ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

من توی یه جهان موازی با فرض اینکه تا سن راهنمایی ام همین تجربه های الانم در همین جهان رو داشتم میبودم،

همین دنیا با همین خانواده و علی ذلک، 

ولی به جای تجربی خوندن میرفتم هنرستان، 

هنر میخوندم.کنکور هنر میدادم و یه رشته هنری توی دانشگاه قبول میشدم، نقاشی. کلی توی این رشته می جوشیدم. تا اونجا که میتونستم "خلق" میکردم. توی دوره لیسانس هم توی ایران کار میکردم و درس میدادم. 

برای ارشدمم از ایران میرفتم ، مثلا ژاپن . یا اروپا .اونجا تدریس میکردم و درس هم میخوندم.

 هر چیزی که دست و پامو بسته بود و دور میریختم و به یه جهان بینی شجاعانه و عمیق می رسیدم تهش. خوشحال بودم و معاشرت های عمیق میداشتم.خفه می کردم خودمو توی چیزی که میخوام، هنر.

برای دکترا میرفتم آمریکا زندگی کنم و سعی میکردم با آرتیستهای خیلی خفن لینک بشم.

توی این مدت دو تا رابطه جدی با آدمهای پخته ای می داشتم و با یه ایرانیا-اروپایی ازدواج میکردم و سر یکسال یا دوسال از جدا میشدم.

و خیلی سینگل تا 36 سالگی همچنان خودمو خفه می کردم توی هنر، تدریس و روابط (غیرعاطفی) سازنده. 

یه کلبه میگرفتم و به یه کافه تبدیلش میکردم توی سن 45 سالگی. و همچنان دوتا شغل تدریس و آرت م رو میداشتم. 

دنیا رو میگشتم یه وقتایی، هر فصل یکبار سفر خیلی خوب میداشتم. 

هیچ وقت مزدوج نمیشدم و با یه آسیایی مقیم آمریکا توی یه رابطه بسیار بلندمدت میرفتم. هیچ وقت هم بچه دار نمیشدم. 

و جفتمون کافه مون رو اداره میکردیم، گاهی سر کافه بودیم، گاهی تدریس میکردیم، گاهی توی هنر میمُردیم به معنای واقعی(نه که گل بکشیم یا مواد مصرف کنیم)، ورزش میکردیم، معاشرتهای خیلی خوب میداشتیم، گالری ای میزدیم و دوستامونو دعوت میکردیم. یه پت خیلی ناز هم میداشتیم و البته یه خرگوش یا دوتا که جفت باشن از غصه نمیرن. 

 

وقتی هفتاد هشتاد سالمون شد یا دیگه عمرمون به سر رسید، باهم میمردیم، 

توی یه منطقه سرسبز از آمریکا، توی یه تخت پر از گلهای بابونه. 

دوتایی هم یه گالری از خودمون به جای میذاشتیم، که گوشه اش یه کافه هم میداشت. و اثرهای زیادی که اسممونو توی تاریخ یا بخشی از این کره خاکی ثبت میکرد. 

 

هرچند فکر کنم قضیه دوتایی بودنش خیلی رمانتیکه دیگه

اثر سریالهای کره ای :))

اما خب، 

می بینم با هر تصمیم چقدر احتمال جدید و امکان جدید از داستانت به وجود میاد... 

و من قطعا درستش میکنم این مسیر شاید اشتباهو

  • Sekai desu

خب خیلی تفننی رفتم کنکور هنر هم دادم، 

و حقیقتا برای تعریف کردنش یه وقت دیگه ای رو انتخاب میکنم. 

اما

جالبه 

بقیه میخوان بدونن ما چیکار میکنیم، یعنی بعضی، مخصوصا، فامیل چشماشونو فشار میدن از لای در زندگی ما ببینن دقیقا داریم جزیی ترین حرکاتمونو چطوری انجام میدیم! ؟ حاجی جان وا بده!!!!!! 

و من میخوام فراتر از این گوشت و پوست، دنیا رو لمس کنم، یعنی روح از تنم خارج شه،... 

از این زندان تن فراتر

مخصوصا وقتی مثل امروزخسته تر وکوفته تر از هوای آلوده تهرانم. 

