ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

از هفدهم دیگه جوابش رو ندادم.آخرین حرفاش این بود که میدونه خیلی اذیتم کرده و ممنونه که کمکش کردم،البته آخرین حرفاش از زبون علی اصغـر.پیامک های هجوش.که ای کاش سیمکارت رو توی گوشی نمیذاشتـم،عصبانی کننده و باعث وسوسه ی جواب دادن بهشـه.خیلـی کودکه و شاید مریض.و واقعیــتی رو که نمی تونه بپذیره اینه که عشق رو تجربه نکرده و ناخودآگاه شاید قصدش سواستفاده از من بوده.چیزی که آرزوش و نرسیدن بهش ممکـنه بازهم باعث شـه برگرده.و من درصدد ثابت کردن این موضوع که الف.ها آدم بدیه،گاهی دلم میخواد بهش پیامک بدم که"ببیـن ، ......سطر ها وسطر ها... " ولی نمی کنم.

درست تر حتی دریافت نکردن پیامک هاش و حرفاش از زبون دوستاش بود.کاری که نکردم.ناخوداگاه دلم میخواست آدم شه ولی نه.

حتی نوشــتن درموردش هم کار گزافی شاید باشه.نادرست.بد...اما کم میارم.در برابر تاریکی زمستون.در برابر حرف نزدن خدا.در برابر هیجی نگفتـنم.کم میارم.این باری نیست که بگم باشه فردا یادم میـره.باری هست که باید هرلحظه بهم سیلی زد ، طوری باهاش دست  و پنجه نرم کنم و سوگواری کنم که دردش در آینده اذیتم نکنه.اما متاسفـم که ناراحتتون میکـنه، میتونید گذر کنید.

حاج قاسـم رو دیدم توی خواب بعد از دیدن الف.ها، آرومم کرد.همون روز بود که آرامش برگشته رو با حرف های تلخش به هم زد.اما سیمکارتمو عوض کردم.حسابهامو پاک کردم.و از کسی که فکر میکردم خیلی دوسش دارم و غیره، دل بریدم.توی ضریح امام حسین خواستم که فراموشش کنم._دلم خواسـتت حسین!_   یادشـون* آرومم میکنه،مثل آب روی آتیش

میخـوام قدم گذاشتن و یادآوری 16 آذر،کشاورز،انقلاب،فردوسی،کوجه ی لعنتی پشـن ،ولیعصـر اذیتم نکنه.وباید بنویسم.باید روبه رو شم.باید از ناف ببرمش.   __!!

 

عاشق شدن طبیعت ماست.یه کاملـی که کنارش احساس امنیت بکنی،ازینکه خودت باشی.ازینکه بهش غر میزنم ،عصبی نشه. فقط من باشـم که براش مهم باشم.

سخته عاشق کسـی باشی که نمی بینیـش،حس فیزیکی نمیکنیش،صداشو نمی شنوی.یا اصلا یه زبونی داره که هیچ کس نمیتونه مسلط بشه بهش.

 

غصه اونه یا یه غصه ی عجیب دیگه که قلبمـو فشار میده.ولی میدونم حضور الف.ها باعث نمیشه خوب شـم.

..این یعنی محل درد،محل درمان ممکنه نباشـه.(6 دی- پژوهشکده)

الف مهم تری در زندگی هست،از الف.ها ، یا الف های دیگر که انسانشکل ن

  • Sekai desu

یک آغــاز.

آیا والدین میذارن به تنهایی به سفر برم؟

البـته که ایــن موضوع تحت کنترل درمیاد به شرطی که اتفاقی* نیفتــه پیش تر.

دو تا مخاطب دارم.گروه دانشـگاه تهران! یا گروه آقای مجـید

لینـک "دانشگاه تهران" ، و گروه آقای مجید:سوادکوه و مازندران(9 بهمــن) / رفسنجـان(9-11 بهمـن)

دل دارم تا روز آخـر تعطیلات(27بهمـن)سفـر کنم.

 

خدا جـون،لطفا دل مامان بابا رو به رحم بیار

/چهاردهم بهمـن/ نهـم بهــمن سفر کوتاه دو روزه با مصائبی داشتم.هوای خوبی بود و قدری کافی برای درکردن خستـگی.اما درحال حاضر تصور خستـه بودن بیشتـر از خسته بودن ازم انرژی میگیره و همینطور تصور از بین رفتن این خستـگی چیزی هست کاملا مجاز در ذهنــم.امــا به طبع ، آگاهی مداوم به این موضـوع ندارم.توی این سفر سنگـهایی که از نجف خریده بودم رو به سهیـل* دادم تا برام گوشواره و آویز گردنبـند بکنه.توی حجره(به قولی) ش، یه حس سنگـینی عجیبی داشتـم.نمیدونم چرا دقیقا.ولی انگار میخواست زودتر تموم شه گفتگـو.و دومیـن نقطه برجستـه سفرم به رامسـر ، دیدن عمـه* جان حبیبــه بود.خیلـی بحث کردیم و من در حال حاضـر خودم رو محق این می دونم که او رو توی جایـگاه مثـل بقیه شدن ببیــنم، که درست نیـست.پس از نقـد کردن اون در خارج از ذهنـم حذر میکنــم.عکس * های قشنگـی گرفتـم از طبیعـت،مخصوصا غروب.احساس میکنـم که مدت کمی مونده تا جایی برم که همون حس رامسـر رو بهم القا میکـنه.

