ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

یه لبخند عمیق به پهنای اتاقم می زنم. جای خوشحالی داره آیا که نسبت به تولدم بی حس بودم :))

 

اوضاع عجیبه . از خیلی لحاظ ها ، اما برای اولین بار در تاریخ دوتا گزارشکار خفن رو توی یه روز تموم کردم به مدت 5 ساعت مداوم نشستن پشت سیستم. اصلا سابقه نداشته ، خودمم کف کردم.

غر دارم شدیدا.. از زمین، زماااااان

اما دارم از خوشحالی و حس خودافتخار پنداری جشن می گیرم امشب و میخوام مثل یه فیل راحت بخوابمم. درنتیجه نمیخوام به این مسائل بال و پر بدم.

این خستگی ها رو عجیب دوست دارم.

پز اینم بدم ژن بیش فعالی و همزمان هم انسان بشدت آرومی بودنم!!! جمع تناقض ها ست!!( واو چه خفنم)

 

شب همه متعالی

 

  • Sekai desu

خب حس دوست داشتن بعد از این اینهمه مدت و توی همچین شرایطی مزخرفه. علاقه مند شدن به کسی که شاید حداقل ده سال از خودت بزرگتر باشه و فاجعه ش اونجاست که اصلا نمیفهمی چرا بهش علاقه مند شدی؟

بخاطر ساعت رولکسش یا قیافه ش، یا صداش، یا چی؟ خودت نمیدونی چرا اصلا ازش خوشت اومده. دارم راجع به فروشنده آخرین مغازه ای که رفتیم و نهایتا ازش خرید کردیم حرف میزنم. سه شنبه بود، ازون صبح هایی که صلحش کم بود، اما سه شنبه بود.سه شنبه دوست داشتنی من. عمه خانوم زنگ زد و ازم خواست کمکش کنم که پرده خونشونو انتخاب کنه، کجا؟ عبدل اباد و مولوی.

اون روزم طبق معمول روزهام مدیتیشن انجام داده بودم و آروم بودم. بنابراین قبول کردم که با عمه برم و دنبال پرده بریم. مدتها بود عبدل آباد شنیده بودم اما هیچ وقت فرصت رفتن به اونجا رو نداشتم. قطعا این دوتا مکان یادم میندازه توی کل دنیا کسایی که مثل من نباشن و برای زندگیشون واقعا سختی بکشن کم نیستن. یه دنیای متفاوتیه اون سمت.

نمیدونم اون روز چه سری با خودش داشت که وارد هر مغازه میشدم انگار که مغازه دار رو جذب میکردم. مغازه سوم یا چهارمی که داشتیم توی عبدل آباد میگشتیم جایی بود که قرار بود عمه جان خرید پرده رو اونجا انجام بده.

اما چون میدونستم که میخوام جاهای دیگه هم از لحاظ مدل ببینم هم از لحاظ قیمت چک کنم، قبول کردم بازهم به سمت مولوی بریم.

خسته شده بودیم، گشتن توی مغازه ها و قیمت کردن و مقایسه کردن کیفیت و قیمت پرده ها اونن توی آلودگی کار فرساینده ای بود. وافعا له سدیم به معتای واقعی کلمه، اما ادامه دادم. پاساژ روحی مولوی بودیم و میگشتیم. میدیدم که چقدر بازار خالی و کساده. تعجب کردم که چطور عمه جان الان میخواد پرده بگیره. خب حقم داره، قیمتا بدترم میشن و اوضاع خیط تر.

خسته بودیم و دیگه شب شده بود، دیگه کم کم حس میکردیم ازون مغازه ای باید خرید کنیم که توی عبدل آباد عمه کلی با فروشنده ش بحث کرد و البته فروشنده ش قصد لاس زدن با منم داشت. :))

همون موقع که خجسته و شاد بودم بی دلیل(که حدس میزنم حوریه جانم اون موقع به فکرم بود) وارد مغازه آفای رولکسی شدیم.

