ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

ذهن نشین

I'm Sekai and that's all

سلام خوش آمدید

امروز خیلی گریه کردم. نابجا خوردم. با صبر نبودم. و البته حق هم داشتم، چون به ناحق زده شدم. ولی بازم من یه طرف تنها بودم. 

نابجا بود. انگار روز بر من تنگ بود. بابامم ناراحت کردم. خیلی. قرار نیست سنش بالاتر رفته بیشتر اذیتش کنیم. من هنوز موندم در عرصه عصیانم.

شاید واقعا نباید چهارچنگولی به بابام بچسبم. 

من به چشم خیلی اعتقاد دارم. البته چشم هم یه استعاره ست. ممکنه شما رو، ما رو ندیده مورد آسیب انرژی قرار بدن. که بهش میگن، حملات انرژیک. میتونه آدمی رو از پا دربیاره اگر هاله ضعیف باشه یا چاکراها نامتعادل باشن. 

من هم مثل هر دختر بیست و چند ساله دیگه ای، توی فامیل مورد قضاوت هستم. و عموم که میدونم حسود هست، قطعا وضعیت خانواده ما رو برنمیتابه. 

وقت نداشتم چند مدتی، سپر درست کنم برای خودم و بابا و خواهر. امروز نباید اینطور میشد و آسیب میدیدیم. 

هنوز هم میخوام گریه کنم. باید نماز هم بخونم. قرآن هم بخونم. تا پاکسازی بیشتر اتفاق بیفته. علاوه بر اینکه باید سپر هم مداوما درست کنم و پاکسازی هم انجام بدم برای همه.

امتحانام زودتر تموم بشن، میتونم  هر شب پاکسازی کنم خانواده رو. 

خیلی پشیمونم از رفتارم امروز. کاش بلند میشدم و میومدم توی اتاق گریه میکردم. یه فکری میکردم و سعی میکردم بعدش بخوابم. 

  • ۳ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۴۱
  • Sekai desu

چون جزو شدید الکراشهام و عادت دارم کلاس ساعت 10 رو نرم :))

دیدم استاد آمارمون برنز کرده و کراش شده بچه م. خیلی م کوله ولی استایلش دنبال درس و دانشه. درس و دانش بد نیستا، ولی  به نظرم یبوست آوره -_-

دوست دارم فردا صبح پاشم بخاطر "توی استاد" بیام سرکلاس آمار😂

خطاب به خودم:بس نیست انقدر کراش داشتن، خجالت بکش-_-

خجالت که نمیکشم. فقط کالم داون :)) واقعا دوست دارم تمومش کنم این بازیه کثیفو. واقعا برای خودم مسخره شده ظرافت هارو دیدن و همونا رو بزرگ کردن-_-خب که چی؟ برنز کرده؟ چشاش مثه بچه هاست؟اهل فیلمه🤩؟ لباس چهارخونه سفید میپوشه؟ گردنبند میندازه؟ درسته تپله ولی دلنشینه؟؟ 

خیلی خری دنیا. اصلا خود خر، مصدری...

لازمه حتما یه جدایی و کاتی دیگه اتفاق بیفته تا تو آدم شی:))

فکرمیکردم کار هورمونها فقط توی بهاره. الان تابستونه دیگه تقریبا. چه خبرتونه؟؟؟ چه خبرتونه؟؟؟؟

محمدعلی، زززززز (که فهمیدم بچه مو گرفته بودن-_-)، بگم؟؟ خودم میرم خجالت میکشم دیگه. بس است دیگر!

