ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

بیا بگیم که سعی میکنم خانوم باشم و هیکل اون آدمو قهوه ای نکنم ،

و سعی کنم از تمام کتب نازنین دو دستی تقدیم شده بگذرم.

 

سخته آخه بهترین کتابو دستش دیدن!!!!!مال من بودن اینا!

نمیخوام باهاش حرف بزنم.اصلن اسمش فرار یا هرچی باشه، فکر میکنه بهش علاقه دارم نکبت!

از بحث عشق و نفرت و این بحث خسته کننده دو روی یک احساس بگذریم،

من فقط کتاب هامو میخوام!

 

بیا بگذریم ازین بحثای فلسفی.

کتابام!!! 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۰
  • Sekai desu

امسال سال خوبیه.

از طوفان های مهلکی سالم بیرون اومدم.

از این دنیای اپدیت شده بگم همین که، 

گفتنی نیست.

ریحانه، صمیمی ترینم، امیرحسین اشتباه گذشته ام، زهرا دوست نزدیک اسبق ، هیچ کس هیچ کس ...

صمیمی ترین من پدرم، خواهرم و خودم !

طول کشید بفهمم.طول کشید تا زخم هایی که خوردم بشن ریشه هام.

خودم رو،

تهران - خیابون دروازه دولت، فردوسی، مفتح، سمیه، ایرانشهر، 

دوست دارم

و تا ابد این جریان عشق لطیفم با خودم خواهد بود.

 

عجیب بود.امروز تلگرام رو باز کردم و دیدم امیرحسین ، دوتا پیام داده.

میدونستم یه روزی پیام میده، ولی نه انقد زود!

از فرط تعجب بلند خندیدم.تقریبا از ته دل!

هرچند من همه چی رو سوزوندم.دور ریختم.از عشق کاذب گذشته ام.

امیرحسین هنوز فکر میکنه من آدم قدیمیم.و همه چی همراهمه.

نه راستش.برام تموم شده.

استانداردهام،خودم،باورهام..

بهم فرستاده بود:

" خوشحالم که خوشحال می بینمت.حتی لبخند گوشه عکس"

براش ایموجی تشکر فرستادم.

 

دیشبش سلف دیالوگ داشتم.یه فیس تو فیس شدن شدید.از جنس طوفان هایی که با  خودم دارم.

و با آرامش خوابیدم.

هنوزم پیامش برام جای سواله که چطور جرات کرد؟

تحلیلش آسونه.

دل تنگی گذشته.

هرچند کیه که دلش برای اون گذشته تنگ نشه.

اما انتخاب رو یک بار انجام دادم دیگه.دو سه سال دیگه همه چی خاکستر تر از الان میشه.

و خب دروغ ، از آتیشهای جهنمه.و سرتاپای اعتماد رو می سوزونه.

اعتماد من سوخته.و مدتی لازم دارم تا بتونم حضور فردی رو تحمل کنم .شاید دی ماه 1400 کاملا ترمیم بشم.

 

گذشته از روابط انسانی:

 

 

یه چیزی رو میخوام اعتراف کنم،

سالهاااا پیش ، در راه خونه، بعد از کلاس زبان، با چشم های خودم شاید موجودات فرازمینی رو دیدم.

سفره ماهی های آبی خیلی خیلی روشن،با سرعت زیاد حرکت اسپینی دور خودشون داشتن و داشتن به سمت جنوب می رفتن.

چهارتا بودن.

چون پدر هم همراهم بود، دید ولی اون موقع یه گوشی نوکیا ان 95 داشت که دیر اوردیمش بیرون تا عکس بگیریم.

از تعجب بارها و بارها نگاهشون کردم که ببینم واقعی ن یا نه.

و بارها تعریفش کردم و هیچ کس باور نکرد.

 

به انسان شناسی ای رسیدم که نیاز دارم بدونم بقیه موجودات چطورن!

