ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ آبان ۰۰ ، ۱۹:۴۱
  • Sekai desu

من عادت داشتم همیشه نه، گاهی با تحصیل و درس خوندن خودمو آزار بدم.

آزار دادم و برام عادت شد. تصمیماتم رو گرفتم. امروز یکی از بچه ها پیرا اومده بود و داشت راجع به اختراعاتش صحبت میکرد، وقتی شخصیت ها رو در مقیاس جمعی نگاه میکنی، می بینی چقدر جدای از اخلاق، شبیه به همیم.

و من چقدر داشتم خودم رو آزار میدادم با زیستی که باهاش و البته با خودم لج گرفته بودم.

الانم میدونم چند سال دیگه میگم، چرا لج کردی با خودت و کارای دیگه ای نکردی. اما حال اکنون من خوب نیست با  چمباتمه زدن و خشک شدن زیر سطرهای زیست، نمره هایی که هیجان زدم نمیکنه، خلاقیتی که نیست، بهانه هایی که میگن الان تاریخ انقضای رشته م برام تموم شده، شاید بعدا سر دربیاره ولی الان مهمه . و الان من با رشته م حال نمیکنم، تغییرش میدم، چون شخصیت من نباید تحت تاثیر عدم انعطاف پذیری علم، منجمد بشه.

اما میدونم هیچ وقت از ته دل پشیمون نمیشم. چون باید این راهو میرفتم وگرنه بعدها میرفتم.

حالا هم حوصله بچه های گروهمون رو ندارم، جزوه سلولی 2 م مونده،ژن آدم و ژن 2 و انقلاب زهرماری و ریاضی و تکوین

  • Sekai desu

دیدید خیلی ها یهو شغل عوض میکنن، یا مثلا ریاضی یا زمین(آشنامون) خوندن بعد میرن آجیل فروشی میزنن. خیلی ازینایی داریم که یهو شغل و زمین و زمانشون رو عوض میکنن. من به همین نقطه رسیدم، منتها خیلی دیر از زمانی ه باید میفهمیدم، خیلی دیرتر از زود. و همزمان خیلی زودتر از موعد فارغ التحصیلی ژن م.

توی nسالی که موندم و تقریبا هم هیچکاری نکردم همه خیلی اتفاقا افتاد انقد برای تغییر مسیرم مصمم و هیجان زده و در عین حال مردد  به اینکه وای حالا من این همه راهی ک اومدم رو چیکار کنم نبودم.

یه چیزی اون ته دلم خیلی بد قرصه. حتی از انتخاب ژنتیک هم قرص تره ولی درکش نمیکنم. نمی بینمش فی الواقع.

یادمه وقتی ژن رو انتخاب میکردم خیلی مال خودم میدونستمش. میخواستم اول اصفهان بخونم. اصلنم هیچی توی ذهنم راجبه این کارا نداشتم. راجع به ملالی که علم زیست میسازه و میشونه توی روحت خبر نداشتم.حتی خواب دانشگاهی ک چند ساله توش پابرجام رو دیدم. که هنوزم یادمه.

ولی به موقعیت خیلی عجیبی رسیدم. همه چی توش احساس میشه، بیشتر خستگی، بیشتر احساس حماقت ازینکه دنباله چیزی رو گرفتم که براش عالی نیستم. خیلی علمیش میشه تجربی که اولویت سومم بود. احساس حماقت، احساس پشیمونی، احساس شوق از پیدا شدن یه راه دیگه، نمیدونم شایدم واقعا خستگی از این رشته منو به اینجا رسونده. نکنه واقعا خودمو میزدم به لذت بردن از ژنتیک؟

من میدونم که لذت میبرم ازینکه مسیر سلولی فلان ژن بفهمم. اما همزمان هم فکر میکنم اگه اینا واقعی نباشه چی. خیلی احمقانه س ولی انگشت شماره که به فکرش افتادم.

تراپی و روانشناس و این بازیا هم یه جور سرپوشه برام. چون من اولین نفری نیستم که به این چند راهی میرسه.

و فکر رها کردن این راه، به جونم استرس میندازه. پیش داوری از راهی که میخوام برم به جونم میندازه.

توی این مواقع سراغ شواهد میرم. از اول شروع میکنم. از علاقه نداشتنم به زیست سوم دبیرستان که زیر 16 شدم. و تنها بخش جذابش، بخش ژنتیک مندلیش بود برام....

و بعد چهارم دبیرستان، که ازمون ازمایشی ها کمترین نمره م برای زیست بود.

حتی قبلترش، اولویت انتخاب رشته دبیرستانم، که ندیده بودمش تا کنکور،

دوباره خود چهارم، ملامت دبیرای زیستم... چه تمرینیاش، چه اصلیش. چه پرکاری زیستم نهایت 40 درصد اونم کلاسی و یه مبحث و بارها که توی فیزیک و ریاضی اول شدم توی دبیرستان اضافه شواهده.

همیشه برای درس خوندن ریاضی برام جذابتر از زیسته.

برسیم به دانشگاه، بیوشیمی 1 که اونهمه خوندم و آخرش 13

ولی از حق نگذرم، نمره هام تو زیست و ژنتیک از دبیرستان بهتره. البته شکل مجازیش

حتی ریاضی 1 م از بیوشیمیم بهتر شد :))

شواهد میگه،

آزمون های روانشناختی میگه که برای زیست مغز من نیست!!! دارم زورش میکنم،جزوه بنویسم، تعریفش کنم براخودم...

بازم از خودم ممنونم که حداقل انقد جرات کردم باهاش روبه رو بشم...

آما مثلا آزمایشگاهامو هنوز دوست دارم، یه حسی بهم میده مثه همون حس رضایت از نون پختن و کیک پختن. اما خوندنش، مقاله خوندنش نه.

الان بازم یه سوال دیگه برام زنگ میزنه....

واقعا دنیا، نکنه اینم دلوژناله.

اما نیست، شواهد میگن.

یه ترس دیگه م سنم ه.

هنوز که هنوز چشمه م جوشانه. ولی بازم یه ترس جلومه. اینکه نکنه دیرشده باشه.

نمیتونم تصمیم بگیرم. 

ولی احساس اطمینان دارم از خوشحال تر بودنم توی مسیر جدیدی که انتخاب کردم.

 

  • Sekai desu