(+کاش میشد یه شهری زندگی میکردم جز تهران که انقدر دود نباشه، ولی میشد مردمش هم دوست بدارم. خدایا، به من قدرتی عطا کن، نه به همه ما عطا کن،

تا بتونیم انسانهای صالحی باشیم، زمین رو برای هم، سمی نکنیم.) 

به من قدرتی بده، ازینجا یا برم، یا منو همچونیه درخت تنومند، پرریشه کن، 

نه در خاک، بلکه در هوای خودت

بوس بهت خدا. 

این استرس و عجیب بودن توی برخوردامم ازم بگیر. نفله شدم وقتی خودم میفهممشون ولی دست تغییر ندارم

شب همه بخیر

خدایا شب تو هم بخیر

آرمان یو تو

محمدعلی، جوشش جوانی من😂😂😂،یو تو 

میس یو

  • Sekai desu

سلام وبلاگ عزیزم، و اونایی که لاگها مو میخونین

من آخرین امتحانو که آزمایشگاه جانور بود (البته آخرین امتحان آزمایشگاه) رو دادم و دیگه بعدش سبک ترین آدم بودم.

تو این چندوقت یه جور دیگه هم درآمد کسب کردم(ساچ عه واو با این فعل)، همه چی خیلی بهتر پیش رفت. درسا حتی پیاممو جواب داد بعد از دوروز تاخیری که داشتم برای تکست، که ((بیا همو ببینیم)) 

فکرشو نمیکردم از کانادا برگرده بهم پیام بده ولی خب،داد و حس کردم نمیخواد واقعا ببینیم همو و ازونجایی که اغوشمو به روی اتفاقات باز کردم و گفتم دتس اوکی اینم یه تجربه ست مه دیر یا زود ازش یه چیزی یاد میگیرم، گفتم باشه. ولی ته دلم این بود که خب! من واقعا توی مودی نیستم که ببینمت درسا و البته خودش کارمو راحت کرد و انقدر دیر جواب داد که من چند روز برای سفر اومدم رامسر،روستای خودمون. 

همه چیز خوب بود تا تماس دیشبی مه با عمه سوسن داشتم. خیلی تلاش کردم که فکرمو درگیر فامیل نکنم و کارایی که برای خودم دست و پا کردم ذهنمو تا حد زیادی متمرکز کرده، اما خب، واقعا نمیتونم انکار کنم که حملات انرژیک نداشتن، بلکه داشتن! هرچند خیلی کم رفعش کردم ولی خب، از همین دیشب اثرات انرژیاتشون تشدید شد. هرچند این خود مزید بر علتهای دیگه بود. 

همین امروز فهمیدم که با لیسانس سلولی مولکولی، به وسیله استعداد درخشان نمیتونم فلسفه هنر بخونم. کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا که ن! حتما نباید فقط یک ارشد داشت که! میخونمش فقط به عنوان یک گذار  یه مرحله از باز شدن مغزم. اما خب گویا نمیشه. و به هیچ وجه من الوجوهی ارشد بیولوژی رو از یه دانشگاه آزاد نخواهم گرفت. چون اونقدری پدرم توی این رشته درومد(جز سمینار دادن) که درحد یه ارشد سوز کشیدم! 

دلم میخواست تا یه مدت وارد یه چرخه جدیدی از مطالعات بشم که گرما به زندگیم وارد کنه! و درسته. علوم انسانی با آدم این کار رو میکنه برخلاف علوم تجربی و مهندسی. نمیدونم من حس میکنم یه سرمای خاصی ازین رشته ها ساطع میشه ولی دیدگاه تکاملی باعث شده، چون مدت زیادی با این چیزا سر و کله زدم و برای چشمم آشناست جذب میشم بهش. و حالا که لیسانس با فاصله یه امتحان آمار داره جدا تموم میشه، این حسو میکنم که

عه!!! اَ ،همش همین بود؟؟ 

این جمله قراره میلیارد ها بار توی زندگیمون بدون اینکه عینا تکرارش کنیم، تکرار شه. 

