ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

اول از همه بگم رو آوردم به تارت درست کردن.چرا کیک نه؟

کیک هیجان قبلش رو برام از دست داده.ایزی!!!

 

دو تا نکته بود گفتم اینجا اشتراک بذارم. راجع به تارت انبه!

اره تارت انبه. درست کردنش برای اینکه زیادی شیرین نشه و دلو بزنه قلق می خواد.

انبه ذاتا شیرینه و مثل پای سیب لازم نیست اول سیب رو با کره شیرین کرد( البته این یک روشه و روشهای دیگه زیاده)

 

1/ تارت انبه نیاز به لایه دومی برای خودش داره،چرا که باید یه طوری طعم شیرین زیادش کاور شه یا جبران شه

و 2/ اینکه مقدار زیاد نباید ازش استفاده کرد.

روش دیگه ای برای کنترل شیرینی ش که به ذهنم رسید ،سه پریم/ ترکیب کردن مانگو با یه میوه ترشه یا شور.

البته این روباید امتحان کنم. چون مطمئن نیستم ازش

ما معمولا بعد از انبه خوردن آب می خوریم.که یعنی غلظت قندش بالاست و جز راه یه میوه ترش کنارش باید یه فکر دیگه بکنم.

 

جیزی الان به ذهنم نمی رسه.

هرچند واقعا تارتش افتضاح نشده بود و فقط مشکل، قند زیادش بود.

یا شاید هم بشه به شکل کرامبل درآوردش ، و لایه خیلی نازکی از مانگو لاش گذاشت و کراست روی تارت،

 یه حالت نمکی طور داشته باشه ، مثل بیسکوییت ، تا طعم های شیرین انبه و نمک خنثی شن.

 

هرچند اکلر نیاوران ، خامه شیرینی رو انبه ای کرده بود و خب منم کنار تارت این کار رو کردم،

( مثلا خیلی خفنم!) -( باشه اینطور فکر کن دختر) + اینا واگویه س توجه نکنین. و چرا می نویسم؟ چون دلم میخواد! :)

و تیکه های انبه رو روی خامه گذاشته بود. ولی الان دغدغه من تارت انبه ایه که شیرین نباشه

 

هر ایده ای رو با جون دل می پذیرم:) 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۹
  • Sekai desu

پدر بابک خرمدین،

توی فیلم آسانسور دیدمش. دلم ریش شد وقتی اونطوری کیسه های بدن پسری که یک روز با عشق، نوزادیش رو به آغوش کشیده بود و براش از ته دل خوشحال  شده بود رو جابه جا میکرد.

هیچ کس، نه اینجا نه اکباتان باورش نمیشه.اتمسفر شهرک انقد هولناک شده که پدربرزگ های شهرک رو نمیتونم به چشم عادی ببینم.(ما اونجا زندگی نمیکنیم ولی خیلی نزدیکشیم)

هنوزم دلم برای بچه هاش میسوزه.و میگم : آیا خدا ممکنه فردی که خودش سایکوپس آفریده رو با همچین کارایی که حتی حیوانی نمیکنه (از روی وحشی گری) ببخشه؟

ساختمون های اکباتان دلهره آورن.

حتی وقتی دیروز رفته بودم قابلمه های عمه اینا رو بهشون پس بدم، این دلهره و غصه از دلم نرفت.

یه آینده ای نه دور نه نزدیک ، دلم با اکباتان صاف میشه.

اما کاش این اتفاقا نه تنها اینور ها، بلکه هیچ جا نیفته.

 

صبح با صدای کلاغا و پرنده ها پا شدم،سعی کردم بخوابم ولی نتونستم.پنجره رو باز کردم تا ببینم چرا انقد غار غار میکنه.دیدم یه گربه نزدیک لونه ش شده، و کلاغ مادر هرچی تلاش میکنه گربه رو دور کنه ، موفق نمیشه.حتی زاع ها هم اومده بودن دورش. نمیتونستم کاری بکنم، دلم میخواست زودتر این صحنه تموم شه.اما خب ، نمیشد. توی اون ارتفاع نمیتونستم چیزی سمتش پرت کنم.باید اجازه میدادم طبیعت کار خودشو بکنه.پرنده ها هم کنار کلاغ سر و صدا میکردن.

