ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

یه وقتایی میشه کاملا حس میکنم لحظه حالی که دارم میگذرونم صرفا زمانیه که میخوام بگذره و بعدش برسه، شاید بعد یه اتفاق جذابی بیفته.

یعنی شاید کاملا اعتیاد به دوپامین دروغینی پیدا کردم که درنتیجه استفاده زیاد از تکنولوژی و گرفتن پاداش های مداوم مغزی بوده باشه.

من اینا رو متوجه میشم و بازم... نه رو به افول خدایی، انصافا خیلی به زیست تر شدم.

ولی!

دوست ندارم هنوزم لایف استایلم رو.

رو مخ ترین کاری م که باید انجام بدم تحمل کلاسا و آزمایشگاه های دانشگاهمه. حال و هوام عوض میشه قطعا این وسطا، و به جد از لحاظاتی هم لذت میبرم. اما تمام وجودم از ژنتیک و زیست زده شده:)

دانشجوی صرف بودن، درس خوندن صرف، بدون درآمد، بدون احساس زندگی در حال حاضر، با این قدر سرعت،

برام سرسام آوره. 

و حقیقتا هم نه میخوام دانشمند بزرگی بشم، نه بیزنس دار بزرگی.

این حس بالاجبار زندگی رو گذروندن، منو به پوچی وامیداره. و مدام نهیب زدن خودم برای تحمل

 

دیروز که دانشگاه بودم، باید بگم از شخمی ترین لحظه ام که انگار تریلی از روم رد شده بود وقتی صبح پا شدم. شب قبلش با اون اخبار و احساسات و هیجانا، به زور قرص و اسطوخودس خوابیدم که بازم کابوس دیدم. صبحم رسیدم دانشگاه با یه چهره کم آرایش و له.

خب کلاس اولم که کارگاه آمار زیستی بود تشکیل نشد. خیلی فاز خوبی داد. اون کلاسو با شهرزاد داشتم. شهرزاد از بچه های ورودی بهمن نود و شیش که قیافه شو یادم مونده بود و یه دوستی نصفه نیمه داریم، خلاصه رفتیم کافه شاعران بالای دانشگاه (که نیم ساعت پیاده روی سربالا) داره نشستیم و نوشیدیم و حرف زدیم. باید بگم من نمیفهمم چرا بازهم از حضور در کنار دیگران استرس میگیرم و حوصله حرف زدن ندارم!

خوش نگذشت بهم. ولی کنار هم بودیم انی وی. و شهرزاد زحمت کشید و هم تا کافه رسوند منو و هم رفتیم دوتایی سیبکار قیطریه سیب زمینی زدیم. انصافا خوشمزه بودن.

برای خودش شده بود خورشت سیب زمینی تو سس چدار.

تا بالای پل صدر رسوند منو و خیلی بیخیال دیر رسیدم آزمایشگاه سلولی :)) به هیچ جام هم نبود، عذرخواهی کردم و وایسادم سر کلاس.

استادش خیلی تیکه بود! اما اگر رشته ش بیولوژی نبود قطعا روش کراش میزدم. به قول شهرزاد رل لازمیم :))

اما همچنان تقوا میکنم. (وی تازه بعد از کلی دری وری نوشتن از یه رابطه سمی توی همین لاگ، هوس رابطه کرده. خفه شو خودم) :))

کلاس که تموم شد، رفتم و روپوش آزمایشگاهمو تو سرویس عوض کردم و رفتم سر کلاس ژن سرطان که شهرزاد و یلدا هم نشسته بودن. دقیقا گوشه چپ کلاس. گفتم پاشیم بریم دم پنجره هوا بهمون بخوره. واقعا هم اون گوشه خواب آوره.

با جمال الدینی کلاس داشتیم. ایشون توی گنداخلاق بودن تو دانشگاه پراوازه ست:))

و البته که جلسه اولم هم رید بهم. -_-

بدین شکل که در جواب اعتراضی که به منفی های الکی ک به بچه ها داد کردم، بود.