عه همش همین بود؟ 

حتی الانی که من دارم میدوام دنبال پول، یا جایگاه، یا یه آینده با یه پیر شدن معقول

احساس میکنم ابله ترین آدم دنیام که گرم ترین ارزشهامو صرفا دارم به پول میفروشم

من اگه گرسنه بمونم، نمیمیرم. شاید درست نتونم زندگی کنم، چونیه ژن خدانشناس تالاسمی مینور دارم، ولی نمیمیرم

وسط این جاه طلبی و کشش کاذب به رشته ام دوباره سیلی خوردم از اشتباهم قبل از تکرار شدن. 

فقط میخوام یه مدت کوتاه فلسفه و تاریخ بخونم، 

نه برای همه عمر. 

دارم اینطوری خودمو و همه رو گول میزنم که برم سراغ چیزی که میخوام

و فقط توی مرحله)((فعل التزامی)) ( ش نمونم و جدی باشم

هرچند قبلا فلسفه مغزمو به فریکینگ دیوانه بودن واشت سوق میداد، اما الان ابزار عرفان شرقی از پوچی ش نجاتم میده. 

به خودم میگم خب! الان فلسفه خوندی، یا تاریخ...، چیزی ازش قراره دربیاد؟؟ 

سوال از بیخ و بن اشتباهه و من نمیفهمم اشتباهه! 

همین نبودن پول لقد میزنه تا عقب بری ولی اونجایی به حقیقت میرسی که از خودت بپرسی "الان اگه دکتر بشم پولدارم؟؟" و میفهمی راه حلی که تورو پولدار میکنه یا حداقل به یه رفاه نسبی می رسونتت، از قضاوت بقیه نشات نمیگیره.

دوست ندارم بالای سر قبر خواسته هام زندگی کنم. من حتی اگه الان دکترا بگیرم، توی شصت سالگی کمتر کسی براش مهمه من چند سالگی دکترا گرفتم، یا حداقل اون کسی که ارزشمنده و اصطلاحا سرش به تنش می ارزه و اگاهه براش مهم نیست من در چه سنی دکترا گرفتم، 

چون آگاهی به زمانبندی جهان و کائنات خودش نشونه و بخشی از اینه که تو در زمره آگاهان هستی. 

حالا مبینا رو یادتونه؟ همون دختر چادری که وقتی ازش حرف زدم، گفتن چادریا مگه بدن و فلان؟ نه عزیزم، من چادری با اخلاق هم دیدم، داشتم میگفتم، مبینا چندروز پیش پیام داد که نمره من چند شده خودش ‌18 ونیم شده. حقیقتا انقدر ی ازدیدن نمراتم میترسیدم که اموزشیار رو باز نکردم، ولی ازین حرکتش عصبی شدم و باز کردم و دیدم 20 شدم. 

الان من به این بشر میگفتم! چه واکنشهایی پشت سرش بود؟؟ 

و اصلا مگه چقدر مهمه که به من پیام بده و علی هذا؟؟ 

خلاصه گذاشتم آدم بده من باشم و بهش بعد از دوسه روز سین کردن، گفتم " خوبه که. "

دوباره پرسید "چند شدی؟" 

جواب ندادم این دفعه. یعنی بدون سین کردن، پاک کردم. چون حتی اگر هم جواب میدادم و راستشو میگفتم، حرف وحدیثاش شروع میشد. اگر دروغ میگفتم، جهان خودمو لکه دار میکردم، ولی کم ضررترین راهم ایگنور کردنش بود. و مطمئنا فهمیده که نمیخوام بگم چند شدم. اینطوری برای خودشم بهتره. و برای خودم. 

هنوزم جواب درسا رو ندادم انقدر روزهام تند میگذره، سبک ولی پر از کار ریز و درشت، و وقتی شب میشه، نمیدونم واقعا چراغا رو خاموش میکنم یا نه... فکرمو خاموش میکنم یا نه.. 

اما انی وی، 

خوشحالم که گهگاه از حقیقت سیلی میخورم تا اشتباهی نرم. 

یه سال وقت کافی ایه برای هرکاری، کنکور، یا هرچی. 