چرا توی همچین موقعیت هایی که انسان ها بهتره کاری نکنن؟

ولی خب این جور رفتن ها هم جزوی از طبیعته و باید بپذیرمش.حتی اگر خوشایندم نباشه.

 

دیگه از امیرحسین خبری نیست.چیزی جز نشخوار های ذهنی گذشته از بدرفاقتی ها ، خیانت ها نمونده. دلخوری هایی که باید پذیرفت. اما نه اینکه بهشون عادت کرد.

زنگ زدم خانوم طاهری، مامانبزرگ مهربون قصه مون، باهاش صحبت کردم و درددل. از فرداش ، تصمیمایی گرفتم! و البته میزی که داشتم درست میکردم رو به قهقرا فرستادم.رزین رو هدر دادم و هنوز ازش عصبی م ولی ... :)) باحال بود

 

حفره اسلبی که با اعتماد بنفس توش ترکیب رزین هاردنر رو ریختم و سعی کردم( خیر سرم) سوراخ سنبه های زیرش رو قبل ریختن رزین، با چسب حرارتی بگیرم. و رزین پخش شد.

خنده دار ترین بخشش جاییه که وقتی دستام رزینی شد. وقتی رو تصور کردم که دیگه نمیتونم از دستام استفاده کنم و باید قطعشون کنم! دراماتیک و ...

حالا بابا وسط این فاجعه بهم میگه هنرمند و با چه شوقی نگام میکنه. داد زدم تا الکل رو بیاره. اینهمه پیش نمایش استرسم برای نیم ترم بیوشیمی بود.

از بیان استادش خوشم نمیاد.انگار یه چیزی توی معده م مثل مار حرکت میکنه و نمیتونم بشینم سرکلاسش.اگر درسهای بعدی بیوشیمی باقی مونده رو صمصام ارائه بده ، قطعا باید ته کلاس بشینم و با هندزفری مانترا گوش بدم.

و اسلبم!

تا حالا به دوتا نجار گفتم آیا درستش میکنن؟

یکیشون که شاهین شهر بود قبول کرد. بنظرتون انقد حوصله و بودجه م میکشه تا بفرستمش تا یه میز قشنگ عسلی کنار تختم تحویل بگیرم؟

 

و از قرآن ** ، حدود 20 جز دیگه مونده تا تموم کنم.

اصلا همه این معجزات از همین یه سوره شروع شد! (( بقره))

خوندنش 1 ساعت و نیم طول میکشه. و میدونم این بقایای خشم، کینه، گذشته رو با یه معجزه دیگه، به صفر ، یه حال عالی تازه زاده شده دیگه عوض میکنه.

 

وقتی کلاغه بچه یا بچه هاشو از دست داد، همه جا خاموش شد.

چطور یه پدر تونست با نشان پیروزی و مفتخر بودنش از کشتن گوشت و خون خودش ، خاموش نشه؟

شاید اگر میتونست یکم بیشتر خدا رو درک کنه،

یکم بیشتر به دور از تندروی های سیاسی و جهت گیری های مزخرف،خود خود خدا رو درک کنه، 

((  یه ضفحه قرآن -- میخوندن -- ))

خاموش میشد.

یا بجای خاموش کردن جون بچه ها، از  چیز دیگه ای مایه میگرفت

 

فاتحه بفرستیم برای اونها. 

انسان بودن.خدا داشتن . قضاوت به هیچ کس نیومده گرچه هست تو وجودمون/

 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۴۴
  • Sekai desu

بیا بگیم که سعی میکنم خانوم باشم و هیکل اون آدمو قهوه ای نکنم ،

و سعی کنم از تمام کتب نازنین دو دستی تقدیم شده بگذرم.

 

سخته آخه بهترین کتابو دستش دیدن!!!!!مال من بودن اینا!

نمیخوام باهاش حرف بزنم.اصلن اسمش فرار یا هرچی باشه، فکر میکنه بهش علاقه دارم نکبت!

