ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

اگه من تاریخ بلاگ رو نمی دیدم، عمرا متوجه میشدم که امروز سومه!

در حال حاضر هیچ بشری توی خیابونای بهشت من قدمی نمیزنه و شدیدا بیرون لازمم! اما کنار شوفاژ برقی، زیر پتوی سبز موردعلاقه ام، منتظرم چای نباتم خنک شه تا توهم مسمومیت منو از پا در نیاره

هرچی میکشم از ما تحت تنبله-_-

  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۲۶
  • Sekai desu

اولین سالی که هیچ حس خاصی ندارم توی روز تولدم، نه خوشحال نه ناراحتم، نه حتی خیلی متعلق به خودم می بینمش. و راستشو بخواین خیلی خوشحالم ازین که هیچ حس خاصی بهش ندارم. مال من نیست ولی خب تو شناسنامه م درج شده. شاید اگه 30 سال هم توی یک کشور دیگه زندگی کنم همچین حسی رو هم به اینجا پیدا میکنم. من این رو قطعی میبینم و بابتش، خدایا شکرت.

امروز رو مثلا خواستم متفاوت بگذرونم. رفتم تجریش، هیجان انگیز ترین بخشش، فالگیراش بودن😑 جدی؟؟ کسی دلش نمیخواد بهش دروغ بگن. مخصوصا اینکه توی همین نقطه من دروغ شنیدم. جالب اینجا بود که صداتم میکنن... خانوم... خانوم... خانوم و درد!!!(گفتم شاید کیفم افتاده، بعد دیدم یه راسته س کلا فالگیرها با رمل و سنگ و جادو نشستند و حقیقتا از ترس به خودم لرزیدم) 

یعنی واقعا به نظرتون خدایی که توی یه حرکت میزنه پودر میکنه، آینده ما رو دو دستی تقدیم فالگیرها میکنه؟؟ این فالگیر ها چه حرکت مثبتی زدن که خدا باید بهشون انقدر عنایت داشته باشه؟؟ اینکه چهارزانو نشستن کنار خیابون و انفدر در دسترسن عجیب نیست؟ 

هه هه. این بازیای شوم برای کسایی جز خسته ای مثل منه.

بگذریم.

به خوبی ای که میخواستم نبود، نه بعنوان یه روز تولد، یه روز استراحت😑چون هیچ حسی بهش ندارم. فقط 6 دیه. تنها افتخارم هم زاد بودنم با تیموتی شلمیه و یکی از هنرمندای کره جنوبی، اقای بهرام بیضایی، که مضاعف ترغیبم میکنه تغییر مسیر به هنر بدم.

و حقیقتا این روزها جدای از خسته شدن توی این مملکت،

به فکر یه سبک زندگی جدید، به دور از زندانی شدن توی آزمایشگاه و کتاب و مقاله م. من میخوام زندگی کنم. شده در حد نرمال ترین حالتش. ولی توانایی برقراری ارتباطم با ادما رو داشته باشم. بتونم با قلبم طبیعت رو حس کنم. بیشتر از اینکه دنبال پول بدوام، دنبال لبخندهای واقعی و مشترک بین هم نوعام باشم. الان زمستونه، و این تفکر ادامه تفکر بهارمه، و قدمت داره. پس واقعیه.

این ریل عوض کردن، ذهنمو بشدت مشغول کرده

و عملا دست و پام رو برای حرکاتی از دل جون، قفل

اما دکتر میگفت، که دوتا کار رو باهم انجام نده، چون سختت میشه و یکیشو ول میکنی. ما هم نمیتونیم خودمونو گول بزنیم. نهایتا صفحه اینستاگرام کنم هنرم رو سرم توی هود آزمایشگاه و کامپیوتر باشه.

گفت بنویس....... 

  • Sekai desu
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ آبان ۰۰ ، ۱۹:۴۱
  • Sekai desu

من عادت داشتم همیشه نه، گاهی با تحصیل و درس خوندن خودمو آزار بدم.

آزار دادم و برام عادت شد. تصمیماتم رو گرفتم. امروز یکی از بچه ها پیرا اومده بود و داشت راجع به اختراعاتش صحبت میکرد، وقتی شخصیت ها رو در مقیاس جمعی نگاه میکنی، می بینی چقدر جدای از اخلاق، شبیه به همیم.

و من چقدر داشتم خودم رو آزار میدادم با زیستی که باهاش و البته با خودم لج گرفته بودم.