بهش گفتم:استاد منطقی نیست منفی میدید. 

گفت: اینجا من تعیین میکنم چی منطقیه چی منطقی نیست... ناراحتید بیرون! 

خب واقعا مگه مدرسه ست مثبت منفی میدی؟

چنان هم اعصابم رو خورد کرد و جلوی کلی دانشجو خط و نشون کشید و اون روی چندششو نشون داد تا آخر شبم عصبی بودم.

نکبت تازه سرکلاس گفت، قهر کردی شما؟ 

خب روانی! میخوای با این استبداد شخمکی ت برات دست هم بزنم! ؟

اومدی و به دوستای من، به کسایی که میشناختمشون و دوستم بودن منفی دادی. منم دفاع کردم بعدم هرچی خواستی گفتی. واقعا چیکار میتونستم بکنم؟  و درستش از کلاست بیرون اومدن بود. منتها من تا اخر ترم تورو شرمنده نکنم ول کن نیستم!

خودش فهمید چقدر ناراحتم کرده. حقیقتا هم سکوت و فشار خوردن اونم توی این چند روز پریودی که قشنگ قاطی م. کار بشدت سختی بود.

مرتیکه روانی گنده! 

حواسم قطعا بهش هست، فقط کافیه یکبار دیگه اونقدر مستبدانه و بی منطق رفتار کنه تا خرخره بیارمش پایین!! 

(وی از عصبانیت سرخ شد) 

اما نهایتا چندبار سعی کرد از دلم دربیاره. آخر کلاسم بهم شکلات داد. بازم تقوا پیشه کردم ننداختمش جلو چشم خودش دور.

اومدیم توی حیاط دانشگاه، هوا تاریک شه بود و دانشگاه خلوت. ولی واقعا دانشگاه خلوت یه دنیای دیگه ای داره. تصمیم گرفتیم بریم یه جا بشینیم و شهرزاد و یلدا که پیشم بودن پیشنهاد دادن شکلاتو با یه ژست بانمک بدم به یکی دیگه، 

توی حیاط به یکی از بچه ها دادمش. با چنین ژستی:

زدم روی شونه یکی از دخترا که از کتابخونه اومده بود بیرون،

شکلات توی مشتم بود و مشتم رو اوردم جلو. مشتم رو با مشت جواب داد و دستم رو باز کردم که توش همون شکلات جمال بود. چقدر دختره خوشحال شد.

و بعدش رفتیم کنار جرجانی و گل کندم.

یلدا پیشنهاد داد با همون ژست بدمش به یه پسره که نشسته بود روبه روی ما(اونم تیکه بود لعنتی)، بعد اینکه من کلی خجالت و بهانه اوردم که اقا فکر میکنه کراش زدم روش:)) رفتیم و دوباره دستمو مشت کردم، مشتشو زد و دستمو باز کردم که توش یه گل بود. پسره خوشحال شد و تشکر کرد

اما رسما آبروم به خاک عظما می پیونده تو دانشگاه:))

به یه دختره دیگه هم گل دیگه ای دادم با همین روش. بنده خدا ترسیده بود و شوک شده بود. 

اما بدم نیومد. این پیشنهاد و کنارم بودن یلدا وشهرزاد خیلی حال و هوامو عوض کرد. باید برای یلدا جبرانش کنم مگه نه!؟

آخر هفته که پریودمم تموم شد میرم یکی از مکان های مورد علاقه م و این کار رو میکنم.

یلدا، دوستم

دوستت دارم

حتی از دوردست ها...

و خوشحالم بخاطر اینکه پشتتون وایسادم فحش خوردم. احساس میکنم ارزششو داشت. و بازم برات اینکار رو میکنم رفیق.

و خوشحالم نمیخونی.

چقدر آرزو میکنم یه دوست مثل خودت داشته باشی

  • Sekai desu

12:12

خب اولیش ترک کامل اینستاست.مهمه!!! سمه این App!!

