ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

شک اطمینان برانگیز!!!!

سه شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۵۳ ق.ظ

دیدید خیلی ها یهو شغل عوض میکنن، یا مثلا ریاضی یا زمین(آشنامون) خوندن بعد میرن آجیل فروشی میزنن. خیلی ازینایی داریم که یهو شغل و زمین و زمانشون رو عوض میکنن. من به همین نقطه رسیدم، منتها خیلی دیر از زمانی ه باید میفهمیدم، خیلی دیرتر از زود. و همزمان خیلی زودتر از موعد فارغ التحصیلی ژن م.

توی nسالی که موندم و تقریبا هم هیچکاری نکردم همه خیلی اتفاقا افتاد انقد برای تغییر مسیرم مصمم و هیجان زده و در عین حال مردد  به اینکه وای حالا من این همه راهی ک اومدم رو چیکار کنم نبودم.

یه چیزی اون ته دلم خیلی بد قرصه. حتی از انتخاب ژنتیک هم قرص تره ولی درکش نمیکنم. نمی بینمش فی الواقع.

یادمه وقتی ژن رو انتخاب میکردم خیلی مال خودم میدونستمش. میخواستم اول اصفهان بخونم. اصلنم هیچی توی ذهنم راجبه این کارا نداشتم. راجع به ملالی که علم زیست میسازه و میشونه توی روحت خبر نداشتم.حتی خواب دانشگاهی ک چند ساله توش پابرجام رو دیدم. که هنوزم یادمه.

ولی به موقعیت خیلی عجیبی رسیدم. همه چی توش احساس میشه، بیشتر خستگی، بیشتر احساس حماقت ازینکه دنباله چیزی رو گرفتم که براش عالی نیستم. خیلی علمیش میشه تجربی که اولویت سومم بود. احساس حماقت، احساس پشیمونی، احساس شوق از پیدا شدن یه راه دیگه، نمیدونم شایدم واقعا خستگی از این رشته منو به اینجا رسونده. نکنه واقعا خودمو میزدم به لذت بردن از ژنتیک؟

من میدونم که لذت میبرم ازینکه مسیر سلولی فلان ژن بفهمم. اما همزمان هم فکر میکنم اگه اینا واقعی نباشه چی. خیلی احمقانه س ولی انگشت شماره که به فکرش افتادم.

تراپی و روانشناس و این بازیا هم یه جور سرپوشه برام. چون من اولین نفری نیستم که به این چند راهی میرسه.

و فکر رها کردن این راه، به جونم استرس میندازه. پیش داوری از راهی که میخوام برم به جونم میندازه.

توی این مواقع سراغ شواهد میرم. از اول شروع میکنم. از علاقه نداشتنم به زیست سوم دبیرستان که زیر 16 شدم. و تنها بخش جذابش، بخش ژنتیک مندلیش بود برام....

و بعد چهارم دبیرستان، که ازمون ازمایشی ها کمترین نمره م برای زیست بود.

حتی قبلترش، اولویت انتخاب رشته دبیرستانم، که ندیده بودمش تا کنکور،

دوباره خود چهارم، ملامت دبیرای زیستم... چه تمرینیاش، چه اصلیش. چه پرکاری زیستم نهایت 40 درصد اونم کلاسی و یه مبحث و بارها که توی فیزیک و ریاضی اول شدم توی دبیرستان اضافه شواهده.

همیشه برای درس خوندن ریاضی برام جذابتر از زیسته.

برسیم به دانشگاه، بیوشیمی 1 که اونهمه خوندم و آخرش 13

ولی از حق نگذرم، نمره هام تو زیست و ژنتیک از دبیرستان بهتره. البته شکل مجازیش

حتی ریاضی 1 م از بیوشیمیم بهتر شد :))

شواهد میگه،

آزمون های روانشناختی میگه که برای زیست مغز من نیست!!! دارم زورش میکنم،جزوه بنویسم، تعریفش کنم براخودم...

بازم از خودم ممنونم که حداقل انقد جرات کردم باهاش روبه رو بشم...

آما مثلا آزمایشگاهامو هنوز دوست دارم، یه حسی بهم میده مثه همون حس رضایت از نون پختن و کیک پختن. اما خوندنش، مقاله خوندنش نه.

الان بازم یه سوال دیگه برام زنگ میزنه....

واقعا دنیا، نکنه اینم دلوژناله.

اما نیست، شواهد میگن.

یه ترس دیگه م سنم ه.

هنوز که هنوز چشمه م جوشانه. ولی بازم یه ترس جلومه. اینکه نکنه دیرشده باشه.

نمیتونم تصمیم بگیرم. 

ولی احساس اطمینان دارم از خوشحال تر بودنم توی مسیر جدیدی که انتخاب کردم.

 

  • ۰۰/۰۸/۰۴
  • Sekai desu

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.