از بحث عشق و نفرت و این بحث خسته کننده دو روی یک احساس بگذریم،

من فقط کتاب هامو میخوام!

 

بیا بگذریم ازین بحثای فلسفی.

کتابام!!! 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۰
  • Sekai desu

امسال سال خوبیه.

از طوفان های مهلکی سالم بیرون اومدم.

از این دنیای اپدیت شده بگم همین که، 

گفتنی نیست.

ریحانه، صمیمی ترینم، امیرحسین اشتباه گذشته ام، زهرا دوست نزدیک اسبق ، هیچ کس هیچ کس ...

صمیمی ترین من پدرم، خواهرم و خودم !

طول کشید بفهمم.طول کشید تا زخم هایی که خوردم بشن ریشه هام.

خودم رو،

تهران - خیابون دروازه دولت، فردوسی، مفتح، سمیه، ایرانشهر، 

دوست دارم

و تا ابد این جریان عشق لطیفم با خودم خواهد بود.

 

عجیب بود.امروز تلگرام رو باز کردم و دیدم امیرحسین ، دوتا پیام داده.

میدونستم یه روزی پیام میده، ولی نه انقد زود!

از فرط تعجب بلند خندیدم.تقریبا از ته دل!

هرچند من همه چی رو سوزوندم.دور ریختم.از عشق کاذب گذشته ام.

امیرحسین هنوز فکر میکنه من آدم قدیمیم.و همه چی همراهمه.

نه راستش.برام تموم شده.

استانداردهام،خودم،باورهام..

بهم فرستاده بود:

" خوشحالم که خوشحال می بینمت.حتی لبخند گوشه عکس"

براش ایموجی تشکر فرستادم.

 

دیشبش سلف دیالوگ داشتم.یه فیس تو فیس شدن شدید.از جنس طوفان هایی که با  خودم دارم.

و با آرامش خوابیدم.

هنوزم پیامش برام جای سواله که چطور جرات کرد؟

تحلیلش آسونه.

دل تنگی گذشته.

هرچند کیه که دلش برای اون گذشته تنگ نشه.

اما انتخاب رو یک بار انجام دادم دیگه.دو سه سال دیگه همه چی خاکستر تر از الان میشه.

و خب دروغ ، از آتیشهای جهنمه.و سرتاپای اعتماد رو می سوزونه.

اعتماد من سوخته.و مدتی لازم دارم تا بتونم حضور فردی رو تحمل کنم .شاید دی ماه 1400 کاملا ترمیم بشم.

 

گذشته از روابط انسانی:

 

 

یه چیزی رو میخوام اعتراف کنم،

سالهاااا پیش ، در راه خونه، بعد از کلاس زبان، با چشم های خودم شاید موجودات فرازمینی رو دیدم.

سفره ماهی های آبی خیلی خیلی روشن،با سرعت زیاد حرکت اسپینی دور خودشون داشتن و داشتن به سمت جنوب می رفتن.

چهارتا بودن.

چون پدر هم همراهم بود، دید ولی اون موقع یه گوشی نوکیا ان 95 داشت که دیر اوردیمش بیرون تا عکس بگیریم.

از تعجب بارها و بارها نگاهشون کردم که ببینم واقعی ن یا نه.

و بارها تعریفش کردم و هیچ کس باور نکرد.

 

به انسان شناسی ای رسیدم که نیاز دارم بدونم بقیه موجودات چطورن!

سوییچ اتفاق بیفته

  • ۲ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۴۷
  • Sekai desu

نفرت در من زبانه کشید.و همینطور جرقه ای برای سیگار هم.به قطع یعنی "بذار من برم بستنیمو بخورم ،بعد بخوابم ، همزمان بهش فکر میکنم و حلش میکنم"  

همون موقع حلش کن خب!!! 

اون موقع ها وقتی داشتم دودشو بیرون میدادم تمام حرصم از دنیا رو هم بیرون میدادم.اما الان پذیرفتم و شاید انتهای عصبانیت ،قطره اشکی باشه...

