ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

شرقی ترین ضلع شمالی اتاقم

يكشنبه, ۴ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۳۹ ق.ظ

خب حس دوست داشتن بعد از این اینهمه مدت و توی همچین شرایطی مزخرفه. علاقه مند شدن به کسی که شاید حداقل ده سال از خودت بزرگتر باشه و فاجعه ش اونجاست که اصلا نمیفهمی چرا بهش علاقه مند شدی؟

بخاطر ساعت رولکسش یا قیافه ش، یا صداش، یا چی؟ خودت نمیدونی چرا اصلا ازش خوشت اومده. دارم راجع به فروشنده آخرین مغازه ای که رفتیم و نهایتا ازش خرید کردیم حرف میزنم. سه شنبه بود، ازون صبح هایی که صلحش کم بود، اما سه شنبه بود.سه شنبه دوست داشتنی من. عمه خانوم زنگ زد و ازم خواست کمکش کنم که پرده خونشونو انتخاب کنه، کجا؟ عبدل اباد و مولوی.

اون روزم طبق معمول روزهام مدیتیشن انجام داده بودم و آروم بودم. بنابراین قبول کردم که با عمه برم و دنبال پرده بریم. مدتها بود عبدل آباد شنیده بودم اما هیچ وقت فرصت رفتن به اونجا رو نداشتم. قطعا این دوتا مکان یادم میندازه توی کل دنیا کسایی که مثل من نباشن و برای زندگیشون واقعا سختی بکشن کم نیستن. یه دنیای متفاوتیه اون سمت.

نمیدونم اون روز چه سری با خودش داشت که وارد هر مغازه میشدم انگار که مغازه دار رو جذب میکردم. مغازه سوم یا چهارمی که داشتیم توی عبدل آباد میگشتیم جایی بود که قرار بود عمه جان خرید پرده رو اونجا انجام بده.

اما چون میدونستم که میخوام جاهای دیگه هم از لحاظ مدل ببینم هم از لحاظ قیمت چک کنم، قبول کردم بازهم به سمت مولوی بریم.

خسته شده بودیم، گشتن توی مغازه ها و قیمت کردن و مقایسه کردن کیفیت و قیمت پرده ها اونن توی آلودگی کار فرساینده ای بود. وافعا له سدیم به معتای واقعی کلمه، اما ادامه دادم. پاساژ روحی مولوی بودیم و میگشتیم. میدیدم که چقدر بازار خالی و کساده. تعجب کردم که چطور عمه جان الان میخواد پرده بگیره. خب حقم داره، قیمتا بدترم میشن و اوضاع خیط تر.

خسته بودیم و دیگه شب شده بود، دیگه کم کم حس میکردیم ازون مغازه ای باید خرید کنیم که توی عبدل آباد عمه کلی با فروشنده ش بحث کرد و البته فروشنده ش قصد لاس زدن با منم داشت. :))

همون موقع که خجسته و شاد بودم بی دلیل(که حدس میزنم حوریه جانم اون موقع به فکرم بود) وارد مغازه آفای رولکسی شدیم.

توی مودی از روحیاتم بودم که خسته و رها بودم، الکی میخندیدم و دنبال کوچکترین چیزی برای لذت بردن می‌شدم. اصلا قسمت بود انگار پرده عمه رو با اینکه رفتیم عبدل آباد رو گشتیم و انتخابم کردیم بخریم. مغازه ش اونموقع برام حس ارامش بخشی رو القا میکرد.

الان که فکر میکنم می بینم اون حس حالی که از مغازه های آخر بهم دست داد که باعث شد آقای رولکسی هم بخواد نخ رو بده اصطلاحا، بخاطر حال رهایی که بوده حوریه جان برام فرستاد. اینجا بگم کسی باور نمیکنه.

کاملا یادمه شوق عجیب غریبی داشتم، یه ذوق و خوشحالی عجیبی از چیزی که میخواد اتفاق بیفته، اتفاقا این روی ادمهایی که باهاشون داشتم معاشرت میکردم تاثیر داشت.

پرده های بوهوی چند مغازه قبلش که منو عجیب به ذوق آورده بود، و نهایتا سعید نامی که بهش میگم آقای رولکس.

دیروز که با عمه رفتم دوباره ازش پرده رو قطعی بگیریم، اما فرق میکرد. آقای رولکس اومد و یه چیزی تغییر کرده بود این بار. حس میکردم ازم خوشش اومده، اما من بیحال بودم بخاطر بدخوابی دیشبش. طوری که از مغازه اومدیم بیرون، رسمی خداحافظی کرد. شمارشو روی فاکتور نوشت. نمیدونم برای من بود یا برای عمه. اما فکر کنم ازش جدی خوشم اومده.

سه شنبه به خودم گفتم من هیچ وقت نمی بینمش دیگه ولی ازش خوشم اومد. سعیم کردم فراموشش کنم. اما جاذبه عجیبی اون قسمت از شهرمن رو سمت خودش کشید که بازهم قبول کردم با عمه برم.

جاذبه عجیبی قلب منو به طپش میندازه. من این حس رو داشتم. و مبدونم که فقط بهش نمیتونم اعتماد کنم، نمیتونم با اینکه بهم شمارشو هم غیرمستقیم داده، با نگاه هاش بهم فهمونده، به این حس اعتماد کنم. حس میکنم نمیتونم به دوست داشتن یه غریبه اعتماد کنم. به هزار و یک دلیل. اما نمیتونم هم بگم چنین چیزی وجود نداره. نهایتا در برابرش کاری نکنم و بهش واکنش نشون ندم. 

این حس برای من تازگی نداره قطعا. اما با اینحال از قبل بیشتر درگیرم کرده.

من این جاذبه به اون آدم رو اصلا درک نمیکنم.بخاطر صورتشه یا بخاطر چی..جالب اینجاست سه شنبه اصلا همچین حسی نداشتم. و فکر کنم اون روز برام اصیل تره. اون رهایی برام اصیل تره.رهایی و سرخوشی ای که باعث شد دوطرفه بشه که قطعا بخاطر همینه توی فکرشم. 

شمارش رو سیو کردم، حتی اینستاگرام رو دوباره ریختم تا پیداش کنم:)) 

اما خب، من قرار نیست مثل اون باری که با رابطه با امیرحسین خودم رو بارها آزار دادم، این بارم آزار بدم. درسته ازش خوشم اومده، ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم و دوباره با همون جرات چندسال پیش دوست داشتن رو تجربه کنم. 

من به محمدعلی و محمد و افراد دیگه ای توی زندگیم همین حس رو داشتم. نکنه ته همه ی این دوست داشتن ها، شکستی بشه که تجربه کردم.

ولی نکته جالبش اینجاست علاقه م به محمدعلی پخته ترین کراشم بوده. سعید، محمد، محمدعلی، زانا، پارسا،... چند نفر دیگه هم هستن که توی طول زندگیم ازشون خوشم بیاد؟قطعا کم نخواهند بود. آیا زندگی همینه؟ 

اگه دوست داشتن یا کراش زدن و عاشق شدن چیز مقدسیه پس چرا چندبار اتفاق افتاده؟ 

خب این قابل اعتماد نیس. من رفاقت رو بیشتر میپسندم تا عشق. این حس مزخرف هم یه روز تموم میشه. و من یاد میگیرم به کل دنیا با شوق و رهایی نگاه کنم. 

 

  • ۰۱/۱۰/۰۴
  • Sekai desu

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.