چرا احساساتی میشی وقتی تهش جداییه ای خخخخخخررررر! سو وات؟؟

همه عین همن! آدم باش! فققققط دوست باش دوست! اینطوری لذتبخش تره :-) اینطوری تو میفهمی داری چیکار میکنی👌🏻بالاخره تهش خودتی و خودت. تا ابد. پس خودت باش، برای خودت. علاقه افسانه ست، دوستی موندنی. آفرین دختر💚🍀

خب اینم از یادگیری درس امروز

فردا احتمالا 75درصد اگه بدونم حضورغیاب براش مهم نیست نمیرم. قول هم میدم جمعه بخونم درسشو. جذاب شدنم برای عمه ش/دیگران 😎👌🏻

میشن کامپلیتد :))))))

و من الله توفیق

اوصیکم 🤞

  • ۱ نظر
  • ۰۶ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۴
  • Sekai desu

سر زده بودم به خونه عمه، 

تی وی ایرانشون وصل بود، 

توی یه برنامه درجه چند یه منتقد این حرف سنگین رو زد، 

که حسین منزوی، شاعر، از پاره کردن و خط زدن سطور شعرهاش نمیترسید. 

گفت، خط بزن اشعارت رو. 

میگفت،از قول حسین منزوی، من 40 بیت غزل میگم، 30 تاش رو خط میزنم. نترس از خط زدن.

راست میگفت. چشمه جوشان، نگران از بین رفتن چند قطره نیست🤞🍀

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۴
  • Sekai desu

نگار 9 شب زنگ زد گفت فردا میاد اکباتان همو ببینیم. هرچند خیلی مهمم نیست بیاد یا نیاد. نمیدونم چرا حس میکنم با اون اکس دیوانه م در ارتباطه و میخواد بیارتش. چون بعد از هربار معاشرت با نگار، اون ابله خودشو یه طوری نشون داده. خیلی بی دل و جربزه ست درهرصورت. 

با یه مشاور حرف زدم. تا الان چرا خودم مطمئن نشده بودم افسردگی دارم و همش انکارش میکردم؟؟؟ واقعیت اینه افسردگی دارم. و چون اینطور شده بعد از سوگواری، میخوام مثه 1400 م زندگی کنم.

همش حس میکنم چاره من مهاجرته. احساس می‌کنم این کشور در مریض کننده ترین حال خودشه. و اگه میخوای نیفتی بمیری، باید بدَوی. مثل اسب بدَوی. 

من از دویدن خاطره بد ندارم، برعکسش. فقط حالم خوب نیست. نه این حالم بده. مسیرهای ذهنی منفی تو مغزم پره. حالا دارم حال ریحانه رو میفهمم... قضاوتش کردم و دچار شدم. 

مشاور بهم گفت قرص کمک میکنه و مثل کاتالیزوره. مشکلی با قرص خوردن ندارم اگه چاق نشم. ولی دوست داشتم، و کمال طلبیم اینو میگه که خودم رُس خودمو بکشم تا برگردم به یه دنیای خیلی باانگیزه تر،فعال تر. 

من تا وقتی اون کاری که میخوامو نکنم، همینم. ادامه دنیای 1400 م از وقتی شروع میشه که اون سبک زندگی خودشو داشته باشه. صبح ها، ظهر تا عصر، و شبها، هرکدوم یه روتین.

حداقل 150 هزار تومن رو دور نریختم. فهمیدم، افسردم بدون اینکه کلنجار برم باهاش. و فهمیدم باید با خودم روبه رو بشم. با اضطرابی که منشاش بشدت زنده ست. 

من نمیخوام بجنگم دیگه. نمیخوام بجنگم برای مهاجرت، برای شدن، برای ایکس، برای ایگرگ... 

میخوام فقط باشم. 

 

کی حالم خوب میشه؟ چه بشه حالم خوب میشه؟

میدونم چی. 

نمیدونم چطور. 

ولی دارم میجنگم. میجنگم امیدوار باشم.

اگه نجنگم، بدتر میشم. همونی میشم که امثال طالبان میخوان. 

اصلا نمیدونم چه برنامه با ریشه ای بریزم!

مشکل من خانواده بشدت سنتیمن. مادری که فکر میکنه منتظره دخترشو بگیرن و پدری هم نمیدونه دخترش چرا انقدر دوسش داره.

مشکل من (( خونه )) ست.

چاره ش اعلام پایان (دخترخوب بودن) ه.

یه دختر مورد پسند بودن، 

اونم به تدریج میفهمم چطوری.

  • ۵ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۱
  • Sekai desu

زنده بودن در هرجایی از بدن، یه حس متفاوت رو موجب میشه. 