توی مودی از روحیاتم بودم که خسته و رها بودم، الکی میخندیدم و دنبال کوچکترین چیزی برای لذت بردن می‌شدم. اصلا قسمت بود انگار پرده عمه رو با اینکه رفتیم عبدل آباد رو گشتیم و انتخابم کردیم بخریم. مغازه ش اونموقع برام حس ارامش بخشی رو القا میکرد.

الان که فکر میکنم می بینم اون حس حالی که از مغازه های آخر بهم دست داد که باعث شد آقای رولکسی هم بخواد نخ رو بده اصطلاحا، بخاطر حال رهایی که بوده حوریه جان برام فرستاد. اینجا بگم کسی باور نمیکنه.

کاملا یادمه شوق عجیب غریبی داشتم، یه ذوق و خوشحالی عجیبی از چیزی که میخواد اتفاق بیفته، اتفاقا این روی ادمهایی که باهاشون داشتم معاشرت میکردم تاثیر داشت.

پرده های بوهوی چند مغازه قبلش که منو عجیب به ذوق آورده بود، و نهایتا سعید نامی که بهش میگم آقای رولکس.

دیروز که با عمه رفتم دوباره ازش پرده رو قطعی بگیریم، اما فرق میکرد. آقای رولکس اومد و یه چیزی تغییر کرده بود این بار. حس میکردم ازم خوشش اومده، اما من بیحال بودم بخاطر بدخوابی دیشبش. طوری که از مغازه اومدیم بیرون، رسمی خداحافظی کرد. شمارشو روی فاکتور نوشت. نمیدونم برای من بود یا برای عمه. اما فکر کنم ازش جدی خوشم اومده.

سه شنبه به خودم گفتم من هیچ وقت نمی بینمش دیگه ولی ازش خوشم اومد. سعیم کردم فراموشش کنم. اما جاذبه عجیبی اون قسمت از شهرمن رو سمت خودش کشید که بازهم قبول کردم با عمه برم.

جاذبه عجیبی قلب منو به طپش میندازه. من این حس رو داشتم. و مبدونم که فقط بهش نمیتونم اعتماد کنم، نمیتونم با اینکه بهم شمارشو هم غیرمستقیم داده، با نگاه هاش بهم فهمونده، به این حس اعتماد کنم. حس میکنم نمیتونم به دوست داشتن یه غریبه اعتماد کنم. به هزار و یک دلیل. اما نمیتونم هم بگم چنین چیزی وجود نداره. نهایتا در برابرش کاری نکنم و بهش واکنش نشون ندم. 

این حس برای من تازگی نداره قطعا. اما با اینحال از قبل بیشتر درگیرم کرده.

من این جاذبه به اون آدم رو اصلا درک نمیکنم.بخاطر صورتشه یا بخاطر چی..جالب اینجاست سه شنبه اصلا همچین حسی نداشتم. و فکر کنم اون روز برام اصیل تره. اون رهایی برام اصیل تره.رهایی و سرخوشی ای که باعث شد دوطرفه بشه که قطعا بخاطر همینه توی فکرشم. 

شمارش رو سیو کردم، حتی اینستاگرام رو دوباره ریختم تا پیداش کنم:)) 

اما خب، من قرار نیست مثل اون باری که با رابطه با امیرحسین خودم رو بارها آزار دادم، این بارم آزار بدم. درسته ازش خوشم اومده، ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم و دوباره با همون جرات چندسال پیش دوست داشتن رو تجربه کنم. 

من به محمدعلی و محمد و افراد دیگه ای توی زندگیم همین حس رو داشتم. نکنه ته همه ی این دوست داشتن ها، شکستی بشه که تجربه کردم.

