تا آدمها رو و انواع بودن ها رو بشناسی. و این قشنگه. هیجان انگیز و چالش زاست. 

 

  • Sekai desu

من اصولا سریالای ایرانی رو از وقتی که با مامان فصل مشترک ایجاد کردم ، نمی بینم

 

اما آکتـــور یه جنس دیگه س. همه عناصرش دست به دست هم داده ، تا اون حس نوستالژی و جریان و خلق رو ایجاد کنه.

اینطوری که از اول تا آخرش رو انگار سر کلاسهای اول دبستان با تمام حواس و بودنم، هستم و 

وقتی که تیتراژ پایانی ش پخش می شه. من لای نُت ها گم میشم... شاید ده بار از اول پلی ش می کنم از بس شاهکاره این موزیک کلاسیک 

 

نوش روحـــتون

 

http://bayanbox.ir/info/7419256331346084053/Serial-Actor-Payani-320

 

 

  • Sekai desu

من توی یه جهان موازی با فرض اینکه تا سن راهنمایی ام همین تجربه های الانم در همین جهان رو داشتم میبودم،

همین دنیا با همین خانواده و علی ذلک، 

ولی به جای تجربی خوندن میرفتم هنرستان، 

هنر میخوندم.کنکور هنر میدادم و یه رشته هنری توی دانشگاه قبول میشدم، نقاشی. کلی توی این رشته می جوشیدم. تا اونجا که میتونستم "خلق" میکردم. توی دوره لیسانس هم توی ایران کار میکردم و درس میدادم. 

برای ارشدمم از ایران میرفتم ، مثلا ژاپن . یا اروپا .اونجا تدریس میکردم و درس هم میخوندم.

 هر چیزی که دست و پامو بسته بود و دور میریختم و به یه جهان بینی شجاعانه و عمیق می رسیدم تهش. خوشحال بودم و معاشرت های عمیق میداشتم.خفه می کردم خودمو توی چیزی که میخوام، هنر.

برای دکترا میرفتم آمریکا زندگی کنم و سعی میکردم با آرتیستهای خیلی خفن لینک بشم.

توی این مدت دو تا رابطه جدی با آدمهای پخته ای می داشتم و با یه ایرانیا-اروپایی ازدواج میکردم و سر یکسال یا دوسال از جدا میشدم.

و خیلی سینگل تا 36 سالگی همچنان خودمو خفه می کردم توی هنر، تدریس و روابط (غیرعاطفی) سازنده. 

یه کلبه میگرفتم و به یه کافه تبدیلش میکردم توی سن 45 سالگی. و همچنان دوتا شغل تدریس و آرت م رو میداشتم. 

دنیا رو میگشتم یه وقتایی، هر فصل یکبار سفر خیلی خوب میداشتم. 

هیچ وقت مزدوج نمیشدم و با یه آسیایی مقیم آمریکا توی یه رابطه بسیار بلندمدت میرفتم. هیچ وقت هم بچه دار نمیشدم. 

و جفتمون کافه مون رو اداره میکردیم، گاهی سر کافه بودیم، گاهی تدریس میکردیم، گاهی توی هنر میمُردیم به معنای واقعی(نه که گل بکشیم یا مواد مصرف کنیم)، ورزش میکردیم، معاشرتهای خیلی خوب میداشتیم، گالری ای میزدیم و دوستامونو دعوت میکردیم. یه پت خیلی ناز هم میداشتیم و البته یه خرگوش یا دوتا که جفت باشن از غصه نمیرن. 

 

وقتی هفتاد هشتاد سالمون شد یا دیگه عمرمون به سر رسید، باهم میمردیم، 

توی یه منطقه سرسبز از آمریکا، توی یه تخت پر از گلهای بابونه. 

دوتایی هم یه گالری از خودمون به جای میذاشتیم، که گوشه اش یه کافه هم میداشت. و اثرهای زیادی که اسممونو توی تاریخ یا بخشی از این کره خاکی ثبت میکرد. 

 

هرچند فکر کنم قضیه دوتایی بودنش خیلی رمانتیکه دیگه

اثر سریالهای کره ای :))

اما خب، 

می بینم با هر تصمیم چقدر احتمال جدید و امکان جدید از داستانت به وجود میاد... 

و من قطعا درستش میکنم این مسیر شاید اشتباهو

  • Sekai desu

خب خیلی تفننی رفتم کنکور هنر هم دادم، 

و حقیقتا برای تعریف کردنش یه وقت دیگه ای رو انتخاب میکنم. 