مثلا با سر که بهش فکر میکنم، یه چیز عجیبیه. یه بُعد همیشه ی خدا حیرت انگیز که این جمله توی مغزم مدام در این حالت تکرار میشه:((اینجا دقیقا کجاست؟))

با قلب که تجربه ش میکنم، میشه:((یه بانک از احساساتی که از گذشته تا بحال با خودم حمل میکردم و بعضا یه سری احساس احتمالی  به آینده.))

با شکم که بهش فکر میکنم، میشه :(( یه بخش بدون حس که ازش حس فشار میکنم و البته معده ام انگار میگه گشنشه :)))))

واقعا از شکم، یه حس کامپیوتر واری به زندگی دارم. هنوز نمیتونم زبونشو بفهمم.

و با پاهام، یه گرمای بسیار عجیبی رو حس میکنم. شاید یه جور امید که از پاهام حس میشه. یه جور حس آمادگی قبل از دویدن توی مسابقه. یه حس خوبیه.

برای همینه میگم حس امید از ریشه میاد، ریشه ماها هم پاهای ماست. 

ولی هنوز شکم رو درک نمیکنم. مثل یه پل بتنی خاکستری حسش میکنم. برای همینه امیدی که از پاهام حس میکنم به قلبم کم میرسه. 

شما ها هم با چشم های مختلف از اعضای بدنتون به جایی که توش هستید نگاه کنید. 

*+امیدوارم بتونم این حیرت رو در مواقع عادیم از زندگی، تافت بزنم و نگه دارم. حس باحالیه. 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۲۵
  • Sekai desu

باید یادم باشه فهمی که از زندگی میفهمم، با اون مفهومی که سعی میکنم حفظش کنم برای امتحان، 

دنیایی فرق داره

فهم و آگاهی رو نباید مثل درس دانشگاه و مدرسه دریافت کرد وخوند.

نقطه

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۰
  • Sekai desu

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۴۵
  • Sekai desu

 راستی

ازنگاه کردن نترسیم.

از دیدن و نگاه به نقص یا عدم کمال .

 

شجاع باشیم.

-چگونه؟

-ریشه مونو قوی کنیم.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۲۶
  • Sekai desu

توی مترو بودم، به سمت دانشگاه

یه زنی با صدای بلند اول صبح داشت ریملی رو تبلیغ میکرد که به قول خودش ایران رو میگشتی ، پیدا نمیکردی.میفروخت هر دوتا سیصد هزارتومن. همه کسایی که اینور واگن بودیم میدونستیم داره دروغ میگه؛ چند نفر هم همراهش بودن و داشتن خرید میکردن تا جوی رو ایجاد بکنن که بله " جنسش خاصه" 

و البته که تله ش گرفت.

پرده دوم؛

توی دانشگاه دوستام رو دیدم ، مثل سال اول یبس نیستم که خودم رو برای کسی بگیرم، و سلام علیک میکنم و ادای کسایی رو درنمیارم که خودشون رو میزنن به ندیدن. بعد سعی کردن ندید بگیرن. 

بهار رو دیدم ، بخاطر پریودم کم انرژی شدم ، دیدمش و حتی لبخندم بهش نزدم. اما برگشتم و باهاش صحبتو از سر گرفتم.

هم گروهیام، همونایی بودن که فکر میکردن کاری نکرده توی گروهم و البته فهمیدن که اونطورم که فکر میکنن نیست، و زحمتی که کشیدم سکوتشون رو بیشتر کرد. و البته نوع برخوردشون رو.

درست مثل خسروی ترم پیش:)

وقتی فهمید گروه رو خودم گردوندم و البته شایدم حدس زد اونقدر تحقبق رو براش سنگین نوشتم، نگاهی که بهم کرد برام موندگار شد.

حتی سر امتحان بهم تقلب رسوند.

بیشترین رضایت رو وقتی از خودم داشتم که هربار به صدای قلبم گوش کردم. بعد از شروع مدیتیشن هام البته.