ولی نکته جالبش اینجاست علاقه م به محمدعلی پخته ترین کراشم بوده. سعید، محمد، محمدعلی، زانا، پارسا،... چند نفر دیگه هم هستن که توی طول زندگیم ازشون خوشم بیاد؟قطعا کم نخواهند بود. آیا زندگی همینه؟ 

اگه دوست داشتن یا کراش زدن و عاشق شدن چیز مقدسیه پس چرا چندبار اتفاق افتاده؟ 

خب این قابل اعتماد نیس. من رفاقت رو بیشتر میپسندم تا عشق. این حس مزخرف هم یه روز تموم میشه. و من یاد میگیرم به کل دنیا با شوق و رهایی نگاه کنم. 

 

  • Sekai desu

متن سمینار آزمایشگاه بافت رو آماده میکنم، 

به گزارشکارهای آزمایشگاه مولکولی، سلولی و پایه فکر میکنم که هنوز ننوشتمشون. 

به ترجمه ده صفحه ای با دونمره کلاسی که داره فکر میکنم،

به تُنی از درسهای فیزیو، تکامل، بیوانفورماتیک، و شایدم سرطان که باید برای ترم بخونمشون...

و به حجم گنده ای از حمافت و جهالتم در سن انتخاب رشته م میرسم...

ای ابله خاک تو سرت با این انتخابت الان باید مثه سگ هی بنویسی.

توصیف کنم هر دقیقه انگار دارن با کارد میوه خوری پوستمو میکنن.

نکنین. برای پرستیژ اجتماعی سراغ تنفرهاتون نرید.

یه سیلی گنده به خود خرم که رفت تجربی...

خدافس تا غری بعد

  • Sekai desu

مستحضر هستید از استاد خسروی؟

فرمودن سمینار برای آزمایشگاه داریم:)

خدا ازت نگذره جوونک لاسو-_-

ده تا میان ترم حاضرم یک سمینار این ریختی نه. 

بسه دیگه خدایا تمومش کن این ترمو دارم به میشم :)) 

  • Sekai desu

خلاصتا بگم امروز مجبورا سوار اسنپ شدم، و راننده تا خصوصی ترین مسائلشو داشت تعریف میکرد.طرف مریض جنسی بود، و یا هول شدیدی داشت. حقیقتا انقد معذب شدم که هیچی نگفتم.و از دانشگاه تا همین الان روی نرومه این داستان. تا توی تخت خوابشو ول میکردی داشت تعریف میکرد. انقدر نفهم! که نمیفهمید چقدر معذب شدم. فقط داشتم تحمل میکردم و نمیخواستم روزم خراب شه، اما احساس میکنم بخاطر توبیخ نکردنش همون موقع، دارم خودمو سرزنش میکنم. 

ودر حال حاضر میخوام دهنشو صاف کنم.

طوری که فردا بهش ز بزنم، و از خجالتش دربیام! و چرا اینکار رو بکنم؟ چون که نمیخوام از نون خوردن بیفته.  و میخوام بفهمه چقدر منزجرکننده بود مزخرفاتش. دوست دارم تا تهشو بدونه. اما نمیخوامم برام دردسر درست کنه. 

البته توی اپلیکیشن تا یه حدی از مساله رو گفتم. ولی چون اعصابم خورد شده میخوام تلافی کنم! 

اما الان که فکر میکنم می بینم تذکر لسانی و گفتن اینکه من ناراحتم، باعث نمیشه یارو عذرخواهی کنه. ولی باعث خالی شدن و انتقام من میشه. 

وای خدایا، مردای ایرانی چرا انقدر چندشن؟؟

دلم میخواد خودم جلوش دربیام. درسته ک دیره، ولی احساس بدی هم دارم. خودم جلوش درنیومدم. و باید خودم دربیام...

عملا میخوام از وسط پاره پاره ش کنم مرتیکه روانیو.

چرا اینقدر چندشین؟؟؟ هوم؟؟؟ همینه از همتون بدم اومده

من باید ازین خوب گذر کنم وگرنه تا ابد خودمو سرزنش میکنم. 

