چشمها
امروز خیلی گریه کردم. نابجا خوردم. با صبر نبودم. و البته حق هم داشتم، چون به ناحق زده شدم. ولی بازم من یه طرف تنها بودم.
نابجا بود. انگار روز بر من تنگ بود. بابامم ناراحت کردم. خیلی. قرار نیست سنش بالاتر رفته بیشتر اذیتش کنیم. من هنوز موندم در عرصه عصیانم.
شاید واقعا نباید چهارچنگولی به بابام بچسبم.
من به چشم خیلی اعتقاد دارم. البته چشم هم یه استعاره ست. ممکنه شما رو، ما رو ندیده مورد آسیب انرژی قرار بدن. که بهش میگن، حملات انرژیک. میتونه آدمی رو از پا دربیاره اگر هاله ضعیف باشه یا چاکراها نامتعادل باشن.
من هم مثل هر دختر بیست و چند ساله دیگه ای، توی فامیل مورد قضاوت هستم. و عموم که میدونم حسود هست، قطعا وضعیت خانواده ما رو برنمیتابه.
وقت نداشتم چند مدتی، سپر درست کنم برای خودم و بابا و خواهر. امروز نباید اینطور میشد و آسیب میدیدیم.
هنوز هم میخوام گریه کنم. باید نماز هم بخونم. قرآن هم بخونم. تا پاکسازی بیشتر اتفاق بیفته. علاوه بر اینکه باید سپر هم مداوما درست کنم و پاکسازی هم انجام بدم برای همه.
امتحانام زودتر تموم بشن، میتونم هر شب پاکسازی کنم خانواده رو.
خیلی پشیمونم از رفتارم امروز. کاش بلند میشدم و میومدم توی اتاق گریه میکردم. یه فکری میکردم و سعی میکردم بعدش بخوابم.
- ۰۲/۰۳/۰۷
چقدر این حس ها بد است.هیی.مخصوصا اون بخش دعواها و بگو مگوها و بحث های الکی که فقط روی اعصابمونه