 

خدایا

ممنونم ازت 

 

  • Sekai desu

امتحان آز بیوشیمی متابولیسم داشتم. در کل ترم جز در شرف شهیدشدنم با معرف گلوکز و فهمیدن اینکه معرف A یعنی کارخونه نمیخواد ما بفهمیم توی معرف چی هست، دستاورد دیگه ای توی این آزمایشگاه نداشتم.

ساعت1:11 شب.

چون درحال حاضر در pms به سر میبرم، حال نداشتم با مترو برم زرگنده و طبیعتا از اسنپ استفاده کردم. البته ماشین نبود، تپسی گرفتم. یه اقای ترک سرتا پا سفید پوش اومد و سوار شدم. حالا من هم سرتاپا سیاه پوشیده بودم(و باید در روزی نه چندان دور چندتا گل یا هرچی روی بدوزم روی این مانتو ازین یه دست سیاهی دربیاد /:)

شروع کرد به شوخی کردن همینکه نشستم، منم اعصاب نداشتم! فکرم درگیر امتحان و آینده و غیره بود. این بشر انگار خودش از دسته آدم هایی بود که اهل یوگا، مدیتیت، یعنی به کل فلسفه شرق و هند بود. کلی منو خندوند با کارها و ادای بانمکش، انقدری حال خوب کن بود که بعد ازینکه پیاده شدم، اون نور و گرما و تلفیق رنگ سبز درختا و آسمون و نور خورشید برام بهشت می نمود به معنای واقعی. انقدر که این آدم حرفهایی رو زد که میدونیمشون ها، اما نمیخوایم بهش فکر کنیم. خلاصه گفتم به خودم کاش حرفاشو ضبط میکردم

با لهجه ترکی بانمکش، کلی مسخره بازی درآورد، و از خدا حرف میزد. گفت: خدا میگه بنده من، تو نگران هیچی نباش.

میگفت:ما از خدا فقط باید بزرگ و زیاد بخوایم، اینکه چطوری باشه، اش، دست ما نیست، اگه ما میدونستیم چطوری که وضعمون خیلی بهتر ازین بود.چطوریشو اون میدونهرو خودش جور میکنه

بهش نمیخوردا! اینکه مثلا خیلی خداشناس یا مذهبی باشه،

ولی از رنگ سفید شلوار و لباسش فهمیدم اهل انرژیه.

میگفت: خدا دستتو میگیه دخترم نه مچتو.

شکرگزار باش درهرحالتی، آدمها رو ببخش، به حرف بقیه نکن، دنیا رو هرطور ببینی همون بهت میگرده.. 

میگفت:خدا توی قلب ماست، نه توی مغزما

میگفت:همینطوری برو به یه نفر در طول روز کمک کن، ببین چقدر حالت خوب تر میشه

گفت،  قضاوت نکن

اصلا اون چهل دقیقه ای که توی راه بودم فانگار مدیتیت کردم. کلی خندیدم، کلی بهم نشون داد عشق رو. خوشحالی رو که شکلی از خداست

چقدر دلم برای حرفاش تنگ میشه. 

نکته جالب این بود که شبش، فاطمه بهم پیام داد و گفت مدیتیت دوقلب رو انجام داده و ازم تشکر کرد که با این مراقبه اشناش کردم.

و من صبح امروز پیامشو دیدم، و پشمام ریخت

روزای زیادیه من اعداد رند میبینم، مداااام

و یه روز با این مود، سوار تاکسی میشم و حرفایی میشنوم که به عمق جونم میشینه، قشنگ وجودم چسبید به ته کائنات 

و فرداش دوستم پیام میده مراقبه کرده و منم یاد حرف اون اقاهه میفتم که بهم گفت کد ها (منظورش همون نشونه ها) رو دست کم نگیر

و نهایتا امروز بعد از مدتها مراقبه کردم، خیلی تاثیر نداشت، روز اوله و خب توی روزای pms  که طبیعیه.

شایدم دعای خیر مبینا(همون کارفرماهای پروژه بیوانفورماتیکم:))) عه.