و آدمی که تماما در حال قضاوت دور وبرشه تا بقائـش به پایان نرسه.همینقدر ترسو

  • Sekai desu

فروردین تا مرداد 99 / با برگشتن امیرحسین شروع شد.فهمیدم یه دختر دیگه با دغل های عجیبی میخواست ثروت خانوادگی امیرحسین رو بالا بکشه _ عجیبه حتی ادبیاتم داره تغییر میکنه _ من و امیرحسین به هم برگشتیم.مثل خواب بود.نه خوب نه بد، بیشتر برای من عذاب بود.اون هم در زمان کرونا و سر و کله زدن با چند تا آدمی که اصلا شایسته نبودن.خدا خیلی بهم رحم کرد توی این چند ماه.

شهریور 99- امتحانات ترم تابستون تموم شد و سفری که به درون خودم و شمال شروع کردم.تغییر رفتاری که با نشست و برخاستی که با دوستی داشتم ، و واقعا معنای دوستی رو فهمیدم.یه ماجرایی پیش اومد و فهمیدم نزدیک ترین دوستم در آینده بهم ضربه می زنه بخاطر آنچه که نداره.

 

 

 

همینقدر کفایت کنه که پیشکش این طوفان ، سه تا دوست فوق العاده بود.

و دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره

زندگی داره تغییر میکنه ، و باید با آغوش باز بپذیرم.

 

  • Sekai desu

یادم رفته بود وبلاگی دارم. 

7 ماه پر از استرس و ماجرا. 

 حتی نوشته های خودم بعد از این همه ماجرا غریبه هستن برام. 

سخت بود. ولی تموم شد.

بازم مینویسم. 

و خوشحالم که وبلاگم سرجاشه.

 

  • Sekai desu

آزمایشگاه که برگزار نشد روانه شدم به خونه و آماده شدم که برسم قلهک.

توی راه فکر میکردم،فرق امروز با دیروز چیه یعنی.و فهمیدم "خورشید".مانای من.

ح. ت که اصلا جواب نمی‌داد. به گفته خودش جردن بود و جلسه داشت و حاضر نبود که من دانشگاه بمونم تا مدارکمو بهم برسونه. زشت بود یعنی-_-(کوتاه بیا)

قبل از همه ی این قضایا، کاروان راهیان نور ثبت نام کردم.و البته نگرانم که بعدا اساتید محترم چه برداشتی و چه نتایجی رو با وجود دونستن موضوع برای رد کردن غیبت موجه ارائه میدن. استاد خلیفه هم فرمودن تمام کلاسهای علوم اعصاب با کلاسای اصلی خودت تداخل دارن. و من هیچ، من نگاه. انقدر ناراحت شدم که از توی چشمام خوند و سعی کردم غصه  ای که توام با تردید عمدی بودن این موضوع رو آروم کنم.

خداحافظی کردم و یکی از بچه های مرکز رو دیدم.(+گفته از رشت اومده.می گم که خب حالا چرا اینجا مهمانی گرفته.البته منطقیه.ولی بعدا متوجه چیزای دیگه ای هم خواهد شد.) فاطمه رو دیدم(نمره الف ورودی مهر)

رفتم سمت یادبودی که وسط حیاط درست کرده بودند.محیط امن راهرویی که با عکس شهدا پر شده بود آرامش تزریق کرد.آروم ترین نقطه دانشگاه.با ح.ت تماس گرفتم و ضدحال دوم هم خوردم.مدرک به دستم نمیرسید!

فکرشم نمیکردم که توی دانشگاه پیتزا و ذرت مکزیکی سرو کنن.خوشحال شدم حضور دهه هشتادیا رنگ دیگه ای به دانشگاه داده.

اینم اضافه کنم رد شدن یا رد کردن عمدی یا غیرعمدی استاد خلیفه در حدی عصبیم کرد که خودم دنباله مطالعات گذشته خودمو تو این مباحث قوی کنم و به منبع دیگه ای رجوع کنم.حرصمو درآورد و نکته مثبت اینکه باید اینجا شبیه حاج قاسم جان حرکت کرد، بعدش دستامو میذارم روی زانوهام و خودم بلند میشم.