بهترین نکته هم اینجاست که حتی میدونم محمدعلی هم همینقدر شجاع و بلکه بسیار بسیار بیشتر از منه.

هرچی بیشتر میگذره ، می بینم دیدنش حتی روی شخصیتم هم تاثیر گذاشته و دارم به یه شخصیت آزاد تبدیل میشم. شاید رهایی بزرگترین موهبتی باشه که بتونم بدست بیارم.

شجاعت اینکه تمام خودم باشم،

نه دنباله روی جامعه، یا گروهی خاص از جامعه.

دوست دارم همه خودم باشم.

همه خودم!

دوست دارم چون همه جراحی بینی داشتن، به خودم بگم (( تو باعث می شی، اونایی که جراخی کردن ، متغــیر به نظر بیان و تو یه ثابت))

دوست دارم به خودم بگم، تو اونی هستی که فقط چون داره سی سالش میشه، خودشو نمیگیره و رهاست.

البته لذت هم میبرم که دیگران به این رهایی رشک بورزن.

دوست دارم به خودم بگم، تو اونی هستی که رهاییش ، باعث میشه این جرقه توی ذهن دیگران ایجاد شه که" میشه بدون توجه به فکر کردن و قضاوت بقیه شاد زندگی کرد" 

من همونی ام که عاشق رها و عمیق زندگی کردن آدمها میشه( البته اینجا منظورم محمدعلیه)

پس همین هم میشم.

توی یه ایونت بودیم ، سچاد همگروهیمون این حرفو زد. که چرا خودت نمیشی اون کاراکتری که دوسش داری؟(با اکسم بودم)

درست ترین حرف رو زد.

گاهی آدم فکرشو نمیکنه ولی یه حرف اونقدر تکرار میشه توی زندگیت که ثقیل میشه ولی حتی فکرشم نمیکنی.

این تویی که باید دقت کنی به جملات.

---

راستی،

خیلی مراقب خودمون و روحمون باشیم.

داریم کم کم بدتر از دوران پارینه کرونایی می شیم.

نمی تونم پیش بینی کنم این سلسه رفتارهای توجیه شده اما کم نور ، به کجا میرسه.

راه حلش بخششه.بخشش خود و دیگران

غیر ازین باشه، توی این جامعه...عنان اخلاق بیش ازین گسسته میشه.

من امید دارم.

به عشق

___

امروز موقع برگشت پایینیمونو دیدم. 

همونطور که حس کردم مریم خانوم هنرمند ازمن خوشش اومده، همونطور که من از هنرمندا خوشم میاد.

دخترشم خیلی نازه.

اما واقعا داشتم له میشدم ، امیدوارم خودشو اذیت نکنه که اعصاب نداشتم.

 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۵۹
  • Sekai desu

جزوه آمار رو نوشتم

روپوش آزمایشگاهمم آماده ست

برای امتحان هم تا حدی خوندم

به مقداری زیاد هم بیخیالی در خونم دارم. آماده ام.برای یه شنبه زرگنده

امروز صبح کلاس تشکیل نشد

اخر دوست عزیزم، استاد گلم، شما که شیرازی نازنین، چرا خودت 8 صبح کلاس میذاری؟😑🤦😹

ولی هفته خوبیه. اگر پی ام اس و افتر پی ام اس بدون درد طی بشه 🐇

هرچند این وضع بخاطر امتحاناست. ادای چیل کنندگان رو درمیارم فعلا. 

 

نیاز دارم برم یه تور و فریاد بکشم، 

یه داد بسیار بلند از اعماق وجودم

(یه لحظه تصور کردم کار امروزو به فردا محول نکنم و وقتی مادر خونه نیست برم و جیغ بزنم)

هرچند میشه بالش و پتو رو بگیرم جلوی دهنم ولی همسایه بدبخت پنیک میکنه. همینطوریش وقتی نگام میکنن، خودم حس میکنم توی چشماشون اینه که " واو اونی که میشونیم ایشونه؟:)))

 

انی وی، 

 

داریم با زندگیمون چه گلطی میکنیم دقیقا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 👺☠️💩

  • ۱ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۱۶
  • Sekai desu