سلام وبلاگ عزیزم، و اونایی که لاگها مو میخونین
من آخرین امتحانو که آزمایشگاه جانور بود (البته آخرین امتحان آزمایشگاه) رو دادم و دیگه بعدش سبک ترین آدم بودم.
تو این چندوقت یه جور دیگه هم درآمد کسب کردم(ساچ عه واو با این فعل)، همه چی خیلی بهتر پیش رفت. درسا حتی پیاممو جواب داد بعد از دوروز تاخیری که داشتم برای تکست، که ((بیا همو ببینیم))
فکرشو نمیکردم از کانادا برگرده بهم پیام بده ولی خب،داد و حس کردم نمیخواد واقعا ببینیم همو و ازونجایی که اغوشمو به روی اتفاقات باز کردم و گفتم دتس اوکی اینم یه تجربه ست مه دیر یا زود ازش یه چیزی یاد میگیرم، گفتم باشه. ولی ته دلم این بود که خب! من واقعا توی مودی نیستم که ببینمت درسا و البته خودش کارمو راحت کرد و انقدر دیر جواب داد که من چند روز برای سفر اومدم رامسر،روستای خودمون.
همه چیز خوب بود تا تماس دیشبی مه با عمه سوسن داشتم. خیلی تلاش کردم که فکرمو درگیر فامیل نکنم و کارایی که برای خودم دست و پا کردم ذهنمو تا حد زیادی متمرکز کرده، اما خب، واقعا نمیتونم انکار کنم که حملات انرژیک نداشتن، بلکه داشتن! هرچند خیلی کم رفعش کردم ولی خب، از همین دیشب اثرات انرژیاتشون تشدید شد. هرچند این خود مزید بر علتهای دیگه بود.
همین امروز فهمیدم که با لیسانس سلولی مولکولی، به وسیله استعداد درخشان نمیتونم فلسفه هنر بخونم. کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا که ن! حتما نباید فقط یک ارشد داشت که! میخونمش فقط به عنوان یک گذار یه مرحله از باز شدن مغزم. اما خب گویا نمیشه. و به هیچ وجه من الوجوهی ارشد بیولوژی رو از یه دانشگاه آزاد نخواهم گرفت. چون اونقدری پدرم توی این رشته درومد(جز سمینار دادن) که درحد یه ارشد سوز کشیدم!
دلم میخواست تا یه مدت وارد یه چرخه جدیدی از مطالعات بشم که گرما به زندگیم وارد کنه! و درسته. علوم انسانی با آدم این کار رو میکنه برخلاف علوم تجربی و مهندسی. نمیدونم من حس میکنم یه سرمای خاصی ازین رشته ها ساطع میشه ولی دیدگاه تکاملی باعث شده، چون مدت زیادی با این چیزا سر و کله زدم و برای چشمم آشناست جذب میشم بهش. و حالا که لیسانس با فاصله یه امتحان آمار داره جدا تموم میشه، این حسو میکنم که
عه!!! اَ ،همش همین بود؟؟
این جمله قراره میلیارد ها بار توی زندگیمون بدون اینکه عینا تکرارش کنیم، تکرار شه.
عه همش همین بود؟
حتی الانی که من دارم میدوام دنبال پول، یا جایگاه، یا یه آینده با یه پیر شدن معقول
احساس میکنم ابله ترین آدم دنیام که گرم ترین ارزشهامو صرفا دارم به پول میفروشم
من اگه گرسنه بمونم، نمیمیرم. شاید درست نتونم زندگی کنم، چونیه ژن خدانشناس تالاسمی مینور دارم، ولی نمیمیرم
وسط این جاه طلبی و کشش کاذب به رشته ام دوباره سیلی خوردم از اشتباهم قبل از تکرار شدن.
فقط میخوام یه مدت کوتاه فلسفه و تاریخ بخونم،
نه برای همه عمر.
دارم اینطوری خودمو و همه رو گول میزنم که برم سراغ چیزی که میخوام
و فقط توی مرحله)((فعل التزامی)) ( ش نمونم و جدی باشم
هرچند قبلا فلسفه مغزمو به فریکینگ دیوانه بودن واشت سوق میداد، اما الان ابزار عرفان شرقی از پوچی ش نجاتم میده.
به خودم میگم خب! الان فلسفه خوندی، یا تاریخ...، چیزی ازش قراره دربیاد؟؟
سوال از بیخ و بن اشتباهه و من نمیفهمم اشتباهه!
همین نبودن پول لقد میزنه تا عقب بری ولی اونجایی به حقیقت میرسی که از خودت بپرسی "الان اگه دکتر بشم پولدارم؟؟" و میفهمی راه حلی که تورو پولدار میکنه یا حداقل به یه رفاه نسبی می رسونتت، از قضاوت بقیه نشات نمیگیره.
دوست ندارم بالای سر قبر خواسته هام زندگی کنم. من حتی اگه الان دکترا بگیرم، توی شصت سالگی کمتر کسی براش مهمه من چند سالگی دکترا گرفتم، یا حداقل اون کسی که ارزشمنده و اصطلاحا سرش به تنش می ارزه و اگاهه براش مهم نیست من در چه سنی دکترا گرفتم،
چون آگاهی به زمانبندی جهان و کائنات خودش نشونه و بخشی از اینه که تو در زمره آگاهان هستی.
حالا مبینا رو یادتونه؟ همون دختر چادری که وقتی ازش حرف زدم، گفتن چادریا مگه بدن و فلان؟ نه عزیزم، من چادری با اخلاق هم دیدم، داشتم میگفتم، مبینا چندروز پیش پیام داد که نمره من چند شده خودش 18 ونیم شده. حقیقتا انقدر ی ازدیدن نمراتم میترسیدم که اموزشیار رو باز نکردم، ولی ازین حرکتش عصبی شدم و باز کردم و دیدم 20 شدم.
الان من به این بشر میگفتم! چه واکنشهایی پشت سرش بود؟؟
و اصلا مگه چقدر مهمه که به من پیام بده و علی هذا؟؟
خلاصه گذاشتم آدم بده من باشم و بهش بعد از دوسه روز سین کردن، گفتم " خوبه که. "
دوباره پرسید "چند شدی؟"
جواب ندادم این دفعه. یعنی بدون سین کردن، پاک کردم. چون حتی اگر هم جواب میدادم و راستشو میگفتم، حرف وحدیثاش شروع میشد. اگر دروغ میگفتم، جهان خودمو لکه دار میکردم، ولی کم ضررترین راهم ایگنور کردنش بود. و مطمئنا فهمیده که نمیخوام بگم چند شدم. اینطوری برای خودشم بهتره. و برای خودم.
هنوزم جواب درسا رو ندادم انقدر روزهام تند میگذره، سبک ولی پر از کار ریز و درشت، و وقتی شب میشه، نمیدونم واقعا چراغا رو خاموش میکنم یا نه... فکرمو خاموش میکنم یا نه..
اما انی وی،
خوشحالم که گهگاه از حقیقت سیلی میخورم تا اشتباهی نرم.
یه سال وقت کافی ایه برای هرکاری، کنکور، یا هرچی.
خدایا
ممنونم ازت