ایستگاه امام خمینی از مترو بیرون اومدم.تا انتهای باب همایون روکه رفتم و دیدم که سکوریتی همبرگر فروشی های مورد علاقمو(اون ماشین ها) جمع کرده.غذاهای باب همایون خیلی چرب هستن و اون ماشین ها معقولانه ترین پیشنهاد رو با توجه به قیمتاشون ارائه می کنن.که نبودن و از روی ناچاری (بیج بیج ) ی بدون نان سفارش دادم.

و ازونجایی که بشدت به چای علاقه مندم به سمت چای فروشی(!!) مورد علاقه م رفتم.وقتی داشتم سفارش میدادم یه آقای چینی رو دیدم که شروع کردم باهاش به انگلیسی حرف زدن.داشت توی چشمام دنبال چیزی میگشت.نمیدونم چی دقیقا.شاید صداقت!ازونجایی که دو ترمه که زبان جان معلق مونده با لهجه سلیس انگلیسی شروع کردم زبان خودم رو در قالب فرو کردن.خداروشکر خودش هم خیلی متوجه نشد ولی گاف های بدی دادم-_- . یه یادگاری بهم داد.از شهر شنگدو بود و یادگاریش یه جاکلیدی پاندایی بود.انقدر خوشحال شدم که حس میکنم روزمو کامل کرد.

 تنهایی برنامه های خوشی میسازم،

و رسیدم خونه.پلنر زیبایی که خواهر سفارش داده بود به دستمون رسید.و انگار ، روزم، فاز بود که داشت!

امروز جزو ماندگار ترین روزهاست.

و از ترس مریضی الف.ها تمام اینها در بلاگ ثبت می شه.

  • Sekai desu

دیدن این مستند به تمامی اقشار جامعه پیشنهاد میشه

دانلود

 

* تولد همیـشه نوید بخشه.امید با تولد شروع میشه و این مستند خیلی زیبا در پایان تولد مار ها رو تصویر کرده.

* مارها بدون تعهـد جفت گیری می کنن.

*یه چیز جالب دیگه این بود که مار وقتی داشت غذاشـ رو میخورد مگسی درشت مزاحمت ایجاد کرد، و مار برای از شر مگس راحت شدن کار خاصـی نکرد.

*  مستندی پر از شگفتی های رفتاری که خیلی شبیه انسانه و قصد ندارم بقولی "اسپویل" کنم.با جلو تر رفتن میگفتم،وای خدایا!!

و حس کردم بخشی از درونم ماره.

و دلم خواست کمی شبیهش باشم.

 

 

نتبجــه: علوم بی مرز و روانشـناسی ای که به شدت در انسان مورد نیازه روی توی مار دیدم و تاسف خوردم

 

  • Sekai desu

اینطوری میشه که میدونم با تمام مشغله و ظلم زندگی سعی میکنه لبخند بزنه، سعی میکنه کمک بکنه. 

امروز بعد از تمرین وقتی داشتم باهاش حرف میزدم، به خودم گفتم چی باعث شد برای من وقت بذاره؟ توی این یه ماه به ندرت بهم گوش می‌کرد. و من هر بار یادم میره آدمها می خوان گوش داده بشن نه این که گوش کنن.

و این زن یک تنه جور زندگی شو مثه خیلیای دیگه کشیده. مثل خود یوسفی. که با همچین چیز عجیبی توی دخترش داره دست وپنجه نرم میکنه و یک دنیا تنهاش گذاشتن.خوشحالم که سمت و سوی حرفه و زندگیم داره سمتی میره که بتونم برای اون و دخترش کاری بکنم.و قدرتشو طلب میکنم.از الله.

انقدر همه چیز پیچیده شده، که با تمام چیزی که از خودم سراغ دارم می بینم هنوز قلب تپیده شده برای خلق خداست (و ...) که سود قابل برداشت داره. 

به ابرها بگید برن. 

 

ابرها رفتن( 29 بهمن)

  • Sekai desu