سوییچ اتفاق بیفته

  • ۲ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۴۷
  • Sekai desu

نفرت در من زبانه کشید.و همینطور جرقه ای برای سیگار هم.به قطع یعنی "بذار من برم بستنیمو بخورم ،بعد بخوابم ، همزمان بهش فکر میکنم و حلش میکنم"  

همون موقع حلش کن خب!!! 

اون موقع ها وقتی داشتم دودشو بیرون میدادم تمام حرصم از دنیا رو هم بیرون میدادم.اما الان پذیرفتم و شاید انتهای عصبانیت ،قطره اشکی باشه...

و آدمی که تماما در حال قضاوت دور وبرشه تا بقائـش به پایان نرسه.همینقدر ترسو

  • Sekai desu

فروردین تا مرداد 99 / با برگشتن امیرحسین شروع شد.فهمیدم یه دختر دیگه با دغل های عجیبی میخواست ثروت خانوادگی امیرحسین رو بالا بکشه _ عجیبه حتی ادبیاتم داره تغییر میکنه _ من و امیرحسین به هم برگشتیم.مثل خواب بود.نه خوب نه بد، بیشتر برای من عذاب بود.اون هم در زمان کرونا و سر و کله زدن با چند تا آدمی که اصلا شایسته نبودن.خدا خیلی بهم رحم کرد توی این چند ماه.

شهریور 99- امتحانات ترم تابستون تموم شد و سفری که به درون خودم و شمال شروع کردم.تغییر رفتاری که با نشست و برخاستی که با دوستی داشتم ، و واقعا معنای دوستی رو فهمیدم.یه ماجرایی پیش اومد و فهمیدم نزدیک ترین دوستم در آینده بهم ضربه می زنه بخاطر آنچه که نداره.

 

 

 

همینقدر کفایت کنه که پیشکش این طوفان ، سه تا دوست فوق العاده بود.

و دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره

زندگی داره تغییر میکنه ، و باید با آغوش باز بپذیرم.

 

  • Sekai desu

یادم رفته بود وبلاگی دارم. 

7 ماه پر از استرس و ماجرا. 

 حتی نوشته های خودم بعد از این همه ماجرا غریبه هستن برام. 

سخت بود. ولی تموم شد.

بازم مینویسم. 

و خوشحالم که وبلاگم سرجاشه.

 

  • Sekai desu

آزمایشگاه که برگزار نشد روانه شدم به خونه و آماده شدم که برسم قلهک.

توی راه فکر میکردم،فرق امروز با دیروز چیه یعنی.و فهمیدم "خورشید".مانای من.

ح. ت که اصلا جواب نمی‌داد. به گفته خودش جردن بود و جلسه داشت و حاضر نبود که من دانشگاه بمونم تا مدارکمو بهم برسونه. زشت بود یعنی-_-(کوتاه بیا)

قبل از همه ی این قضایا، کاروان راهیان نور ثبت نام کردم.و البته نگرانم که بعدا اساتید محترم چه برداشتی و چه نتایجی رو با وجود دونستن موضوع برای رد کردن غیبت موجه ارائه میدن. استاد خلیفه هم فرمودن تمام کلاسهای علوم اعصاب با کلاسای اصلی خودت تداخل دارن. و من هیچ، من نگاه. انقدر ناراحت شدم که از توی چشمام خوند و سعی کردم غصه  ای که توام با تردید عمدی بودن این موضوع رو آروم کنم.

خداحافظی کردم و یکی از بچه های مرکز رو دیدم.(+گفته از رشت اومده.می گم که خب حالا چرا اینجا مهمانی گرفته.البته منطقیه.ولی بعدا متوجه چیزای دیگه ای هم خواهد شد.) فاطمه رو دیدم(نمره الف ورودی مهر)

رفتم سمت یادبودی که وسط حیاط درست کرده بودند.محیط امن راهرویی که با عکس شهدا پر شده بود آرامش تزریق کرد.آروم ترین نقطه دانشگاه.با ح.ت تماس گرفتم و ضدحال دوم هم خوردم.مدرک به دستم نمیرسید!

فکرشم نمیکردم که توی دانشگاه پیتزا و ذرت مکزیکی سرو کنن.خوشحال شدم حضور دهه هشتادیا رنگ دیگه ای به دانشگاه داده.