سه شنبه از خر شیطون پایین اومدم و باهاشون همراه بودم، 20تومنشم بهشون برگردوندم لعنتم نکن و حلال باشه:)))

اره ما اینیم!! فیس فیس فیس-_-😂😂🐥

هرچی بود کابوس ندیدم از هفته پیش. 

بازم یاد حرف آقای یانگ(سفیدپوش) افتادم که گفت کسی که نمی بخشه انگار داره زهر رو خودش میخوره...

خدایا شکرت

راستی داشتم فکر میکردم محمدعلی هرچند اغوش رایگان هدیه میده، ولی اگه میخواست خیلی لاشی باشه،میرفت توی مدلینگ!! کارشو ادامه میداد. پس اونم معناگراست و قضاوت به دور ازش

انی وی، عشقم را از دور بهت بچه ام، با آرزوجانت خوش باش. 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۴
  • Sekai desu

 


اقتصاد باد سهمگینیه که داره منو به جهت دیگه ای می کشونه

آما

شاید پوستم کنده شد توی این رشته و توی 50 سالگی یه ون خریدم و قهوه سرو کردم...و دیگه به هیچی فکر نکردم.. شدم یکی مثل تسلا با کبوتراش(نه درحد اون زرنگ) 

 بقول ارسطو:

وات تو دو! 

وات نات تو دو! 

جاست گاد نوز:))) 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۱۸
  • Sekai desu

من تازگیا یه چیزی فهمیدم. ما آدما خیلی فرمولامون سادست، مثلا اگه از یه چیزی برای یه بار بدمون بیاد، با تکرارش، ازش خوشمون میاد. 

و دیدم چیزی که باعث شد من اینجا باشم، جایی بین دوست داشتن، دوست نداشتن زیست، بین دیدن خودم توی عنوان بیولوژیست یا دیدن خودم در X،

همون دیدن بود. همون هر روز تصور کردن بود. یعنی اون موقع زندگی رو فقط همین میدیدم، به دلایل گوناگون( حالا که مهم نیست دلایلش)

ولی رمزش همون دیدنه، تصور کردن. جالبه اینو توی کتابهای به اصطلاح بقیه زرد انگیزشی گفتن، ولی وقتی خودت به حقیقتش پی میبری اون چیزی نیست که کتابا نوشتن. 

10 سال تمام من خودم رو توی چنین مسندی می دیدم. درحالیکه میرفتم کنگره و هیچچچچچی متوجه نمیشدم. هرجایی بودم همین بود. صرفا میخوندم. ولی یه چیز عجیب اتفاق افتاد این بهار. اون هم فهمیدن این چیزایی که توی آخرین ترم داشتم میخوندم بود. و البته از پارسال شروع شد این درک کردن به معنای واقعی. طوری که این ترم سرکلاس خودم تحلیل میکردم. Pcr رو فهمیدم، نخوندم. اپی ژنتیک رو فهمیدم، فیزیولوژی رو فهمیدم، حتی بیوشیمی که وصله ناجور شیمی به زیسته، فهمیدم. اینا منو مردد کرد. فهمیدم میتونم من هم! حالا به خاطر استرسم ممکنه 20 ی که بقیه میارنو 16 یا 17 بیارم. ولی قدرت تحلیلم چندین برابر شده.و اگه کم خونیم اجازه بده، نکست لول هم نشون میدم. 

راستشو بگم، میترسم. که این راهو رها کنم چون حس میکنم من اگه اونX رو تجربه نکنم، تا اخر عمرم پشیمون میشم. چون تازگیا توی کره، ژاپنی که سالها عاشقانه دوستش داشتم و دوستش دارم، خودمو تصور میکنم...

من از وقتی رفتم این چند روز پیش خونه عمه اینها، و وقتی از ارشدم سوال کردن، و براشون تعریف کردم که نه امسال شرکت نکردم،توی انگیزه هام دچار تردید شدم. میدونم اونها نمیخوان موفقیت منو ببینن، و شاید انرژی اونها هم تاثیرگذاشته باشه.

ولی خب این حس تردید، و شک از روی چشم یا هرچی که هست، رو حل میکنم. 