اما

جالبه 

بقیه میخوان بدونن ما چیکار میکنیم، یعنی بعضی، مخصوصا، فامیل چشماشونو فشار میدن از لای در زندگی ما ببینن دقیقا داریم جزیی ترین حرکاتمونو چطوری انجام میدیم! ؟ حاجی جان وا بده!!!!!! 

و من میخوام فراتر از این گوشت و پوست، دنیا رو لمس کنم، یعنی روح از تنم خارج شه،... 

از این زندان تن فراتر

مخصوصا وقتی مثل امروزخسته تر وکوفته تر از هوای آلوده تهرانم. 

(+کاش میشد یه شهری زندگی میکردم جز تهران که انقدر دود نباشه، ولی میشد مردمش هم دوست بدارم. خدایا، به من قدرتی عطا کن، نه به همه ما عطا کن،

تا بتونیم انسانهای صالحی باشیم، زمین رو برای هم، سمی نکنیم.) 

به من قدرتی بده، ازینجا یا برم، یا منو همچونیه درخت تنومند، پرریشه کن، 

نه در خاک، بلکه در هوای خودت

بوس بهت خدا. 

این استرس و عجیب بودن توی برخوردامم ازم بگیر. نفله شدم وقتی خودم میفهممشون ولی دست تغییر ندارم

شب همه بخیر

خدایا شب تو هم بخیر

آرمان یو تو

محمدعلی، جوشش جوانی من😂😂😂،یو تو 

میس یو

  • Sekai desu

سلام وبلاگ عزیزم، و اونایی که لاگها مو میخونین

من آخرین امتحانو که آزمایشگاه جانور بود (البته آخرین امتحان آزمایشگاه) رو دادم و دیگه بعدش سبک ترین آدم بودم.

تو این چندوقت یه جور دیگه هم درآمد کسب کردم(ساچ عه واو با این فعل)، همه چی خیلی بهتر پیش رفت. درسا حتی پیاممو جواب داد بعد از دوروز تاخیری که داشتم برای تکست، که ((بیا همو ببینیم)) 

فکرشو نمیکردم از کانادا برگرده بهم پیام بده ولی خب،داد و حس کردم نمیخواد واقعا ببینیم همو و ازونجایی که اغوشمو به روی اتفاقات باز کردم و گفتم دتس اوکی اینم یه تجربه ست مه دیر یا زود ازش یه چیزی یاد میگیرم، گفتم باشه. ولی ته دلم این بود که خب! من واقعا توی مودی نیستم که ببینمت درسا و البته خودش کارمو راحت کرد و انقدر دیر جواب داد که من چند روز برای سفر اومدم رامسر،روستای خودمون. 

همه چیز خوب بود تا تماس دیشبی مه با عمه سوسن داشتم. خیلی تلاش کردم که فکرمو درگیر فامیل نکنم و کارایی که برای خودم دست و پا کردم ذهنمو تا حد زیادی متمرکز کرده، اما خب، واقعا نمیتونم انکار کنم که حملات انرژیک نداشتن، بلکه داشتن! هرچند خیلی کم رفعش کردم ولی خب، از همین دیشب اثرات انرژیاتشون تشدید شد. هرچند این خود مزید بر علتهای دیگه بود. 

همین امروز فهمیدم که با لیسانس سلولی مولکولی، به وسیله استعداد درخشان نمیتونم فلسفه هنر بخونم. کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا که ن! حتما نباید فقط یک ارشد داشت که! میخونمش فقط به عنوان یک گذار  یه مرحله از باز شدن مغزم. اما خب گویا نمیشه. و به هیچ وجه من الوجوهی ارشد بیولوژی رو از یه دانشگاه آزاد نخواهم گرفت. چون اونقدری پدرم توی این رشته درومد(جز سمینار دادن) که درحد یه ارشد سوز کشیدم! 

دلم میخواست تا یه مدت وارد یه چرخه جدیدی از مطالعات بشم که گرما به زندگیم وارد کنه! و درسته. علوم انسانی با آدم این کار رو میکنه برخلاف علوم تجربی و مهندسی. نمیدونم من حس میکنم یه سرمای خاصی ازین رشته ها ساطع میشه ولی دیدگاه تکاملی باعث شده، چون مدت زیادی با این چیزا سر و کله زدم و برای چشمم آشناست جذب میشم بهش. و حالا که لیسانس با فاصله یه امتحان آمار داره جدا تموم میشه، این حسو میکنم که

عه!!! اَ ،همش همین بود؟؟ 

این جمله قراره میلیارد ها بار توی زندگیمون بدون اینکه عینا تکرارش کنیم، تکرار شه. 