الانم میدونم چند سال دیگه میگم، چرا لج کردی با خودت و کارای دیگه ای نکردی. اما حال اکنون من خوب نیست با  چمباتمه زدن و خشک شدن زیر سطرهای زیست، نمره هایی که هیجان زدم نمیکنه، خلاقیتی که نیست، بهانه هایی که میگن الان تاریخ انقضای رشته م برام تموم شده، شاید بعدا سر دربیاره ولی الان مهمه . و الان من با رشته م حال نمیکنم، تغییرش میدم، چون شخصیت من نباید تحت تاثیر عدم انعطاف پذیری علم، منجمد بشه.

اما میدونم هیچ وقت از ته دل پشیمون نمیشم. چون باید این راهو میرفتم وگرنه بعدها میرفتم.

حالا هم حوصله بچه های گروهمون رو ندارم، جزوه سلولی 2 م مونده،ژن آدم و ژن 2 و انقلاب زهرماری و ریاضی و تکوین

  • Sekai desu

دیدید خیلی ها یهو شغل عوض میکنن، یا مثلا ریاضی یا زمین(آشنامون) خوندن بعد میرن آجیل فروشی میزنن. خیلی ازینایی داریم که یهو شغل و زمین و زمانشون رو عوض میکنن. من به همین نقطه رسیدم، منتها خیلی دیر از زمانی ه باید میفهمیدم، خیلی دیرتر از زود. و همزمان خیلی زودتر از موعد فارغ التحصیلی ژن م.

توی nسالی که موندم و تقریبا هم هیچکاری نکردم همه خیلی اتفاقا افتاد انقد برای تغییر مسیرم مصمم و هیجان زده و در عین حال مردد  به اینکه وای حالا من این همه راهی ک اومدم رو چیکار کنم نبودم.

یه چیزی اون ته دلم خیلی بد قرصه. حتی از انتخاب ژنتیک هم قرص تره ولی درکش نمیکنم. نمی بینمش فی الواقع.

یادمه وقتی ژن رو انتخاب میکردم خیلی مال خودم میدونستمش. میخواستم اول اصفهان بخونم. اصلنم هیچی توی ذهنم راجبه این کارا نداشتم. راجع به ملالی که علم زیست میسازه و میشونه توی روحت خبر نداشتم.حتی خواب دانشگاهی ک چند ساله توش پابرجام رو دیدم. که هنوزم یادمه.

ولی به موقعیت خیلی عجیبی رسیدم. همه چی توش احساس میشه، بیشتر خستگی، بیشتر احساس حماقت ازینکه دنباله چیزی رو گرفتم که براش عالی نیستم. خیلی علمیش میشه تجربی که اولویت سومم بود. احساس حماقت، احساس پشیمونی، احساس شوق از پیدا شدن یه راه دیگه، نمیدونم شایدم واقعا خستگی از این رشته منو به اینجا رسونده. نکنه واقعا خودمو میزدم به لذت بردن از ژنتیک؟

من میدونم که لذت میبرم ازینکه مسیر سلولی فلان ژن بفهمم. اما همزمان هم فکر میکنم اگه اینا واقعی نباشه چی. خیلی احمقانه س ولی انگشت شماره که به فکرش افتادم.

تراپی و روانشناس و این بازیا هم یه جور سرپوشه برام. چون من اولین نفری نیستم که به این چند راهی میرسه.

و فکر رها کردن این راه، به جونم استرس میندازه. پیش داوری از راهی که میخوام برم به جونم میندازه.

توی این مواقع سراغ شواهد میرم. از اول شروع میکنم. از علاقه نداشتنم به زیست سوم دبیرستان که زیر 16 شدم. و تنها بخش جذابش، بخش ژنتیک مندلیش بود برام....

و بعد چهارم دبیرستان، که ازمون ازمایشی ها کمترین نمره م برای زیست بود.

حتی قبلترش، اولویت انتخاب رشته دبیرستانم، که ندیده بودمش تا کنکور،

دوباره خود چهارم، ملامت دبیرای زیستم... چه تمرینیاش، چه اصلیش. چه پرکاری زیستم نهایت 40 درصد اونم کلاسی و یه مبحث و بارها که توی فیزیک و ریاضی اول شدم توی دبیرستان اضافه شواهده.

همیشه برای درس خوندن ریاضی برام جذابتر از زیسته.