اما دلم میخواد خدا هم نشونم بده گرگ وار نزیستن، هیچ ایرادی نداره.

الان انتخاب با منه با چه تصویری از اینده خودم زیست کنم،

و چون هفت خوان رستمو پشت سر گذاشتم، بقیه اش اسون تره تا ارشدمو توی کشور دیگه بگیرم، همونجا کار کنم، و لایف گز آن

اما شک کردم، 

تنها چاره ش اینه همونقدری که خودمو پاره پوره کردم سر زیست، سر X بکنم. 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۰
  • Sekai desu

اون دختر مبینا نامی بود، گفتم پروژه شو انجام دادم، روز به روز به بیشعور بودنش بیشتر پی میبرم.

اول دروغاش معلوم میشد، 

الان هم بیشعوریش

وسط کلاس انلاینم سه بار زنگ زد، 

چقدر این ادم نمی فهمه، که پشت خط دارم بهش میگم کلاس دارم الان، بازم حرفشو ادامه میده. نشون میده چقدر خودخواهی داره. نفهم میگم وسط رایتینگ و کلاسم، یه عذرخواهی هم نمیکنه ادبی نشون بده. قشنگ مشخصه چجور خانواده ای هم داره. ازش خوشم نمیاد اصلا. 

این جور آدما فکر میکنن چون هزاری دادن، بقول مربیم خوب حرفی زد، بنده زرخرید گیر آوردن. 

نه مذهبش درست و حسابیه نه شعورش

آخ دلم میخواد به کل از زندگیم بلاکش کنم دختره رو. ازون اول ام حس خوبی بهش نداشتم. کاش وسوسه پولش نمی‌شدم براش کار انجام بدم. هرچند حلاوتش عظیم بود:))) 

توروخدا قبل از اینکه مذهبتونو قوی کنین، قبلش اخلاقتونو درست کنین. بعدش مذهب خودیه خود جاری میشه درونتون

یعنی برگرده سه شنبه شب سرم خراب شه، واقعا دیگه برنمی تابم. 

دوست رو از منطقه ای برگزینید که هم محله ای خودتون یا بالاتر از خودتون باشه. من توی این بیستو خورده ای زندگیم ندیدم کسایی که منطقه مرکز به شرق و جنوبن ازشون دوست خوبی دربیاد برام. 

دوشنبه گوشیمو افلاین میکنم. 200 تومن دادن قدر 500 تومن کار گرفتن.

با اینا بیشتر ازاین در ارتباط باشم، میترسم یهو قاطی کنم یه چیزی بهش بگم ناراحت شه. یه بار دیگه زنگ بزنه، شیلنگو رو وا میکنم دختره پررو رو. 

قدر نخود شعور نداره

من فلفل میریزم تو حلقم دفعه بعدی با کسی که تو نگاه اول ازش خوشم نیاد، get along کنم

اعصابم نصفه شبی. 

مونده تو دلم

بذار ارائه شونو تموم بکنن. توی روی این دختره، کاراشو به روش میارم. خدایا یه سمیرای دریده ای درون من ایجاد کن به این آدمهای بیشعور نشون بدم هرغلطی بخوان نباید بکنن. 

و خدایا

نمیخوام دیگه ببینمش. 

من مطمئنم انقدر نفهمه، سر کارای فارغ التحصیلیشم ره به ره به من زنگ میزنه

فقط هفته دیگه به روش میارم و حسابی تلافی میکنم و بلاک و تمام!! 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۴
  • Sekai desu

بخاطر کودکیمه. 

فقط چاکرا یک نامتعادله(و سه)، ((و کمی بقیه ش)) 

وگرنه همون خودآزار کودکیمم که داشت با مدرسه و درس و قس علی علی هذا خفه میشد ولی با این حال خوشحالترین بود.

کی فردا گرامر بخونه، ورک حل کنه، از ریدینگ سوال دربیاره، و خلاصه ش کنه.

اصلا دلم نمیخواد دوباره غیبت کنم، سر 400 فریکینگ تومن؟

نه. 6 و نیم بلند میشم انجام میدم.☀️🤞🍀

ریلمو عوض کنم چطوری پرکار شم!!