حدود سه هفته ست ترک شده خوشبختانه.

دومیش، درس نخوندن دانشگاه تا حد مرگ!

اره درسته ، درس نخوندن.

سومیش، خیلی سیکرت طور درسهای دیگه رو خوندنه!اونم در حد مرگ!

و یه قول دیگه به خود سیزده ساله ام :   ( مرشد من :))) )

به هیچ احدی نمی گم دارم چیکار میکنم .

  • Sekai desu

بخوام جدیشو بگم ، دروغگو بودن ربحانه و رفتارهای سیاهش به طور کلی بخشی از منو کشت ...

ولی

ولی

 

اما تمام حُر بودنم و دوباره زنده شدنم برمیگرده به دورانی که تنهای تنها چشم دوخته بودم به رویایی که داشتم و به امید و عشق اون عجیب غریب ترین تلاش های زندگیمو کردم.

برام عجیبه که یحیای اکنون من شده گذشته ی سختی که با عشق دوران نوجونیم میگذروندم.

از خود چهارده پونزده سالم ممنونم ، از خود هیجده سال تا بیست و یک سالم ممنونم که رویا داشت ، رویا ساخت و قصری رو برام ساخت که وقتهایی که گم میشم میدونم راست ترین راه قصر خودمه که اون سالها ساختمش

قصر آرزوی یادگرفتن یه زبون سخت و زندگی سخت توی کشوری که سالهای سال سخت دوستش داشتم ، باهاش رویا ساختم ،توی تمام برنامه های سفارت شرکت میکردم و عاشقانه دوسش داشتم... و گم شدم بعد از اون.و همچنان گم میشم. هم چنان وقتی خاکستر میشم، منو سرپا و زنده میکنه.

جریان تازه ای انگار به بدنم انگار تزریق میشه و تک تک امیدهای گذشته م ، جلوی چشمم میاد.و از عمق وجود نفس میکشم.

من دیدم کی مردم!

من به خود سیزده سالم قول میدم  به اون وجودی رو که تا 22 سالگی جنگید عمر دوباره بدم  [نقطه]

 

 

  • Sekai desu

انگار تو کتابخونه ای م که فقط یه کمد کتابو اجازه دارم بردارم.

اینترنتم هیچ سایتی رو باز نمیکنه و تلگرام هم اصلا باز نمیشه. خوش اومدید به کره شمالی! رسما! 

  • Sekai desu

یه مطلبی خوندم از ته دلم حسرت خوردم کاش تو این کشور نبودم. بچه هایی که بلاگو میخونین،کاراتونو تا دی بکنین شایدم زودتر باید جمع کنیم بریم :)))

متاسفانه شهروند ساده هیچ وقت از قدرتش برای مافیا پایین کشوندن خبر نداره.

 

  • Sekai desu

با تموم جذابیت و امکانات و همه چیز اینستاگرام

به مدت سه هفته ترکش میکنم. 

اعلام میکنم:روز اول:)) 

  • Sekai desu

میدونم 99 ممیز 99 درصد آدما خاطرات ماورایی دوستانشونو باور نمیکنن. اما تعریف میکنم تا بمونه، حداقل برای خودم

