ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

هیچ یا امروز

دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۲۶ ب.ظ

یه وقتایی میشه کاملا حس میکنم لحظه حالی که دارم میگذرونم صرفا زمانیه که میخوام بگذره و بعدش برسه، شاید بعد یه اتفاق جذابی بیفته.

یعنی شاید کاملا اعتیاد به دوپامین دروغینی پیدا کردم که درنتیجه استفاده زیاد از تکنولوژی و گرفتن پاداش های مداوم مغزی بوده باشه.

من اینا رو متوجه میشم و بازم... نه رو به افول خدایی، انصافا خیلی به زیست تر شدم.

ولی!

دوست ندارم هنوزم لایف استایلم رو.

رو مخ ترین کاری م که باید انجام بدم تحمل کلاسا و آزمایشگاه های دانشگاهمه. حال و هوام عوض میشه قطعا این وسطا، و به جد از لحاظاتی هم لذت میبرم. اما تمام وجودم از ژنتیک و زیست زده شده:)

دانشجوی صرف بودن، درس خوندن صرف، بدون درآمد، بدون احساس زندگی در حال حاضر، با این قدر سرعت،

برام سرسام آوره. 

و حقیقتا هم نه میخوام دانشمند بزرگی بشم، نه بیزنس دار بزرگی.

این حس بالاجبار زندگی رو گذروندن، منو به پوچی وامیداره. و مدام نهیب زدن خودم برای تحمل

 

دیروز که دانشگاه بودم، باید بگم از شخمی ترین لحظه ام که انگار تریلی از روم رد شده بود وقتی صبح پا شدم. شب قبلش با اون اخبار و احساسات و هیجانا، به زور قرص و اسطوخودس خوابیدم که بازم کابوس دیدم. صبحم رسیدم دانشگاه با یه چهره کم آرایش و له.

خب کلاس اولم که کارگاه آمار زیستی بود تشکیل نشد. خیلی فاز خوبی داد. اون کلاسو با شهرزاد داشتم. شهرزاد از بچه های ورودی بهمن نود و شیش که قیافه شو یادم مونده بود و یه دوستی نصفه نیمه داریم، خلاصه رفتیم کافه شاعران بالای دانشگاه (که نیم ساعت پیاده روی سربالا) داره نشستیم و نوشیدیم و حرف زدیم. باید بگم من نمیفهمم چرا بازهم از حضور در کنار دیگران استرس میگیرم و حوصله حرف زدن ندارم!

خوش نگذشت بهم. ولی کنار هم بودیم انی وی. و شهرزاد زحمت کشید و هم تا کافه رسوند منو و هم رفتیم دوتایی سیبکار قیطریه سیب زمینی زدیم. انصافا خوشمزه بودن.

برای خودش شده بود خورشت سیب زمینی تو سس چدار.

تا بالای پل صدر رسوند منو و خیلی بیخیال دیر رسیدم آزمایشگاه سلولی :)) به هیچ جام هم نبود، عذرخواهی کردم و وایسادم سر کلاس.

استادش خیلی تیکه بود! اما اگر رشته ش بیولوژی نبود قطعا روش کراش میزدم. به قول شهرزاد رل لازمیم :))

اما همچنان تقوا میکنم. (وی تازه بعد از کلی دری وری نوشتن از یه رابطه سمی توی همین لاگ، هوس رابطه کرده. خفه شو خودم) :))

کلاس که تموم شد، رفتم و روپوش آزمایشگاهمو تو سرویس عوض کردم و رفتم سر کلاس ژن سرطان که شهرزاد و یلدا هم نشسته بودن. دقیقا گوشه چپ کلاس. گفتم پاشیم بریم دم پنجره هوا بهمون بخوره. واقعا هم اون گوشه خواب آوره.

با جمال الدینی کلاس داشتیم. ایشون توی گنداخلاق بودن تو دانشگاه پراوازه ست:))

و البته که جلسه اولم هم رید بهم. -_-

بدین شکل که در جواب اعتراضی که به منفی های الکی ک به بچه ها داد کردم، بود.