راستی شاید باورتون نشه، 

استاد بیوانفورماتیکشون بهشون وقت داد

حالا ببینم بازم میتونم پروژه بگیرم یا نه

ولی لافلان، خیلی سخته طراحیش

فکر کن یک میلیون ژن بهت دادن باید 40 تا دونه نوکلئوتید رو با رعایت فلانقدرز اصول دربیاری.. انگار 1 میلیون دونه پازل داری... 

ولی هیچ وقت هیچ وقت، فکرشو نمیکردم توی pcr دستی بر اتش پیدا کنم که یاد بدمش😻خوشحالترینم

انقد پشت سیستم بودم نماز نخوندم 🙄

جالبه امروز چقدر یاد محمدعلی افتادم با این که سرم شلوغ بود😑

من میخوام یه چی دیگه بخونم ولی خودآزاری بیولوژی رو دوست دارم

باید از یه جا دیگه ارضا بشه این حس مازوخیس(ز)م.

خداوندا راهی، نگاهی 😘

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۵
  • Sekai desu

طراحی پرایمر مخصوص یه ژن یا یهmRnaاصلا کار آسونی نیست. حداقل هوش مصنوعی اونقدری به این درایت نرسیده، که البته احتمال میدم نذاشتن توی این مساله دخالت بکنه، که خودش نمیتونه رگولاتورهای پرایمری رو تنظیم کنه و یه پرایمر خوب تحویل بده. براش باید مثه آب خوردن باشه. واللللا🙄

امروز ازون روزهایی بود که دلم میخواد هرچه سریعتر بخوابم و به دست فراموشی بسپرمش. و اگه تمرینهای آرامبخش صبح زودم نبود، منم مثل همدانشگاهیم میپاشیدم. بات دتس اوکی. ما آدمیم. نه بالاتر، نه پایین تر. 

 

یه پسر کرد داریم توی دانشگاه خیلی دوسش میداشتم. لباس کردی سنتی میپوشه و میاد دانشگاه. همیشه وقتی می دیدمش سلام احوال پرسی رو داشتیم. توی این هفته منتها، بهش سلام کردم یا ندید، یا سعی کرد خودشو بزنه به ندیدن. اسمشم یادم نیست. ولی یادمه اوایل گشایش از کرونا، توی واتساپ برام یه گلی چیزی فرستاد. من کردها رو بسیار بسیار دوست میدارم. حتی اگه مثل اون باشه. 

و فهمیدم چه اقتصاد و فرهنگ فروپاشیده مون، چه دوران پساکرونایی و عصر ظاهر پرستی، داره باعث میشه آدما ازون درونْ ترمیمی که توی میان کرونایی شده بودن، دور شن و به سردی پارینه کروناییشون برگردن. 

حتی احساس من نسبت به زیستم جزوشه. 

ولی خب نمیشه هم گفت همه چی قراره برگرده به قبل. بالاخره بها دادیم بابت آگاهیمون. 

من ته دلم آگاهم پرستیژ ژن و غیره و ذلک، منو به سمت رویاهای کودکیم نمیبره. درسته احترام میخره برام. مخصوصا الان و با موقعیتام. 

ولی من هرچی فکر میکنم، دنبال رهایی ام. از یبوست علم. از انجماد دلها به تصور از اختلاف طبقه مجازی از هم. دلم میخواد برام مهم نباشه، موقعیت اجتماعی آدمها. هرچند منو ممکنه ضد جامعه نشون بده، ولی دوست دارم مرتبه دل ادمها رو ببینم تا شاخص اسمشون رو... 

و درحال حاضر، جاجانمیانگ جایزه بعد از دوتا امتحان ترفیوز بیوشیمی و مبانی گیاه رو نخوردم و بخاطر پروژه های مبینا و معصومه تا جمعه صبر میکنم. 

بخدا دیوانه ام. البته الان چون رو در روی افسردگیمم و داره یه کم بهتر میشه، میدونم چون حالم بهتره احساس بهتری به بیولوژی و بیوانفورماتیکو مشتقات بیو دارم وگرنه میدونم همش جفنگیات برخواسته از حس جاه طلبیه.