عه همش همین بود؟ 

حتی الانی که من دارم میدوام دنبال پول، یا جایگاه، یا یه آینده با یه پیر شدن معقول

احساس میکنم ابله ترین آدم دنیام که گرم ترین ارزشهامو صرفا دارم به پول میفروشم

من اگه گرسنه بمونم، نمیمیرم. شاید درست نتونم زندگی کنم، چونیه ژن خدانشناس تالاسمی مینور دارم، ولی نمیمیرم

وسط این جاه طلبی و کشش کاذب به رشته ام دوباره سیلی خوردم از اشتباهم قبل از تکرار شدن. 

فقط میخوام یه مدت کوتاه فلسفه و تاریخ بخونم، 

نه برای همه عمر. 

دارم اینطوری خودمو و همه رو گول میزنم که برم سراغ چیزی که میخوام

و فقط توی مرحله)((فعل التزامی)) ( ش نمونم و جدی باشم

هرچند قبلا فلسفه مغزمو به فریکینگ دیوانه بودن واشت سوق میداد، اما الان ابزار عرفان شرقی از پوچی ش نجاتم میده. 

به خودم میگم خب! الان فلسفه خوندی، یا تاریخ...، چیزی ازش قراره دربیاد؟؟ 

سوال از بیخ و بن اشتباهه و من نمیفهمم اشتباهه! 

همین نبودن پول لقد میزنه تا عقب بری ولی اونجایی به حقیقت میرسی که از خودت بپرسی "الان اگه دکتر بشم پولدارم؟؟" و میفهمی راه حلی که تورو پولدار میکنه یا حداقل به یه رفاه نسبی می رسونتت، از قضاوت بقیه نشات نمیگیره.

دوست ندارم بالای سر قبر خواسته هام زندگی کنم. من حتی اگه الان دکترا بگیرم، توی شصت سالگی کمتر کسی براش مهمه من چند سالگی دکترا گرفتم، یا حداقل اون کسی که ارزشمنده و اصطلاحا سرش به تنش می ارزه و اگاهه براش مهم نیست من در چه سنی دکترا گرفتم، 

چون آگاهی به زمانبندی جهان و کائنات خودش نشونه و بخشی از اینه که تو در زمره آگاهان هستی. 

حالا مبینا رو یادتونه؟ همون دختر چادری که وقتی ازش حرف زدم، گفتن چادریا مگه بدن و فلان؟ نه عزیزم، من چادری با اخلاق هم دیدم، داشتم میگفتم، مبینا چندروز پیش پیام داد که نمره من چند شده خودش ‌18 ونیم شده. حقیقتا انقدر ی ازدیدن نمراتم میترسیدم که اموزشیار رو باز نکردم، ولی ازین حرکتش عصبی شدم و باز کردم و دیدم 20 شدم. 

الان من به این بشر میگفتم! چه واکنشهایی پشت سرش بود؟؟ 

و اصلا مگه چقدر مهمه که به من پیام بده و علی هذا؟؟ 

خلاصه گذاشتم آدم بده من باشم و بهش بعد از دوسه روز سین کردن، گفتم " خوبه که. "

دوباره پرسید "چند شدی؟" 

جواب ندادم این دفعه. یعنی بدون سین کردن، پاک کردم. چون حتی اگر هم جواب میدادم و راستشو میگفتم، حرف وحدیثاش شروع میشد. اگر دروغ میگفتم، جهان خودمو لکه دار میکردم، ولی کم ضررترین راهم ایگنور کردنش بود. و مطمئنا فهمیده که نمیخوام بگم چند شدم. اینطوری برای خودشم بهتره. و برای خودم. 

هنوزم جواب درسا رو ندادم انقدر روزهام تند میگذره، سبک ولی پر از کار ریز و درشت، و وقتی شب میشه، نمیدونم واقعا چراغا رو خاموش میکنم یا نه... فکرمو خاموش میکنم یا نه.. 

اما انی وی، 

خوشحالم که گهگاه از حقیقت سیلی میخورم تا اشتباهی نرم. 