برسیم به دانشگاه، بیوشیمی 1 که اونهمه خوندم و آخرش 13

ولی از حق نگذرم، نمره هام تو زیست و ژنتیک از دبیرستان بهتره. البته شکل مجازیش

حتی ریاضی 1 م از بیوشیمیم بهتر شد :))

شواهد میگه،

آزمون های روانشناختی میگه که برای زیست مغز من نیست!!! دارم زورش میکنم،جزوه بنویسم، تعریفش کنم براخودم...

بازم از خودم ممنونم که حداقل انقد جرات کردم باهاش روبه رو بشم...

آما مثلا آزمایشگاهامو هنوز دوست دارم، یه حسی بهم میده مثه همون حس رضایت از نون پختن و کیک پختن. اما خوندنش، مقاله خوندنش نه.

الان بازم یه سوال دیگه برام زنگ میزنه....

واقعا دنیا، نکنه اینم دلوژناله.

اما نیست، شواهد میگن.

یه ترس دیگه م سنم ه.

هنوز که هنوز چشمه م جوشانه. ولی بازم یه ترس جلومه. اینکه نکنه دیرشده باشه.

نمیتونم تصمیم بگیرم. 

ولی احساس اطمینان دارم از خوشحال تر بودنم توی مسیر جدیدی که انتخاب کردم.

 

  • Sekai desu

خیلی وقت پیش کروسان که پخته بودم ، به همسایه پایینی مون هم دادم؛ 

حامله ست خانومش...

 

امروز دیدم برامون توی ظرفی که کروسان گذاشته بودم ، دهی تخم مرغ محلی قشنگ توی همون ظرف گذاشته کنار یه مریم ،

قلبم رفت آخه crying خیلی خوشحالـــم کردن heart

 

میخوام با همون تخم مرغ ها یه چیز خوشمزه درست کنم برای فردا ببرم براشون...

فقط نمی دونم چی -_- blush

 

  • Sekai desu

نمیدونید چقدر چیل کردن بعـــد از دو سه روز نوشتن لودیش و اجبار به نوشتن پروپوزال خشک ، میچسبه.

 

مامان حق داشت بگه، گفتم برو ریاضی. و با کله رفتم توی چیزی که چندبرابر بقیه باید جون بکنم توش. من هنوز خودمو برای انتخابی که کردم درک نمیکنم ، ولی میدونم اگر چیزی جز ژنتیک یا سلولی بخونم ، تا آخر عمر حسرتشو دارم.البته برای چیزای دیگه هم خیلی حسرت دارم، مثل نقاشیم ، مهندسی  و تئاتر...

من هنوز حکمت این چسندگی لجوجانه به این راه رو نمیفهمم.

میدونم الان نمیتونم رهاش کنم. 

ولی آرزو میکردم کاش می تونستم تغییر بدم اون صدای درونمو.کاش یه روز تصمیم بگیرم راجبش جدی فکر کنم.

  • Sekai desu

یک ماهه این عادت چای خوردن درحد مرگ از سرم افتاده و بابت بی نهایت سپاسگزارم.

احساس میکنم یه ماده ای که شیره جونمو می مکید از بین رفته :))

  • Sekai desu

داشتم فکر میکردم چرا هر چی میدوم دیرتر به دست میاد؟

 

میخوام سعی کنم از دست بدم به جای اینکه به فکر اضافه کردن تو زندگیم باشم.

تلاش کن از دست بدی - هر چیزی رو که دوست داری به دست بیاری.

 

برخلاف همیشه پیش میرم.

 

این کار برای این نیت که از دست بدم تا بیشتر به دست بیارم نیست.در پشت پرده این عادت، یه تکیه گاه فکری محکم ایجاد میکنه.

البته یه چیزایی هست که چهارچوب منه. ولی اونا رو هم چالش میکشم.

و چرا باید اینکار رو بکنم؟

      - قدرت در نترسیدن از   از دست دادنه . میخواد نام باشه، قدرت باشه ، زیبایی باشه.

این عادت کلیشه هایی که باعث این فکر میشه که ((با این کار من حالا آدم موفق تری هستم ))  رو از ریشه میکنه.

       -  غریزه م میگه نتیجه ش خوبه.

      - چهارچوب هام فرسوده م کرده

 

 

* +  هیچ چیز قرار نیست دائمی باشه. اینم جزو راهمه برای اینکه بدونم چرا دارم نفس میکشم.

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۳۳
  • Sekai desu
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۲۲
  • Sekai desu