ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

دیشب توی تاریکی بلند شدم. هجوم افکار و خواب حتی حضوور الف ها توی خواب هامو یادمه، اما دقیق تر از اون رو... 

 

​​​​​​

  • Sekai desu

یک آغــاز.

آیا والدین میذارن به تنهایی به سفر برم؟

البـته که ایــن موضوع تحت کنترل درمیاد به شرطی که اتفاقی* نیفتــه پیش تر.

دو تا مخاطب دارم.گروه دانشـگاه تهران! یا گروه آقای مجـید

لینـک "دانشگاه تهران" ، و گروه آقای مجید:سوادکوه و مازندران(9 بهمــن) / رفسنجـان(9-11 بهمـن)

دل دارم تا روز آخـر تعطیلات(27بهمـن)سفـر کنم.

 

خدا جـون،لطفا دل مامان بابا رو به رحم بیار

/چهاردهم بهمـن/ نهـم بهــمن سفر کوتاه دو روزه با مصائبی داشتم.هوای خوبی بود و قدری کافی برای درکردن خستـگی.اما درحال حاضر تصور خستـه بودن بیشتـر از خسته بودن ازم انرژی میگیره و همینطور تصور از بین رفتن این خستـگی چیزی هست کاملا مجاز در ذهنــم.امــا به طبع ، آگاهی مداوم به این موضـوع ندارم.توی این سفر سنگـهایی که از نجف خریده بودم رو به سهیـل* دادم تا برام گوشواره و آویز گردنبـند بکنه.توی حجره(به قولی) ش، یه حس سنگـینی عجیبی داشتـم.نمیدونم چرا دقیقا.ولی انگار میخواست زودتر تموم شه گفتگـو.و دومیـن نقطه برجستـه سفرم به رامسـر ، دیدن عمـه* جان حبیبــه بود.خیلـی بحث کردیم و من در حال حاضـر خودم رو محق این می دونم که او رو توی جایـگاه مثـل بقیه شدن ببیــنم، که درست نیـست.پس از نقـد کردن اون در خارج از ذهنـم حذر میکنــم.عکس * های قشنگـی گرفتـم از طبیعـت،مخصوصا غروب.احساس میکنـم که مدت کمی مونده تا جایی برم که همون حس رامسـر رو بهم القا میکـنه.

 

  • Sekai desu

ویروس کرونا منو یاد "نیپای" هند میندازه..

و همینطور سریال دوازده میمون شبکه سای فای...

 

این رو به طبع نمیتونستم توییت کنم،بخاطر سیالیت تفکر توییتر.

 

 

از الف. ها نفرتی پیش اومد و توییتی کردم که نهایتا فهمیدم چرا خانوم کتاب فروش توی صحبتاش با الف. ها توهین موج میزد.یه وبستـر بود که میخواستم برای تولدش بخرم.گفتم الف بریم قیمتشو بپرسیم.نفهمیدم چرا این خانوم با همچین لحنی باهاش صحبت کرد.دید که بیشتر ازون من دارم مثه مردا عمل میکنم و گفت مگه آقا نیست؟خودش کتابو برداره...این اتفاق ، یعنی جابه جا شدن نقش های ما بارها و بارها تکرار شد و البته اظهار نفرت از اطرافیانمون... و دارم میفهمم چرا.

جدای ازون ،

عاملی که بارها و بارها توی نقاط بحرانی زندگی م منو نجات داده،شکستـیه که در برابر خودم،خدام و عظمت خلقتش داشتم ،اونهم به شکل واقعیش.

و نه فقط به زبان باور داشتن ، بلکه تک تک نورونها و سلولهات اینو بپذیرن وتسلیم باشن.تسلیم "قدرت"ـی فراتر، و "هدف"ـی والاتر!و این در گرو این هست که بخــواهی.بخواهی زندگی رو ببخشی و خلقت رو ببیــنی که فقط برای این خلق نشدن که با فلان مقدار درآمد و قلان مقدار شهرت کارهایی کرده باشی که وزن وجودیت اضافه کنن،

ما اومدیم که برگردیم.

و اون اشتیاق قبلی ناقص هرچقدرم محکم و استوار باشه، به ارزش و آرامشی که این تفکر به خاطر شکوه عشق نهفته در خودش داره نمیرسه.

به نسبت همون که باور باعث میشه به اون چیزهایی که به میگیم هدف برسیم،(غـــرور) و (کبــر) از چیزایی ن که تا میخوریم میزننــمون!میندازنمون و شاید مدت زیادی طول بکشه تا به نقطه میانی نمودار کمال خلقت و یا حتی کمال رشدیت در ذهنت برسی.

جنگ بزرگ،جنگیه که با خودم دارم.با خودمون داریم.ما در برابر خدا و هدفش چیزی نیستیم جز او!هر آنچه جز اوست نباید باشه و علت سقوط همینه.

وتلاشی که نمیکنم تا نخوت و خودخواهی و نفرت برآمده از خودپســندی رو از خودم دور کنم!

 

 

 

 

  • Sekai desu