چندروز پیش که دراز کشیده بودم و داشتم کتاب میخوندم چشمم به آسمون افتاد از پنجره اتاقم. من معمولا به آسمون خیره میشم. و یهو دیدم که یه چیز سفیدی داره پرواز میکنه و خب حتما هم یه هواپیماست. بالاخره توی نور روز چیز دیگه نمی تونه باشه و خب خیلی هم ارتفاع داشت والا رد سفیدی از خودش باقی میذاشت. فکر کنم حدود ده دقیقه یا بیشتر داشتم دنبالش میکردم. دلم درد میکرد و برام مهم نبود ازش فیلم بگیرم. البته تو گوشی به سختی ریکورد میشه ولی برام مهم نبود. خودم جای ثابتی بودم و مسیرشو روی پنجره حفظ کردم، یه مسیر سینوس مانندی رو داشت میرفت، یعنی رو به جنوب غرب، و و بعد یکم درجه ش تغییر کرد به شمال و دوباره خمید به سمت جنوب. خب هرکسی باشه که یکم حواسش به هواپیما باشه میفهمه هواپیما انقدر مسیرشو بالا پایین نمیکنه اونم توی اون ارتفاع که مثل یه ستاره سفید درخشان به نظر میرسه که من هزار بار چشمامو مالیدم و پلک زدم تا اشتباهی نکنم. و خب وقتی دیدم همچین طوری حرکت میکنه، پنجره رو باز کردم و با دل‌درد روی اعصابم گوشیو برداشتم که عکس بگیرم. حالا جالبش اینجا این ستاره یا هواپیما یا حتی موجود ماورایی توی کادر پنجره م بود کاملا. پنجره من رو به شماله. و همین که گوشی رو برداشتم، توری پنجره رو کنار زدم، این موجودی که با کندی داشت حرکت میکرد محو شد. من مو به تنم سیخ نشد چون بار اولی نبود میدیدم و میدونستم هیچ بشری باور نمیکنه. ولی برام عجیب بود، چرا دقیقا بعد از برداشتن موبایلم و اماده شدن برای عکس گرفتن ازش در رفت.

گمش هم نکردم. چون کلی گشتم توی آسمون. قبل اینکه برم موبایل رو بردارم کاملا نقطه شو از دیدرسم بررسی کردم. ولی وقتی برگشتم نبود.

این بمونه به یادگار... ساعت 11و نیم روزشم یادم نیست ولی همین هفته بود.

کاش واقعا مثل فیلما فضاییایی بودن که میتونستم بیشتر از دوست روشون حساب کنم... اما خب،

خدا هم کافیه!

هوم؟

پ. ن:بیاید دوست شید باهام فضاییا -_-

  • ۱ نظر
  • ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۲
  • Sekai desu

عمه سوسن ،غرغروی همیشگی، کسی که هیچ وقت مسائل رو با دلش تحلیل نمیکنه. خیلی عیب داره این بشر ولی به طرز اعجاب انگیزی مدتهاست باهم زیر یه سقفیم. بالاجبار!

شما نمیدونید چقدر عذابه این حالت. شایدم میدونید! اما یه چیزی رو خواستم کنارش تمرین کنم و اونم صبر قدرتمند زیستن در کنار افرادیه که شبیه تو نیستن و باهم کنار نمیاین. تمام نیت موندنم پیشش قطعا همینه و بعلاوه هوای عالی اینجا. محکم موندنم برام مهم تر از نفرته.

آرشیو بلاگم رو دیدم. من مدتهاست توی این فکر هستم. کلا آدم vogabondی ام و بهش واقف. تغییر مسیرم قطعیه. و البته بی سرو صدا و بهمراه ترس و لرز زیاد.

اما خیلی راضی ام. رهایی یه شوقی خاص داره. انگار یه گنجه. زیستن در چیزی که میخوای یه گنجه واقعا. بیاین دعا کنیم همه ما رها باشیم و شاد و البته نورانی.

بهتون گفتم کراش زدم؟

یه روزی بهترین پروانگیمو بهش هدیه میدم. وقتی دیدمش احساس کردم تمام آرزوها و خواسته های من توی این آدم جمع شده. البته از فکر ((این ادم برای کسی هست)) بیایم بیرون،دوست داشتنش برام خیلی جذابه.

فکرم خیلی درگیر انصرافه. و از کراش جان دوره. فعلا-_-

باید چندتا قدم خیلی مهم رو بردارم درصورت انصراف دادن.