  • Sekai desu

درمان هر درد من تا قبل آلودگی، نور خورشید و هوای صاف بود که...

صاف شد :))

خداوکیلی این ترم خیلی پوست کلفتی کردم:)) در همون حد علاقه حداقلیم به درسای دانشگاه، دم خودم گرم!

یه ترم مشنگ دیگه پر از آزمایشگاه مونده که احتمالا یه آمار زیستی بهش اضافه کنم ازونجایی که من حوصله زود پا شدن ندارم.

تا پایان این ترم لحظه شماری میکنم...

امیدوارم مه و خورشید و فلک یاری کنن، لاقل از قلهک لذت بسیار ببرم

غر زیاد دارم، اما چیزای قشنگم همونقد هستن❤️

بیخیال، هوم؟

 

  • Sekai desu

وی اخرین انرژیشو میذاره شاد شه:

بچه ها فردا چای ماسالا داریم!!!

 

به به، کتابه چه دلچسب بود.

 

پشمام ریخت دوستم گفت همه چی جون داره. واقعا دنیا شرم بر تو که با همه چیزای زنده عا‌شق نیستی. تخت قشنگم بیا خوابای خوب ببینیم

 

یه خبر بترکون دیگه، فردا کلاس ندارم یونی!! بیا بغلم*_*(رقص تا سال دیگه) 

 

به زودی دنیا رو با سفینه صورتی  سفید  بنفشم تسخیر میکنم.

 

به به، چه پیشگوی خوبی ام!

 

خسروی دیگه الکی بهم منفی نداد(خسروی:یه استاد کراش لاسو(بشدت لاس بزن)-وی آزمایشگاه درس میده-وی باهام خوب شد)

 

خدایا، و شهرک قشنگم، مرسی امروز خوشگل بودین، بوس بهتون

 

بخدا به هیچ جام میگیرم وقتی خوشحال میشم و فوران احساس میکنم مامان میگه پنج ساله ای مگه؟ به درک که کی چی فکر میکنه. من زنده ام تو مرده.(خطاب به کوچک شمارندگان کودک و قلب درون)

 

شاید باورتون نشه ولی عاشق صدای تیک تیک ساعت اتاقمم(تیک تیکششششششش:)))  اشاره به شهره)

 

پ. ن:متقاضیان سفر به بهشت زمین دانمارک، اعلام حضور کنین!! 

  • Sekai desu

به دلایل زیادی این روزهامون شبیه شیرکاکائو داره سپری میشه. 

به خاطر اینکه جنبه تاریک زندگیم ((روشن تر::بولدتر)) شده، طبق تکامل و اینا تلاش منم برای شاد زیستن بیشتر شد، و این بدو بدو و تلاشا، جنبه کاکائو و شکر رو داره.

و بخش اسهالی این ترکیب، همون شیرش، که روزای فِسی و اتفاقات این موقعاست.

و خب این دو هرگز از هم جدا نمیشن:)

حتی با تی تاپ-_-

 

من تازه فهمیدم تنبلی ماتحت بخاطر بی حوصلگی و افسردگی مایل ماست...

 

میخواستم ازین بنویسم که چقدر دارم حال میکنم با این کتاب جدید، که زده شد به احوالاتم. :)

 

دست ما نیست تو این برهه از تاریخ و این کشور به دنیا اومدیم. وگرنه دنیا جای قشنگیه. مخصوصا اگه فنلاند یا دانمارک زیست کنی.