بهش گفتم:استاد منطقی نیست منفی میدید. 

گفت: اینجا من تعیین میکنم چی منطقیه چی منطقی نیست... ناراحتید بیرون! 

خب واقعا مگه مدرسه ست مثبت منفی میدی؟

چنان هم اعصابم رو خورد کرد و جلوی کلی دانشجو خط و نشون کشید و اون روی چندششو نشون داد تا آخر شبم عصبی بودم.

نکبت تازه سرکلاس گفت، قهر کردی شما؟ 

خب روانی! میخوای با این استبداد شخمکی ت برات دست هم بزنم! ؟

اومدی و به دوستای من، به کسایی که میشناختمشون و دوستم بودن منفی دادی. منم دفاع کردم بعدم هرچی خواستی گفتی. واقعا چیکار میتونستم بکنم؟  و درستش از کلاست بیرون اومدن بود. منتها من تا اخر ترم تورو شرمنده نکنم ول کن نیستم!

خودش فهمید چقدر ناراحتم کرده. حقیقتا هم سکوت و فشار خوردن اونم توی این چند روز پریودی که قشنگ قاطی م. کار بشدت سختی بود.

مرتیکه روانی گنده! 

حواسم قطعا بهش هست، فقط کافیه یکبار دیگه اونقدر مستبدانه و بی منطق رفتار کنه تا خرخره بیارمش پایین!! 

(وی از عصبانیت سرخ شد) 

اما نهایتا چندبار سعی کرد از دلم دربیاره. آخر کلاسم بهم شکلات داد. بازم تقوا پیشه کردم ننداختمش جلو چشم خودش دور.

اومدیم توی حیاط دانشگاه، هوا تاریک شه بود و دانشگاه خلوت. ولی واقعا دانشگاه خلوت یه دنیای دیگه ای داره. تصمیم گرفتیم بریم یه جا بشینیم و شهرزاد و یلدا که پیشم بودن پیشنهاد دادن شکلاتو با یه ژست بانمک بدم به یکی دیگه، 

توی حیاط به یکی از بچه ها دادمش. با چنین ژستی:

زدم روی شونه یکی از دخترا که از کتابخونه اومده بود بیرون،

شکلات توی مشتم بود و مشتم رو اوردم جلو. مشتم رو با مشت جواب داد و دستم رو باز کردم که توش همون شکلات جمال بود. چقدر دختره خوشحال شد.

و بعدش رفتیم کنار جرجانی و گل کندم.

یلدا پیشنهاد داد با همون ژست بدمش به یه پسره که نشسته بود روبه روی ما(اونم تیکه بود لعنتی)، بعد اینکه من کلی خجالت و بهانه اوردم که اقا فکر میکنه کراش زدم روش:)) رفتیم و دوباره دستمو مشت کردم، مشتشو زد و دستمو باز کردم که توش یه گل بود. پسره خوشحال شد و تشکر کرد

اما رسما آبروم به خاک عظما می پیونده تو دانشگاه:))

به یه دختره دیگه هم گل دیگه ای دادم با همین روش. بنده خدا ترسیده بود و شوک شده بود. 

اما بدم نیومد. این پیشنهاد و کنارم بودن یلدا وشهرزاد خیلی حال و هوامو عوض کرد. باید برای یلدا جبرانش کنم مگه نه!؟

آخر هفته که پریودمم تموم شد میرم یکی از مکان های مورد علاقه م و این کار رو میکنم.

یلدا، دوستم

دوستت دارم

حتی از دوردست ها...

و خوشحالم بخاطر اینکه پشتتون وایسادم فحش خوردم. احساس میکنم ارزششو داشت. و بازم برات اینکار رو میکنم رفیق.

و خوشحالم نمیخونی.

چقدر آرزو میکنم یه دوست مثل خودت داشته باشی

  • ۰۱/۰۷/۲۵
  • Sekai desu

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.