ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ع.ع» ثبت شده است

آزمایشگاه که برگزار نشد روانه شدم به خونه و آماده شدم که برسم قلهک.

توی راه فکر میکردم،فرق امروز با دیروز چیه یعنی.و فهمیدم "خورشید".مانای من.

ح. ت که اصلا جواب نمی‌داد. به گفته خودش جردن بود و جلسه داشت و حاضر نبود که من دانشگاه بمونم تا مدارکمو بهم برسونه. زشت بود یعنی-_-(کوتاه بیا)

قبل از همه ی این قضایا، کاروان راهیان نور ثبت نام کردم.و البته نگرانم که بعدا اساتید محترم چه برداشتی و چه نتایجی رو با وجود دونستن موضوع برای رد کردن غیبت موجه ارائه میدن. استاد خلیفه هم فرمودن تمام کلاسهای علوم اعصاب با کلاسای اصلی خودت تداخل دارن. و من هیچ، من نگاه. انقدر ناراحت شدم که از توی چشمام خوند و سعی کردم غصه  ای که توام با تردید عمدی بودن این موضوع رو آروم کنم.

خداحافظی کردم و یکی از بچه های مرکز رو دیدم.(+گفته از رشت اومده.می گم که خب حالا چرا اینجا مهمانی گرفته.البته منطقیه.ولی بعدا متوجه چیزای دیگه ای هم خواهد شد.) فاطمه رو دیدم(نمره الف ورودی مهر)

رفتم سمت یادبودی که وسط حیاط درست کرده بودند.محیط امن راهرویی که با عکس شهدا پر شده بود آرامش تزریق کرد.آروم ترین نقطه دانشگاه.با ح.ت تماس گرفتم و ضدحال دوم هم خوردم.مدرک به دستم نمیرسید!

فکرشم نمیکردم که توی دانشگاه پیتزا و ذرت مکزیکی سرو کنن.خوشحال شدم حضور دهه هشتادیا رنگ دیگه ای به دانشگاه داده.

اینم اضافه کنم رد شدن یا رد کردن عمدی یا غیرعمدی استاد خلیفه در حدی عصبیم کرد که خودم دنباله مطالعات گذشته خودمو تو این مباحث قوی کنم و به منبع دیگه ای رجوع کنم.حرصمو درآورد و نکته مثبت اینکه باید اینجا شبیه حاج قاسم جان حرکت کرد، بعدش دستامو میذارم روی زانوهام و خودم بلند میشم.

ایستگاه امام خمینی از مترو بیرون اومدم.تا انتهای باب همایون روکه رفتم و دیدم که سکوریتی همبرگر فروشی های مورد علاقمو(اون ماشین ها) جمع کرده.غذاهای باب همایون خیلی چرب هستن و اون ماشین ها معقولانه ترین پیشنهاد رو با توجه به قیمتاشون ارائه می کنن.که نبودن و از روی ناچاری (بیج بیج ) ی بدون نان سفارش دادم.

و ازونجایی که بشدت به چای علاقه مندم به سمت چای فروشی(!!) مورد علاقه م رفتم.وقتی داشتم سفارش میدادم یه آقای چینی رو دیدم که شروع کردم باهاش به انگلیسی حرف زدن.داشت توی چشمام دنبال چیزی میگشت.نمیدونم چی دقیقا.شاید صداقت!ازونجایی که دو ترمه که زبان جان معلق مونده با لهجه سلیس انگلیسی شروع کردم زبان خودم رو در قالب فرو کردن.خداروشکر خودش هم خیلی متوجه نشد ولی گاف های بدی دادم-_- . یه یادگاری بهم داد.از شهر شنگدو بود و یادگاریش یه جاکلیدی پاندایی بود.انقدر خوشحال شدم که حس میکنم روزمو کامل کرد.

 تنهایی برنامه های خوشی میسازم،

و رسیدم خونه.پلنر زیبایی که خواهر سفارش داده بود به دستمون رسید.و انگار ، روزم، فاز بود که داشت!

امروز جزو ماندگار ترین روزهاست.

و از ترس مریضی الف.ها تمام اینها در بلاگ ثبت می شه.

  • Sekai desu