همه چیو از دور ببین. یه سری کشور دور هم جمع شدن، فیس فیساشون، غرولنداشون و شاخه شونه کشیدنا و قهرای جاری طوری شون برای من و توعه مردمه، بعد یه سری ادمای بشدددددت قدرتمند طوری که پشمامون میریزه بشناسیمشون نشستن اسکناس میشمرن و سرنوشت ملتاشونو دور هم پلن میکنن، تصمیم میگیرن کی چی بگه، کی کجا بمب بترکونه، کِی اعصاب منوتوی مردم ساییده بشه، بعد کنار این پلن چیدنا و مهره جلو بردناشون، دوتا سیگارم بکشن و چیپس بزنن.روزی چند بارم تو دستشویی به منوتوی مردم بخندن:) همینقدر دنیا رو جای کثیفی کردن. همینقدر دلم میخواد از تحت بازی قرار گرفتناشون دور شم. 

میدونستید دانمارک بر اساس آمار بهشته تقریبا؟

کاش قدرت فرازمینی داشتم... 

  • Sekai desu

چرا واقعا شبایی که به کارام نرسیدم دوازده نیمه شب، تازه موتورم روشن میشه؟

دارم نقاط اشتراکمو با سیندرلا پیدا میکنم،  

من تازه جادوی عدم تمرکزم 12 نیمه شب از کار میفته

خداوندا کرمت را شکر :-|

-

راستی دقت کردین چقدر اشتراک نماوا و فیلیمو زیاد شده؟؟

جدا انقدر بخوام برای ویدیو و نت پول بدم میرم کتاب میخرم خب!

چخبره؟؟سرجمع با نت 200 تومن باید برای سه ماه اونم تااااازه با تخفیف برای سریال ایرانی دیدن داد!!

من الان یه قسمت آنتن رو دیدم، یکم دوستش داشتم، بازی پژمان جمشیدی از حشویات فیلمفارسی بودنش کم کرده:))

البته که نوبت لیلی همچنان تحسین شده منه، تا بعد امتحانای ترمم ببینم.

جدا واقعا خاک تو سر قیمتا و قیمت گذاری و غیره و غیره.

ولی خب به جای سریال میرفتم مجموعه رمان میخریدم اگر بنا به خرج کردن چنینی بود. 

 

یه علت اعصاب خوردی من، هول بودن فامیل همسایه پایینیمونه که علاقه پیدا کرده ننه ش بیاد خواستگاری من! کی ؟؟؟من!؟؟ منی که عملا ر.. م سر مرد ایرانی سنتی کپکوی ریش دار که سمت ارزش داشته باشه

حقیقتا از ازدواج سنتی متنفرم!!! متنفر!!

آخه یارو چقدر چسخل و نفهمه به چند علت:

یک، تو این وضعیت سیاسی مبهم و گرونی کسی دنبال دختر برای پسرش نمیگرده مگه اینکه فهمیده باشه پسره داره چهارتاچهارتا صیغه ساعتی میکنه :))  و آره. دنبال برده برای پسرش باشه. 

دو، دنبال منفعت از دختره و خانوادش باشه. 

سه، خر باشه. 

که در هر سه حالت منزجرکننده و بشدت توهین به شخص منه.میدونن من از ازدواج اعم از سنتی، صنتعی متنفرم!!! و ازونطرف هم که مامان هم برخلاف تحصیلاتش از دانشگاه خوب تهران، عقبه سنتی داره و در نتیجه مثه همه ی مامانای ایرانی سنتی اعصاب من دختر رو سوراخ میکنه. البته وقتی خواستم داد و بیداد کنم که پسره و هفت جدش غلط کردن، بابا حرف خوبی زد. گفت تو نمیخوای دیگه. خب دیگه تمومه.

مامان منتظره به آدمی که ندیدم، خانواده ای که ندیدم، و حتی خودشم نه میشناستشون و نه اصلا اونا ما رو میشناسن جواب مثبت بدم!؟حتما هم پسره ازین ریش و پشمیای بسیجی طوریه که من اصلا نمیپسندم. نه اصلا فکرشم نکن:) 

وقتی هم میشینم فکر میکنم به کارای مامان،بیشتر عصبانی میشم. من ازش درک توقع دارم، ولی اون تماما عادت کرده به سطحی دیدن. 