یه سال وقت کافی ایه برای هرکاری، کنکور، یا هرچی. 

 

خدایا

ممنونم ازت 

 

  • Sekai desu

امتحان آز بیوشیمی متابولیسم داشتم. در کل ترم جز در شرف شهیدشدنم با معرف گلوکز و فهمیدن اینکه معرف A یعنی کارخونه نمیخواد ما بفهمیم توی معرف چی هست، دستاورد دیگه ای توی این آزمایشگاه نداشتم.

ساعت1:11 شب.

چون درحال حاضر در pms به سر میبرم، حال نداشتم با مترو برم زرگنده و طبیعتا از اسنپ استفاده کردم. البته ماشین نبود، تپسی گرفتم. یه اقای ترک سرتا پا سفید پوش اومد و سوار شدم. حالا من هم سرتاپا سیاه پوشیده بودم(و باید در روزی نه چندان دور چندتا گل یا هرچی روی بدوزم روی این مانتو ازین یه دست سیاهی دربیاد /:)

شروع کرد به شوخی کردن همینکه نشستم، منم اعصاب نداشتم! فکرم درگیر امتحان و آینده و غیره بود. این بشر انگار خودش از دسته آدم هایی بود که اهل یوگا، مدیتیت، یعنی به کل فلسفه شرق و هند بود. کلی منو خندوند با کارها و ادای بانمکش، انقدری حال خوب کن بود که بعد ازینکه پیاده شدم، اون نور و گرما و تلفیق رنگ سبز درختا و آسمون و نور خورشید برام بهشت می نمود به معنای واقعی. انقدر که این آدم حرفهایی رو زد که میدونیمشون ها، اما نمیخوایم بهش فکر کنیم. خلاصه گفتم به خودم کاش حرفاشو ضبط میکردم

با لهجه ترکی بانمکش، کلی مسخره بازی درآورد، و از خدا حرف میزد. گفت: خدا میگه بنده من، تو نگران هیچی نباش.

میگفت:ما از خدا فقط باید بزرگ و زیاد بخوایم، اینکه چطوری باشه، اش، دست ما نیست، اگه ما میدونستیم چطوری که وضعمون خیلی بهتر ازین بود.چطوریشو اون میدونهرو خودش جور میکنه

بهش نمیخوردا! اینکه مثلا خیلی خداشناس یا مذهبی باشه،

ولی از رنگ سفید شلوار و لباسش فهمیدم اهل انرژیه.

میگفت: خدا دستتو میگیه دخترم نه مچتو.

شکرگزار باش درهرحالتی، آدمها رو ببخش، به حرف بقیه نکن، دنیا رو هرطور ببینی همون بهت میگرده.. 

میگفت:خدا توی قلب ماست، نه توی مغزما

میگفت:همینطوری برو به یه نفر در طول روز کمک کن، ببین چقدر حالت خوب تر میشه

گفت،  قضاوت نکن

اصلا اون چهل دقیقه ای که توی راه بودم فانگار مدیتیت کردم. کلی خندیدم، کلی بهم نشون داد عشق رو. خوشحالی رو که شکلی از خداست

چقدر دلم برای حرفاش تنگ میشه. 

نکته جالب این بود که شبش، فاطمه بهم پیام داد و گفت مدیتیت دوقلب رو انجام داده و ازم تشکر کرد که با این مراقبه اشناش کردم.

و من صبح امروز پیامشو دیدم، و پشمام ریخت

روزای زیادیه من اعداد رند میبینم، مداااام

و یه روز با این مود، سوار تاکسی میشم و حرفایی میشنوم که به عمق جونم میشینه، قشنگ وجودم چسبید به ته کائنات 

و فرداش دوستم پیام میده مراقبه کرده و منم یاد حرف اون اقاهه میفتم که بهم گفت کد ها (منظورش همون نشونه ها) رو دست کم نگیر

و نهایتا امروز بعد از مدتها مراقبه کردم، خیلی تاثیر نداشت، روز اوله و خب توی روزای pms  که طبیعیه.

شایدم دعای خیر مبینا(همون کارفرماهای پروژه بیوانفورماتیکم:))) عه.

سه شنبه از خر شیطون پایین اومدم و باهاشون همراه بودم، 20تومنشم بهشون برگردوندم لعنتم نکن و حلال باشه:)))

اره ما اینیم!! فیس فیس فیس-_-😂😂🐥

هرچی بود کابوس ندیدم از هفته پیش. 