بیاین منو نصیحت نکنین. 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۲
  • Sekai desu

من یه راه خیلی طولانی اومدم، اما دیگه رویایی نمی بینم. انگار کاملا کور شدم. به شناختی رسیدم، اسمش بلوغه. فهمیدم نمیخوام دنیا رو تغییر بدم. نمیخوام ناجی باشم و نمیخوام قهرمان بشم. میخوام در نهایت سادگی زندگی کنم، میخوام آتیش زندگیمو حس کنم. پونزده سال رو اشتباه نیومدم، ولی موندنم توی این راه وقتی فهمیدم دیگه نمیخوامش، اشتباه محضه.

میخوام همشو تغییر بدم بدون اینکه کسی بفهمه راهمو عوض کنم، بدون اینکه تموم شدن این مهم باشه. من لذتی حس نمیکنم و این داره عذابم میده.

زمان زیادی رو گذاشتم تا بفهمم این یه احساس گذراست یا نه! اما دیدم فقط دارم دوام میارم. هیچ لذتی نمیبرم. تنها وقتی لذتی در کار بود که کرونا بود و کلاسا مجازی. طوری شده هربار از خودم میپرسم چرا تا اینجا اومدی وقتی الان خیلی خسته ای. وقتی حالت بهم میخوره از ادامه دادن و خوندن چیزایی که حس میکنی اصلا به کارت نمیاد. من گذشته و من حال هنوز باهم به صلح نرسیدن و منِ درْ حال میخواد واقعا مجنون باشه. 

صبر دیگه چاره نیست. چون زمانم همچنان درحال گذره و انتظار برای یه مدرک، چون فقط باید این مسیر رو تموم کنم احمقانه ست. من دیگه نمیخوامش. اما رها کردنش منو میترسونه، ازین میترسم که دوباره تکرار شه. حتی دیگران هم برام مهم نیستن. 

اما ترسم اینه که علت خستگیم سلامتی م باشه، علت خستگیم خستگی باشه. من با خودم صادقانه که فکر میکنم می بینم خوب به چشم دیگران اومدن و خفن به نظر رسیدن درصد زیادی از انتخابم ازین مسیر بوده. من با شجاعت نگاه کرده بودم به زندگی ولی تا به چند وقت اخیر بقیه برام مهم تر از خودم بودن.

هرطوری نگاه میکنم طلاق من و مسیرم مدتهاست اتفاق افتاده و زخمش حدودا داره یکسال میشه و شایدم بیشتر که روحم رو عفونی کرده. درسته خوندن یه سری مطالب لذتبخشه ولی نمیخوامشون دیگه. باهاشون کار نمیکنم و نمیخوامشون.

تانتخاب با منه.

و درست انتخاب می‌کنم. کافیه اینهمه سال پافشاری.

میرم طلاقش بدم

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۱۶
  • Sekai desu

معده ام ازونی که فکرشو میکردم، مظلوم تر نشسته داره آبنباتشو میمکه تا این جیگرهایی که دیشب خوردمو بشوره ببره!

خودمو هزار بار سرزنش میکنم، آخه وقتی حوصله خوردن جیگر نداری چرا سر معده بدبختت این بلا رو میاری؟؟؟

آخر سر هم باید خوراک سگهای اینجا بشه :)) ولی خب بهتر از مسموم و دلدرد شدنه.

یه نگاه تو آینه کردم. و دیدم به طرز ناامیدوارانه ای بشدت پف کردم:) و اگر مثل پارسال لاغر تر بودم توی کیفیت روابطم با خودم، تاکید میکنم با خودم حدود 30 درصد تاثیر میذاشت. اما در باب وزن اضافه کردن اینو بگم، که نکته مثبتش این بود که خودمو پذیرفتم در هر حالتی.

اما خب خلاصی از چربی اضافه ام نمیتونه الان منو وادار کنه توی این هوای سرد تابستوی از کنار شوفاژ پاشم برم پیاده روی، اونم زیر بارون بدون چتر!!!

حداقل اگرم این کار رو بکنم برای شواف پیش شماهاست-_-

:) نصیحت من به شما، ما تحتتونو تنبل نکنید. و شیرینی نخورید.

راستی...

هیچی. بعدا مفصل میام غر غرامو مینویسم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۴۱
  • Sekai desu