مامان و مامانش خیلی سر این قضیه با حرفاشون بهم فشار آوردن و منم حساس شدم و قطعا هم تا وقتی ایرانم فکر حتی در رابطه بودن با مرد ایرانی م نیستم. 

شاید اگه ازم میپرسید فرد ایده آلم کیه و درک میکرد اینطوری نمیشد.

شاید اگر کمی بیشتر میتونست بشنوه. ولی خب گوشاش رو کامل گرفته و اصراری به شنیده شدن از سمتش ندارم. به زور که نمیتونن منو وارد یه چرخه کنن؟ میتونن؟؟؟ 

پس نگرانیم بی جاست. میذارم انقد بگن تا خسته شن. من از دبیرستان مخالف مزدوج شدن بودم. دیگه چقدر مبخوان زور بزنن؟ :) 

جدا آخه ازدواج چی داره انقدر همه هولشن؟ 

بعدم من شدید الکراش اصن آدم تعهد نیستم:))) (قضیه دارک میشه...) 

  • Sekai desu

معمولا قبل از خواب به جای نوشتن میخونم، 

اما الان از مواقعیه که نوشتنم میاد.

امروز سوار مترو شده بودم برم دانشگاه، روی زمین واگن انگار علامت رادیواکتیو رو با یه رنگ قرمز که ریخته بود دیدم. البته شایدم چون چند وقته انواع دیتا از وضعیت فعلی به ذهنم وارد میشه، مهیب ترین چیز ممکن رو که همون بمب اتمی هست رو ذهنم روی زمین تصور کرده.

و یک نقطه ارتباط اتمی دیگه،

امروز یاد یه دختری افتادم که قبلا ویدیوای یوتیوب خدابیامرزش رو میدیدم:))،

و خیلی ساده گوگلش کردم،

بهمن پارسال از یوتیوب لفت داده بود و مرداد چهارصد گفته بود که... یعنی میشه گفت به شکل فال واری، گفته بود که قراره جنگهایی اتفاق بیفته.

نمیدونم کاناداجین سن رو میشناسید یا نه. آدم گنده یا قدرتمندی نیست. ولی مابین این سرعت بالای زندگی من، من نقطه های مشابه رو به هم وصل میکنم فارغ از اینکه گوینده اوباما باشه یا خواهرزاده اوباما.

من اواخر شهریور حدس میزدم که روسیه جان کمون، داره معامله بزرگی میکنه. البته برای ما بزرگه برای اونها که دارن دستو پا میزنن کشور گشایی کنن یه چیزی در حد صبونه خوردن معمولیه.، اره... داره معامله بزرگی میکنه

توی زمانی که افراد به شدت خبره تر از زمانشون میشن و بروز نمیدن، باید یادمون باشه که اخبار واقعی اون چیزی نیست که به گوش ما میرسه. یا میخونیم، اونم رایگان!

و حقیقتا کرک و پرم ریخته و فکر کنم فهمیدم چرا دکتر دوره شو قسطی گذاشت امسال وقتی ازش بعید بود.

و دوباره کرک و پرم بریخت وقتی دیدم بوریس جانسون یه رقیب قدر و البته زن جلوش داره قد علم(الم که نیست همون علم) میکنه... این یعنی  قدرت ها دارن شکل دیگه ای میگیرن.

خیلی چیزای دیگه هم شده ک پرام رو ریخته. اما ازونجایی که نباید هرحرفی رو بزنم تا همینجا به شکل جهانی بسنده میکنم.

آهان راستی کجا امنه؟

هنوز نمیدونم...با این که از بچگی هم عاشق دراماتایز شدن زندگی بودم و کلی کتاب راجع به جن و پری و جهنم و بهشت و قیامت و آخرالزمان خوندم. باید بگم به هیچکدوم از کتاب های دستنویس معاصر اعتماد ندارم. 

تاکید میکنم دستنویس معاصر در حد 20 30 سال اخیر

 

  • Sekai desu