بازم یاد حرف آقای یانگ(سفیدپوش) افتادم که گفت کسی که نمی بخشه انگار داره زهر رو خودش میخوره...

خدایا شکرت

راستی داشتم فکر میکردم محمدعلی هرچند اغوش رایگان هدیه میده، ولی اگه میخواست خیلی لاشی باشه،میرفت توی مدلینگ!! کارشو ادامه میداد. پس اونم معناگراست و قضاوت به دور ازش

انی وی، عشقم را از دور بهت بچه ام، با آرزوجانت خوش باش. 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۴
  • Sekai desu

 


اقتصاد باد سهمگینیه که داره منو به جهت دیگه ای می کشونه

آما

شاید پوستم کنده شد توی این رشته و توی 50 سالگی یه ون خریدم و قهوه سرو کردم...و دیگه به هیچی فکر نکردم.. شدم یکی مثل تسلا با کبوتراش(نه درحد اون زرنگ) 

 بقول ارسطو:

وات تو دو! 

وات نات تو دو! 

جاست گاد نوز:))) 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۱۸
  • Sekai desu

من تازگیا یه چیزی فهمیدم. ما آدما خیلی فرمولامون سادست، مثلا اگه از یه چیزی برای یه بار بدمون بیاد، با تکرارش، ازش خوشمون میاد. 

و دیدم چیزی که باعث شد من اینجا باشم، جایی بین دوست داشتن، دوست نداشتن زیست، بین دیدن خودم توی عنوان بیولوژیست یا دیدن خودم در X،

همون دیدن بود. همون هر روز تصور کردن بود. یعنی اون موقع زندگی رو فقط همین میدیدم، به دلایل گوناگون( حالا که مهم نیست دلایلش)

ولی رمزش همون دیدنه، تصور کردن. جالبه اینو توی کتابهای به اصطلاح بقیه زرد انگیزشی گفتن، ولی وقتی خودت به حقیقتش پی میبری اون چیزی نیست که کتابا نوشتن. 

10 سال تمام من خودم رو توی چنین مسندی می دیدم. درحالیکه میرفتم کنگره و هیچچچچچی متوجه نمیشدم. هرجایی بودم همین بود. صرفا میخوندم. ولی یه چیز عجیب اتفاق افتاد این بهار. اون هم فهمیدن این چیزایی که توی آخرین ترم داشتم میخوندم بود. و البته از پارسال شروع شد این درک کردن به معنای واقعی. طوری که این ترم سرکلاس خودم تحلیل میکردم. Pcr رو فهمیدم، نخوندم. اپی ژنتیک رو فهمیدم، فیزیولوژی رو فهمیدم، حتی بیوشیمی که وصله ناجور شیمی به زیسته، فهمیدم. اینا منو مردد کرد. فهمیدم میتونم من هم! حالا به خاطر استرسم ممکنه 20 ی که بقیه میارنو 16 یا 17 بیارم. ولی قدرت تحلیلم چندین برابر شده.و اگه کم خونیم اجازه بده، نکست لول هم نشون میدم. 

راستشو بگم، میترسم. که این راهو رها کنم چون حس میکنم من اگه اونX رو تجربه نکنم، تا اخر عمرم پشیمون میشم. چون تازگیا توی کره، ژاپنی که سالها عاشقانه دوستش داشتم و دوستش دارم، خودمو تصور میکنم...

من از وقتی رفتم این چند روز پیش خونه عمه اینها، و وقتی از ارشدم سوال کردن، و براشون تعریف کردم که نه امسال شرکت نکردم،توی انگیزه هام دچار تردید شدم. میدونم اونها نمیخوان موفقیت منو ببینن، و شاید انرژی اونها هم تاثیرگذاشته باشه.

ولی خب این حس تردید، و شک از روی چشم یا هرچی که هست، رو حل میکنم. 

اما دلم میخواد خدا هم نشونم بده گرگ وار نزیستن، هیچ ایرادی نداره.

الان انتخاب با منه با چه تصویری از اینده خودم زیست کنم،

و چون هفت خوان رستمو پشت سر گذاشتم، بقیه اش اسون تره تا ارشدمو توی کشور دیگه بگیرم، همونجا کار کنم، و لایف گز آن

اما شک کردم، 

تنها چاره ش اینه همونقدری که خودمو پاره پوره کردم سر زیست، سر X بکنم. 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۰
  • Sekai desu