نمیخوام گول بخورم با این احساس جدیدم بهش. 

حالمم بهترازاین شه،باید دور کنمش. 

فعلا شب بخیر🐇

  • ۱ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۷
  • Sekai desu

برنامه ام اینه بعد از امتحانها واقعا یه پارتی اتمام لیسانس بگیرم. 

ژنتیکی که با چه داستانهایی شروع شد و آخر سر هم علاقه ام به ژن مخصوصا ژنتیک انسانی از بین رفت و جاش به خود سلولی علاقه مند شدم. درست مثه اینایی که سنتی مزدوج میشن و اخر از هم راه شون خوششون میاد. البته من با عشق اومدم تو این راه، عشق به پرستیژ ولی خب یه چیز خیلی جذاب(ژژذاب) تر برام پیش اومد.

راجع به محمدعلی هم همین بود. 

راستی من فهمیدم دوتا اسم هست که تا العان، مقبولم واقع شده و دیدم هرکسی این اسمو داره به احتمال 80 درصد شخصیت مورد علاقه منهم داره. یکیش محمدعلیه، اون یکیشو نمیگم🐇

اصلا همه محمدعلیا خوبن. محمدعلی فروغی، محمدعلی کلی، محمدعلی کشاورز، محمدعلی شاه... :))))

 

والا-_-

خلاصه، با عشق اومدم با دلتنگی دارم ترکش میکنم. 

و نگفتم که من استاد آمارمونو اتفاقی دیدم شنبه😂😂واقعا وحشتناک بود سرکلاسش نرفتم-_-

استادمون گفته برنز کردن توی انرژیها اختلال ایجاد میکنه، وگرنه خودم برنز میکردم پودر شی استاد-_-فکر کنم فهمیده بهش کراش زدم😊اصلن هم مهم نیست. من کراش دانشمند دوست نمیدارم 😇

فردا صبح زود کلاس دارم. حقیقتا باید برم هرجوری شده:))

سه شنبه هم قول دادم به مبینا پروژه بیوانفورماتیکشونو انجام بدم. 

ولی واقعا ازین دختره خوشم نمیاد. خیلی یه طوریه. فضوله. پارسال زنگ زد بهم ازم بپرسه آشنا دارم توی دانشگاه کارشو انجام بدم!! بخدا از خودم تعجب میکنم که باهاش هنوز در ارتباطم. تازه چادری هم هست😂🤦

گفته نفری بالای صد تومن حساب میکنن و این اولین باریه که از دانشم دارم پول درمیارم😂😂بشدت زیرپوستی عروسی گرفتم ولی خب، کار کاره دیگه.

این خانوم و معصومه نامی، جفتشون خیلی جالبن. قبل از عید پروفایلشون برام بسته بود بعد که یکم باهاشون صمیمی تر شدم، باز کردن و مثه خل وضع ها دوباره بستن. واقعا کار چیپ و سبکی بود این کار. 

جالب اینجاست تا العان دوبار کارهای خاله زنک طور مبینا رو به روش اوردم و هردوبار با دروغ ماست مالی کرد🙄

دوست دارم بهش بگم کارشونو انجام نمیدم ولی خب چون قول پول رو دادن، وقت میذارم روش. خداروشکر بعد از سه شنبه اینا رو نمیبینم و واقعا امیدوارم تا ابد خدا این ادمها رو ازم دور نگه داره. 

وقتی به روش اوردم که پروفایلتونو بستید، گفت نه!! توی کانتکتامی!

جدا چرا به یه نفر دروغ میگین ملت؟؟ طرف مگه نمیفهمه؟؟

الله اکبر-_-

نمیدونم واقعا. یه درسی هم که گرفتم این بود که با چادریا دوستی نکنم. 

با روشنفکر نماهای اُوِرت هم همینطور. 

😂🤦فکرشو هم نمیکردم روزی برسه بهم پیشنهاد طراحی پرایمر بدن😂

دارم وسوسه میشم. 

کاش استادشون بهشون بیشتر وقت بده که چندتا پروژه دیگه هم قبول کنم 🤦😂😂

  • ۲ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۶
  • Sekai desu