 

  • Sekai desu

ویروس کرونا منو یاد "نیپای" هند میندازه..

و همینطور سریال دوازده میمون شبکه سای فای...

 

این رو به طبع نمیتونستم توییت کنم،بخاطر سیالیت تفکر توییتر.

 

 

از الف. ها نفرتی پیش اومد و توییتی کردم که نهایتا فهمیدم چرا خانوم کتاب فروش توی صحبتاش با الف. ها توهین موج میزد.یه وبستـر بود که میخواستم برای تولدش بخرم.گفتم الف بریم قیمتشو بپرسیم.نفهمیدم چرا این خانوم با همچین لحنی باهاش صحبت کرد.دید که بیشتر ازون من دارم مثه مردا عمل میکنم و گفت مگه آقا نیست؟خودش کتابو برداره...این اتفاق ، یعنی جابه جا شدن نقش های ما بارها و بارها تکرار شد و البته اظهار نفرت از اطرافیانمون... و دارم میفهمم چرا.

جدای ازون ،

عاملی که بارها و بارها توی نقاط بحرانی زندگی م منو نجات داده،شکستـیه که در برابر خودم،خدام و عظمت خلقتش داشتم ،اونهم به شکل واقعیش.

و نه فقط به زبان باور داشتن ، بلکه تک تک نورونها و سلولهات اینو بپذیرن وتسلیم باشن.تسلیم "قدرت"ـی فراتر، و "هدف"ـی والاتر!و این در گرو این هست که بخــواهی.بخواهی زندگی رو ببخشی و خلقت رو ببیــنی که فقط برای این خلق نشدن که با فلان مقدار درآمد و قلان مقدار شهرت کارهایی کرده باشی که وزن وجودیت اضافه کنن،

ما اومدیم که برگردیم.

و اون اشتیاق قبلی ناقص هرچقدرم محکم و استوار باشه، به ارزش و آرامشی که این تفکر به خاطر شکوه عشق نهفته در خودش داره نمیرسه.

به نسبت همون که باور باعث میشه به اون چیزهایی که به میگیم هدف برسیم،(غـــرور) و (کبــر) از چیزایی ن که تا میخوریم میزننــمون!میندازنمون و شاید مدت زیادی طول بکشه تا به نقطه میانی نمودار کمال خلقت و یا حتی کمال رشدیت در ذهنت برسی.

جنگ بزرگ،جنگیه که با خودم دارم.با خودمون داریم.ما در برابر خدا و هدفش چیزی نیستیم جز او!هر آنچه جز اوست نباید باشه و علت سقوط همینه.

وتلاشی که نمیکنم تا نخوت و خودخواهی و نفرت برآمده از خودپســندی رو از خودم دور کنم!

 

 

 

 

  • Sekai desu

میگه مطلب چهارم،ولی چهارمی نیست.

 

این رو نخونید.نشخوار ذهنی هستش.

ض

نگرانم بشدت.درس پس فردامو اصلا انقلابی نخوندم و احتمال فراموشی بالاست.دنبال کردن اخبار برای زدودن خواب حین مطالعه و این جمله«بی خیال حالا کو تا پنج روز( n روز ) دیگه» منو واداشت نخونم و نخوندم.دوتا درسو حذف کردم و دوتا مونده.خیلی استرس مشروطی یا غیره رو ندارم.وقتی کل ترم مشغول اعصاب خوردی از کلاسای جورواجور رفتن بودم و از طرف مربوطی که بعدا ازش مبسوط سخن میگم،این نتیجه کاملا نرماله.

کلاس اورژانس هم عقب افتاد به طبع.و یه سعی و تلاشی برای ایجاد عادت داشتم و اون غر نزدن هست.چه میشه کرد؟

دلایل رو بررسی میکنم.درسته زبان انگلیسی در شرف اتمامه.ولی اصلا و ابدا فعلا به فکر دوتا کلاس همزمان نیستم و برای ادامه دو ترم رو میخونم به طور خیلی فشرده و بعدش خیلی آروم و معمولی جلو میرم.