اینم اضافه کنم رد شدن یا رد کردن عمدی یا غیرعمدی استاد خلیفه در حدی عصبیم کرد که خودم دنباله مطالعات گذشته خودمو تو این مباحث قوی کنم و به منبع دیگه ای رجوع کنم.حرصمو درآورد و نکته مثبت اینکه باید اینجا شبیه حاج قاسم جان حرکت کرد، بعدش دستامو میذارم روی زانوهام و خودم بلند میشم.

ایستگاه امام خمینی از مترو بیرون اومدم.تا انتهای باب همایون روکه رفتم و دیدم که سکوریتی همبرگر فروشی های مورد علاقمو(اون ماشین ها) جمع کرده.غذاهای باب همایون خیلی چرب هستن و اون ماشین ها معقولانه ترین پیشنهاد رو با توجه به قیمتاشون ارائه می کنن.که نبودن و از روی ناچاری (بیج بیج ) ی بدون نان سفارش دادم.

و ازونجایی که بشدت به چای علاقه مندم به سمت چای فروشی(!!) مورد علاقه م رفتم.وقتی داشتم سفارش میدادم یه آقای چینی رو دیدم که شروع کردم باهاش به انگلیسی حرف زدن.داشت توی چشمام دنبال چیزی میگشت.نمیدونم چی دقیقا.شاید صداقت!ازونجایی که دو ترمه که زبان جان معلق مونده با لهجه سلیس انگلیسی شروع کردم زبان خودم رو در قالب فرو کردن.خداروشکر خودش هم خیلی متوجه نشد ولی گاف های بدی دادم-_- . یه یادگاری بهم داد.از شهر شنگدو بود و یادگاریش یه جاکلیدی پاندایی بود.انقدر خوشحال شدم که حس میکنم روزمو کامل کرد.

 تنهایی برنامه های خوشی میسازم،

و رسیدم خونه.پلنر زیبایی که خواهر سفارش داده بود به دستمون رسید.و انگار ، روزم، فاز بود که داشت!

امروز جزو ماندگار ترین روزهاست.

و از ترس مریضی الف.ها تمام اینها در بلاگ ثبت می شه.

  • Sekai desu

دیدن این مستند به تمامی اقشار جامعه پیشنهاد میشه

دانلود

 

* تولد همیـشه نوید بخشه.امید با تولد شروع میشه و این مستند خیلی زیبا در پایان تولد مار ها رو تصویر کرده.

* مارها بدون تعهـد جفت گیری می کنن.

*یه چیز جالب دیگه این بود که مار وقتی داشت غذاشـ رو میخورد مگسی درشت مزاحمت ایجاد کرد، و مار برای از شر مگس راحت شدن کار خاصـی نکرد.

*  مستندی پر از شگفتی های رفتاری که خیلی شبیه انسانه و قصد ندارم بقولی "اسپویل" کنم.با جلو تر رفتن میگفتم،وای خدایا!!

و حس کردم بخشی از درونم ماره.

و دلم خواست کمی شبیهش باشم.

 

 

نتبجــه: علوم بی مرز و روانشـناسی ای که به شدت در انسان مورد نیازه روی توی مار دیدم و تاسف خوردم

 

  • Sekai desu

اینطوری میشه که میدونم با تمام مشغله و ظلم زندگی سعی میکنه لبخند بزنه، سعی میکنه کمک بکنه. 

امروز بعد از تمرین وقتی داشتم باهاش حرف میزدم، به خودم گفتم چی باعث شد برای من وقت بذاره؟ توی این یه ماه به ندرت بهم گوش می‌کرد. و من هر بار یادم میره آدمها می خوان گوش داده بشن نه این که گوش کنن.

و این زن یک تنه جور زندگی شو مثه خیلیای دیگه کشیده. مثل خود یوسفی. که با همچین چیز عجیبی توی دخترش داره دست وپنجه نرم میکنه و یک دنیا تنهاش گذاشتن.خوشحالم که سمت و سوی حرفه و زندگیم داره سمتی میره که بتونم برای اون و دخترش کاری بکنم.و قدرتشو طلب میکنم.از الله.