زبان های دیگه به شیوه ای جز کلاس رفتن و تقویت اراده در خونه خوندن ختم میشه.

اورژانس هم روش برای کار کردن حسابی باز نکردم.درنتیجه میمونه ترم دومش که باید با جهاد صحبت کنم.حالا هروقت تموم شد.

کارای پژوهشی هم باید در سومین اولویت برنامه های خارج تقویم دانشگاه باشه و بجاش برم کتابخونه مرکزی دانشگاه تهران،لنگر بندازم و به تلافی کارگاه ها،پژوهش و درس خوندن رو به خودم و محیط محدود کنم.این ایده آل ترین حالته.که برای سال۹۸ اتفاق نمی افته.

انقدر جمع شد که تو عمق نرفتم.و از خستگی مطالعه ترسیدم.وای بر من!

حس میکنم خستگی مونده توی تنم.

یه مدتی که دانشگاه نمیرم و خونه هستم،خودمو با چیزی جز گوشی و لپتاپ مشغول کنم که همانا سعادت نصیب به عمل رسوندن این تصمیم میشه!

مهمانی توی واحد مرکز بهترین کار بود.خداروشکر بابت دانشگاه با اسمی که یدک کش مقطع ارشدمه اما اونجا اتمسفر به شدت مخربی داره که به واسطه قرارداشتن توی نقطه قلهک،به اشتباه این برداشت میشه که شاخه.واحدی که با آرایشهای خیلی حرفه ای مواجه میشیم.و البته اگر نهاد نبود...معلوم نبود چی میشد.و اونجا هیچکس از هیچ چیز راضی نیست.احتمالا چون مکان زایشگاه و بیمارستان غصبی هستش.اما جالب اینجاست مدتها قبل از قبول شدنم تو اون دانشگاه،من خواب اونجا رو دیده بودم.

ساعت۰۰:۲۵ شبه.امروز دژاووهای عجیبی مخصوصا اواخر روز رخ داد.

و از طرف مربوطه بگم که کبوتر نامه رسانی فرستاده ،مبنی بر اینکه نگرانمه و به اون فرد از حال خودم اطلاع بدم.دختری به نام سنا،همون کبوتر نامه رسون،خودشو به عنوان یکی از دوستای قدیمیش معرفی کرد.و با واژه سلام به انگلیسی شروع کرد...و تنها جواب دادم مرسی که گفتی.سپاسگزاری فقط از زحمتی که به خودش داده تا این پیام رو بهم برسونه.اما من طرف مربوط رو بلاک کردم که دیگه از ذهن و زندگیم خارجش کنم...

توی اینستاگرام نمیدونم چطور شد انقدر زحمت داد به خودش که پیدام کنه و فالوم کرد.حساب رو غیرفعال کردم و بعد از این اتفاق بود که به سنا پیام داد که باهاش تماس بگیرم...و نمیدونم دقیقا چه پیامی پشت این کار بود.

من همین که عکس این فرد رو دیدم،ترس تمام جونمو برداشت.انواع احساسات منفی رو حس کردم و لرز عصبی کردم.و امروز ذهنم مشغول بود.اون نمیخواد دست از سر من برداره!

امیدوارم زودتر ازدواج کنم...(اضافه شده در 4 بهمن:نه.ازدواج را دوست ندارم)

خط دیگه ای خریدم و تا هفته آینده به دستم میرسه.خطی که بشدت اعداد خوش یمنی داره.خوشحالم ازینکه خریدمش.و تا هفته دیگه گوشی جدیدمو هم میخرم.و سیمکارت هایی که الف.ها داره رو توی این گوشی میذارم.و میذارمش بالای کمدم،و هر هفته پیامک ها رو چک میکنم.تمام مشغله های دانشگاه،بانک،دوست آشنام توی این سیمکارته.و مجبورم.اما خدا بهم گفت که این کار با نیت خوب آینده ای خوب داره.این که من بدون یک کلمه بحث این رابطه (بقول خودش) رو تموم کنم.و سه روز بعد ازینکه حاج قاسم عزیزدلمو زدن،من گوشیمو خاموش کردم.از تلگرام بلاکش کردم.و تمام!

قبلش برای تمام حالت های ممکن پیش رو استخاره کردم.و اشاره شد که ته ارتباط پشیمونی هست.و یکی گفت که بعد از این آدم،توی زندگیم کسی میاد که تمام این خاطرات تلخ رو با خوبیاش محو میکنم.و به اسم خودت الله من که همیشه پشت و پناهمی

  • Sekai desu

بسم الله

و حالم خوب نبود

صداش کردم،خواستم

به یه ربع نکشید جوابمو داد

ببینید خدام دمش گرمه!

میشه ناامید نشید؟؟

  • Sekai desu