انقدر همه چیز پیچیده شده، که با تمام چیزی که از خودم سراغ دارم می بینم هنوز قلب تپیده شده برای خلق خداست (و ...) که سود قابل برداشت داره. 

به ابرها بگید برن. 

 

ابرها رفتن( 29 بهمن)

  • Sekai desu

باورم نمیشه این همه رنگ نفرت رو یک فیلم، اونهم ساخته سروش صحت بتونه کمرنگ کنه. 

تا ده دقیقه اول ک، خواهر یکریز غر میزد که چرا فحش میدن.و من کلافه از بی قراری یک دختربچه دهه هشتادی سعی کردم روی فیلم تمرکز کنم. و چقدر فضای مینیمال متناسب با علی مصفا رو دوست داشتم. چقدر رنگ ها، سادگی ها، حتی لودگی های باعث خنده های بلند بلند و جسورم عجیب، البته ترسناک در لایه های زیرین و در آخر دوست داشتنی بودند. کوروش خیلی شلوغ بود.و احتمال حضور مقدار زیادی از انسان آزارم میداد. ولی فکرش رو هم نمیکردم که لمپن بازی های یک گروه بتواند انقدر آرامش به من تزریق کنه.از حق نگذریم، کوه، درختها، رنگ سبز و آبی بی نظیر سکانس ها از تم هجو بودن فیلم کاست.

چقدر که جذب شدم به دکوراسیون مطمئنا به تاریخچه دور فرانسوی  و گره خورده با تاریخ گذشته خودمون، بعلاوه نظمی که ذهنم و چشمم رو آرامش میداد تسلی بخش بود. (علی مصفا) مرد دوسداشتنی من در سینمای ایران، و بیان آرامش، صدای آرامش، و البته بدون نگرانی اش، علاوه بر یاد آوری لیلا جان مهر متممی بود برای اینکه با حجم زیادی از حس خوب از سالن خارج شوم. و چقدر این سفر صفحه گردان سینما روی صندلی های حجیم، بدون نگرانی  از همسفران لوده خوب بود. انگار تمامی اونایی که توی سالن بودند رو می‌شناختم و احساس راحتی میکردم. انگار توی سفر بودم. رنگها. رنگها چقدر ساختند منو.

و بازهم مذهبم را می‌خوانم با پس زمینه ی آمیزش مینیمال هنر سالم فرانسوی و تاریخچه هنر آرامبخش کشور خودم :)

تمام اینها مقدمه این بود که الف. ها رو ببخشم. که احساس نفرت رهام کنه. ولی درست اینه که هرگز نمی بخشم.ولی قصاص رو میذارم به عهده بزرگان.

 

 

  • Sekai desu

Our system indicates that you are trying to enroll in this edX course from a country or region in which it is not currently available.

 

"سیـستم ما تلاش برای ثبت نام در این کورس edx را از کشور یا منطقه ای که در حال حاضر در دسترس نیست نشان می دهد."

 

یعنـی :1/  (ببخشید)شما وجود ندارید

2/ (ببخشیدا) ما کور شدیم

3/ (ببخشیدا) ولی از بالا میگن شما فیلترید

4/ (ببخشیدا) همش تقصیر (سیستـم) ه

 

من هم میگم : احتراما. شوخی میکنید؟ 

بنده ابتدایی بودم ، تا سیم پاور کامپیونر که بابا قایم کرده بود رو توی حداکثر نیم ساعت پیدا نمیکردم ،آب از گلوم پاییـن نمیرفت.

این مسخره بازیا چیه خب -_-

 

سپس حسابی با منطقه دروغیـن ساخته و وارد شدم.البته طبق الگوریتـمی فردی میشه گفت کشور(سوییس )استعاره ای از منطقه صلح هس و دروغی در کار نیست.دروغ، دروغه. متاسفم که دروغ گفتم(23:04)

+ کظم غیض :)

  • Sekai desu